نه ده ن ایسته ییرسه ن اینانام
قاییدیبدیر گئتدیغی یوللاردان ؟
قاییدسادا
دان !
اولوب یوللارا باخان
اوزوده
گوزوده
اوره گینده اولان آشکدا !
اوددان کوز قالیب
سئوینجده ن سوز قالیب
سه نده ن ؟
هئچ !
مه نده ن ؟
هئچ ...
صحنه : بر اساس نظر کارگردان .
نویسنده و کارگردان گفتگوکنان از روی صحنه حرکت می کنند و به طرف
سالن می روند .
نویسنده : مطمئنم کارگردانی شما کار من رو برجسته هم می کنه .
کارگردان : امیدوارم بعد از دیدن کارمونم نظرتون همین باشه .
نویسنده : من از شما مطمئنم .
کارگردان : نظر لطف شماست ،،، بچه ها آماده شین شروع کنیم .
نور .
اسمیت پشت میزی نشسته است ، می نویسد ، صدای او شنیده می شود .
اسمیت : می اندیشیدم چرا ؟ چشمان من بالا آمدن رنگ سرخ را تماشا می کرد ، حال آنکه چکمه های ما گل آلود بود ، همه جا گل بود ، باران به
شدت می بارید ، اما آنچه بالا می آمد نه آب که خون بود ، ترسیدم ، چشم از گل سرخ شده و باران قرمز گرفتم ، بی اختیار سرم به
سوی آسمان بلند شد ، من ابرها را نه سیاه ، نه سفید ، سرخ سرخ می دیدم ، روشنائی رعد و برق همان و گم شدن زمان همان ،،، حتی
اگر بتوانم به بهترین شکل تصویری از آنچه می دیدم ارائه دهم باورتان نمی شود ،،، باور کردنی نبود ، نیست ( خودکار را پرت می کند )
، چی از جونم می خواین ، ولم کنید ، بذارین برم پی کارم ، ولم کنید ، لعنت به همه تون ، چی از جونم می خواین ؟ ولم کنید لعنتیا ،،،
آخه کی می تونه باور کنه ؟ هان ؟ تو ؟ تو ؟ یا تو ؟؟؟ کدومتون هان ؟
اسمیت را دو نفر سیاهپوش از طرفین گرفته اند ، تقلایش بی فایده ست .
صدا : آرومش کنین ...
اسمیت : ولم کنین لعنتیا ...
صدا : آروم باش اسمیت ، کسی نمی خواد اذیتت کنه ...
اسمیت : اسم دیگه ش چیه ؟
صدا : آروم تر ، آروم باش ...
اسمیت : بگو ولم کنن ، حرومزاده ها ...
صدا : آروم بشی ولت می کنن .
اسمیت : من آرومم ، آروم آروم ...
صدا : پس ادامه بده اسمیت .
اسمیت : باور نمی کنید .
صدا : تعریف کن .
اسمیت : باشه ...
باران قرمز رنگ به شدت می بارد . جسدی را از چادری خارج می کنند .
اسمیت ، سفیدپوشها و سیاهپوشها چتر در دست زیر باران ایستاده اند .
صدا : دوباره ، از اول شروع کن .
اسمیت و مارتین روی سکویی ایستاده اند .
سفیدپوشها به همراه سیاهپوشها مراسمی را به جا می آورند .
آس آتا همراه با سفیدپوشها با اجرای رقصی دسته جمعی زمین را شخم 1
می زند .
آس آتا گندم ها را درو می کند ، آس آنا به او می پیوندد و کمکش می کند ،
آس آنا بر زمین می افتد و حالت تهوع بهش دست می دهد ، آن دو در
حالیکه عاشقانه می رقصند آئین شکرگزاری را به جا می آورند .
سیاهپوشها هجوم آغاز می کنند . آس آتا آس آنا را راهی می کند و خود با
سیاهپوشها درگیر می شود . سیاهپوشها آس آتا را می کشند و از پی آس
آنا می تازند .
آس آنا سراسیمه می گریزد ، گویی در ابدیتی بی انتها قرار گرفته است ،
بر زمین می افتد .
صدای نوزادی شنیده می شود .
آس به شکل عقابی پروازکنان از آسمان فرود می آید ، سیاهپوشها دارند
نزدیک می شوند ، آس آنا نوزاد خود را به آس عقاب شده می سپارد ، آس
کودک را بر پشت خود سوار می کند و دور می شود .
سیاهپوشها از راه می رسند و طلاهای آس آنا را از گردنش کشیده و او را
به صلیب می کشند .
اسمیت کف می زند .
اسمیت : کاش دایسون هم بود ، از دستش داد .
مارتین : کاری که برا انجامش رفته مهمتره ، فکر می کنی همه پولا رو از بانک شاهنشاه بزرگوار پهلوی کبیر بگیره ؟
اسمیت : دست بردار مارتین ، اینجا به پول نیازی نداریم .
مارتین : دوست ندارم فکر کنم قراره همیشه اینجا باشم و با یه عده شبیه سرخپوستای وحشی سر کنم .
اسمیت : وحشی ، وحشی ...
مارتین : تو با این کلمه مشکل داری اسمیت ؟
اسمیت : یه سرخپوست زده بابات رو کشته ، قاضی قبول کرده پدرت مزاحم خونواده ش بوده ، با این همه انگار کینه تو از اونا همیشگیه !
مارتین : تمومش کن ....................
اسمیت : ناراحتت کردم ؟
مارتین : نه ..............
اسمیت : رفتی تو لاکت که ...
مارتین : برا تعطیلاتم نقشه می کشم ،،، تو داری به چی فکر می کنی اسمیت ؟
اسمیت : مراسم درست شبیه همونی اجرا شد که روی جام روایت شده ...
مارتین : فکر نمی کنم قصه روایت شده روی جام همین بوده باشه ...
اسمیت : روایت روی جام چند قسمته ، یه قسمتش همین بوده .
مارتین : آس آنا ، آس آتا ، آس نجات گر در شکل عقاب ، هاع !!! قرار نیست اینا رو بیرون بدیم ، اعلیحضرت جان پولاشون هدر بره ناراحت
می شن ، اونا دوست دارن به تاج و تخت شاهنشاه مربوطش کنیم ، می فهمی که چی می گم همکار گرامی ؟
اسمیت : با این همه خودمون باید اصل ماجرا رو بدونیم ، حتی اگه قرار نباشه بیرون داده بشه .............................
مارتین : دوست داری بریم مسابقه شنامون رو ادامه بدیم ؟
اسمیت : آب رودخونه شون زلاله ، چرا که نه .
مارتین : اعلیحضرت با شیرجه هایی که تو استخرش می زدم عاشقم شد ، اما کار تو بهتره . 2
اسمیت : تعریفات بوی خوشی ندارن ...
مارتین : تو به همه چیز شک داری ، فقط همین .
آس به آراس که بزرگ شده تیراندازی با کمان را یاد می دهد .
اسمیت : کاوش تو تپه حسنلو ادامه داشت ، یکی از چندین تپه باستانیه نقده ی آذربایجان ، خودشون بهش ، به شهرشون سولدوز می گفتن ، یعنی
دشت پر آب ، شایدم آس اولدوز ، یعنی ستاره ی آس ، خیلی چیزا پیدا کردیم ، خودتون بهتر می دونید چیا ، جام طلا مهمترین یافته ی
گروه بود ، تونستیم تفسیرش کنیم ، دایسون سرپرست خوبی بود ، اما وقتی نبود مارتین محلی ها رو که برای ما کار می کردند اذیت
می کرد ...
صدا : چرا ؟
اسمیت : اونا رو مثل سرخپوستا می دونست ، وحشی ، بی تمدن ، اما اینجوری نبود ، من از نظراتش خوشم نمی اومد ...
صدا : تو از سرخپوستها خوشت می آد ؟
اسمیت : سرزمین ما اصلن مال اونا بوده ، ما بهشون ظلم کردیم ، من دلم براشون می سوزه ...
صدا : ادامه بده ...
اسمیت : یه روز صبح قبل از طلوع خورشید با شنیدن داد و فریادهایی که از محوطه می اومد خوابم به هم ریخت ، از چادر زدم بیرون ، اون
دوردورا تو افق شرق خورشید هنوز پشت کوه بود ، سرخ سرخ بود کل آسمون تازه روشن شده ، فکر کردم اگه خورشید بیاد بالا
سرخترین خورشید عالم رو شاهد می شم ، فریادهای مارتین باعث شد به خودم بیام اما ، اما حس می کردم همه چیز تو اطرافم سرخ
شدن ، مثل افق ،،، یه طپانچه دست مارتین بود ، داشت داد می زد ، آراس جلوی پای مارتین روی زمین نشسته بود ، اسم یکی از
محلی ها بود ، خدای من داشت خون بالا می آورد ، بومیا از ترس طپانچه نمی تونستند به مارتین یا آراس نزدیک بشن ، رفتم جلو ،
گفتم چی شده ؟ گفت ، داشت داد می زد ، گفت صدای ازانش مزاحم خوابمه ، بهش گفته بودم وقتی من خوابم ازان نخونه ، مرتیکه
قصدن اذیتم می کنه ، حقش رو گذاشتم کف دستش ،، باورم نمی شد ، مارتین زبان آراس رو بریده بود ،، خدای من ، زبان آراس رو
بریده بود ،،، خون ، افق ، آسمون ، زمین ،،، داشتم دیوونه می شدم ،،، خدا ...
صدا : اون نباید اذان می خوند ، مارتین بهش گفته بود اذیت می شه ...
اسمیت : مارتین دروغ می گفت ، اون عاشق صدای آراس بود ، قصه قصه ی اذان نبود ...
صدا : آروم باش ،،، تو برای ما تعریف کن قضیه چی بوده .
اسمیت : یه روز قبلش مارتین و آراس درگیر شده بودن ، مارتین از آراس انتقام گرفته بود .
آراس برای معشوقه اش ترانه می خواند . سیاهپوشها حمله می کنند ،
آراس با کمانی در دست به جنگ سیاهپوشها می رود . آراس تیری پرتاب
می کند . آس دوباره در شکل عقاب ظاهر می شود و تیر را در هوا
می گیرد و با آن سیاهپوشها را عقب می راند .
سفیدپوشها جشن می گیرند .
مارتین : هی تو ، آره با توام ، اسمت آراسه نه ؟ مثل آراس تیرانداز روی جام ننه ت اسمت رو آراس گذاشته نه ؟ خوبه ، اینجام که نقش آراس رو
بازی می کردی ، اینم خوبه ، درست مثل آراس کماندار روی جام کمونت رو محکم گرفته بودی ، خوشم اومد ،،، حالا برو دختره ، اونی
که نقش معشوقه ت رو بازی می کرد صداش کن بیاد پیش من ، می خوام باقی نقشش رو براش توضیح بدم .
آراس می رود و با مردی باز می گردد . گفتگوی مارتین با آراس و مرد
همراه او بالا گرفته و به خشونت کشیده می شود . آراس با سیلی توی 3
گوش مارتین می زند . مارتین روی زمین می افتد .
اسمیت : آراس به جای دختره یه مرد آورده بود و گفته بود این همونه ، با آرایش دختر شده ، مارتین بدجوری چشمش دختره رو گرفته بوده ،
نمی خواسته به راحتی ازش بگذره ، قبول نمی کنه ، با آراس درگیر می شه و یه سیلی از آراس می خوره ، ، ، مارتین باید می دونست
غیرت و شرافت آراس اجازه نمی داد بذاره یه اجنبی با دختر گروهشون مراوده کنه ، ، ، مخصوصن که آراس به زیر و روی اخلاق
مارتین آشنا بود .
صدا : از کجا زیر و روی اخلاق مارتین دستش اومده بود ؟
اسمیت : آراس صدای خوبی داشت ، هر جا می رفتیم با ما همراه بود ، مارتین دوست داشت براش بخونه ، مارتین عاشق موسیقی بود .
صدا : تو نباید می ذاشتی با اونا درگیر بشه .
اسمیت : سرپرست گروه دایسون بود .
صدا : اونا داشتن با ما مبارزه می کردن و تو واییستادی و نگاشون کردی ! ما امثال تو رو تربیت می کنیم و می فرستیم اونجاها برای چی ؟ اونا به
ما می گن امپریالیسم ...
اسمیت : مبارزه علیه امپریالیسم ؟ نه ، اونا علیه ما نبودن ،،، اونا با این مفاهیم بیگانه بودن ، قبول دارم مردم فقیری هستن اما مفهوم سرمایه داری
براشون آشنا نبود ، از نظر سیاسی هم در حدی نبودن که ...
صدا : اینا چیزیه که تو می گی ، مبارزه اونا از فقرشون نشات می گیره نه از شعور و سوادشون ...
اسمیت : من نگفتم شعور اونا پایینه ، ما نباید اشتباه کنیم ، نباید مثل سرخپوستا اونا رو با شعور پایین در نظر بگیریم و بخوایم نابودشون کنیم ،
مارتین می خواست این کار رو بکنه ، اونا رو برده و بنده ی خودش می دونست ، این شدنی نبود ، شدنی نیست ، شعور اونا بالاتر از
چیزیه که امثال تو و مارتین تصور می کنین ، حتی اگه سیاسی نباشن ...
صدا : چه با شعور چه بی شعور ، اونا باید همونی بشن که ما می خوایم وگرنه همونی می شن که دشمن ما می خواد ، کمونیست ...
اسمیت : اونا غیر از چیزی که خداشون خواسته به چیز دیگه ای مبدل نمی شن .
صدا : تو زیادی خوش خیالی اسمیت ، هم در مورد ذات کارای اونا هم در مورد دشمنامون ، چرا در مورد خودمون اینقدر خوش خیال نیستی ؟
اگه ما نتونیم اونا رو عوض کنیم ، چیزی که می خوایم ازشون دربیاریم پس برای چی به ما حقوق می دن ؟
اسمیت : مگه قراره همه ی عالم و آدم اونی بشن که ما دوست داریم ؟
صدا : اصل مساله چیز دیگه ای هست که مهمترین اصل اعتقادی ما محسوب می شه ، چیزی که ما فکر می کنیم اینه ، تقابل اندیشه غرب با شرق ،
باید می دونستی اونا دنبال رو شرقی هستند که دشمن ما محسوب می شه .
اسمیت : اشتباه نکنین اونا تابع اجدادشون هستند ، راهی که فقط خودشون بلدند و از نیاکانشون به ارث برده اند ...
صدا : گذشته پرستی اونا باید درهم شکسته بشه ، تمدن جدید با عقب افتادگی سازشی نمی کنه ...
اسمیت : اونا مترقیند ، من با چشمای خودم دیدم ، در برابر اونا ما وحشی بودیم ، وحشی ، گذشته ی اونا مترقی تر از امروز ماست ، اونا به
آزادی همه ی انسانها اعتقاد داشتد ، به برادری و برابری همه ، انسانها همه مثل همند ، این گفته ی اوناست ، اونا عاشق عدالتن ، چیزی
که ما نداریم ،،، من از توحش خودمون به لرزه افتادم ...
صدا : از کدوم توحشمون ؟
اسمیت : باید یادم بیاد .................................
صدا : سعیت رو بکن .
اسمیت : باشه .
رقصی در حال اجراست . ریتم کندی دارد . مارتین وارد جمع می شود و از
نوازنده دهل می خواهد با رقص او همراهی کند . مارتین دیوانه وار
می رقصد . در حین رقص مارتین سیاهپوشها یکی از سفیدپوشها را با
راهنمایی مارتین به صلیب می کشند ، مارتین با شلاق به جان او می افتد .4
اسمیت : داری چکار می کنی مارتین ؟
مارتین : دارم دست به آفرینش می زنم ، یه خدا داره متولد می شه ...
اسمیت : تو زیادی مستی ...
مارتین : مستی قدرت ، این خدای جدید ماست ، این نماد زندگی جدید ماست ، اونکه قدرت داره برتر هم هست ، برتره و برای اونکه قدرتی
نداره تصمیم می گیره ، ضعیف برده و بنده ی قوی تر از خودشه ، این خدای جدید ماست ، قدرت ...................
اسمیت : تمومش کن ، تو عقلت رو از دست دادی ...
مارتین : تو یه ترسوی احمقی ، من خدای این لحظه های این تپه ام ، روزگاری خدایان دیگه ای داشته ، رفتن ، نابود شدن ، شایدم تو یه سیاره ی
دیگه ای ساکن شدن و برا خوشون دنیای تازه ای ساختن ، در هر حال حالا دیگه نیستن ، حالا من صاحب قدرتم ، قدرت مطلق ، پس
من خدام ، هر کی رو بخوام به صلیب می کشم و شلاق می زنم ،،، بنواز .........................
اسمیت : تو داری اشتباه می کنی ، شراب مستت کرده ، تو ...
مارتین : قدرت ، شادمانی ، مبارزه ، مستی ، توانگری ، اینه شعار من ، قدرت من خدا شدنم رو موجب می شه ........................
اسمیت : من اجازه نمی دم تصویر کشورم آمریکای بزرگ به دست یه دیوونه خراب بشه ...
مارتین : من دارم تصویر اصلی خودمون رو نشون می دم اسمیت ، این تویی که ...
اسمیت : من بهت اجازه نمی دم ...
مارتین : تو ؟ اگه می تونی بیا و جلوم رو بگیر .
مارتین به طرف اسمیت اسلحه می کشد .
تمامی گروه مارتین را در میان می گیرند . آراس کمان را برداشته و به
طرف مارتین نشانه می گیرد .
مارتین شلاق و اسلحه را می اندازد .
صدا : تو نباید جلو اون می ایستادی .
اسمیت : اون داشت گند می زد به همه چیز ، اون داشت تصویر بدی از آمریکای ما منتشر می کرد ، دموکراسی ما داشت زیر سوال می رفت ...
صدا : اون یه شهروند درجه یک آمریکایی بود ، بومیای هیچ نقطه از جهان به اندازه ی یه شهروند آمریکایی ارزش ندارن ، تو باید می ذاشتی اون
خوش باشه .
اسمیت : این برخلاف اصول دموکراتیک ماست ، نیست ؟
صدا : نه ، نیست ، ما ملت برتریم ، تموم دنیا دست ماست ، اونا وحشین ، وحشی ، برای همینه که ما براشون تصمیم می گیریم ، این همیشه بوده
و همیشه خواهد بود ، مردم ضعیف همیشه تابع قوی تر از خودشونن ، برده و بنده ...
اسمیت : نه ، اشتباه فکر می کنید ، درسته اونا صبور بودن ، اما من دیدم بنده نشدن ، برده ما نشدن ...
صدا : تو هیچی ندیدی ...............................
اسمیت : من اینا رو گزارش می دم ...
صدا : به کیا ؟
اسمیت : به بالایی ها ، نشد روزنامه ها ، تلویزیون ، همه رو خبر می کنم ...
صدا : همین افکارت باعث شده اینجا باشی ، این افکار افکار یه مریضه ، تو مریضی ، باید خوب بشی ، خوب بشی و اشتباهاتت رو جبران کنی ...
اسمیت : من سالمم ، سالم تر از اون زمونی که اومدین و از دانشگاه انتخابم کردین ...
صدا : پس دردت چیه ؟؟؟ آهان ، تلویزین و روزنامه ها می تونن مشهورت کنن ، باید خودم حدس می زدم ، تو می خوای مشهور بشی ؟
اسمیت : ...
صدا : خوبه ، عالیه ،،، خودت می دونی می تونم ترتیبش رو بدم ، کتابی به اسم تو نوشته می شه ، ، ، اونا توانائیه نوشتن تاریخ خودشون رو ندارن
، نباید داشته باشن ، ما این کار رو براشون انجام می دیم ، تو کتابی که به اسم تو نوشته می شه هم تاریخشون رو براشون تعریف می کنیم
هم امروزشون رو ، کافیه امضاش کنی ، همونی که دوست داری ، شهرت ... 5
اسمیت : اگه نخوام امضا کنم ؟
صدا : باید امضاش کنی ................................
اسمیت : باید ؟
صدا : تو باید جبران کنی ...
اسمیت : نکنم ؟
صدا : منم مثل تو یه کارمندم ، اون بالائیا دوست ندارن خواسته هاشون عملی نشه ، می فهمی که ، خرابکاریای تو باید جبران بشه ...................
اسمیت : آره ، باید جبران کنم ، یعنی خودمم می خوام جبران کنم ، انگار اشتباه کردم برای تکمیل کردن تز دکترام رفتم آذربایجان ، آره اشتباه کردم
رفتم اونجا ، من مردم شناس خوبی نبودم ، نیستم ، منی که نتونستم مردم کشور خودم رو بشناسم ، منی که نتونستم اطرافیان خودم رو
بشناسم چطور می تونستم مردم سرزمینهای دیگه رو بشناسم ، باید اشتباهاتم رو جبران کنم ، آره ، چاره ای جز این ندارم ، یه بار یکی
بهم گفت آمریکا دست یهودیاست ، خندیدم بهش ، گفتم اینجا دموکراسی حاکمه نه کس خاص ، نه گروه خاص ، نه هیچ چیزه دیگه ،
دموکراسی مطلق !!! سرزمین آزاد ، آزاد از تمامی خدایان ، آزاد از زئوسهای دروغین ،،،، باید از نو بشناسمش ، باید اشتباهات خودم رو
جبران کنم ( کمان را از روی میز برمی دارد و براندازش می کند ) من اونجا که بودم خیلی چیزا دیدم ، با چشمای خودم ، باید آخرش
رو هم بهتون بگم ،،، من با چشمای خودم دیدم ، آس رو دیدم ...
مارتین روی تخت خوابیده است .
صدای اذان .
مارتین از خواب می پرد .
آراس وضو می گیرد .
آس کمانی در دست وارد می شود و آن را به آراس می دهد .
مارتین با عصبانیت از تخت پایین می آید ، می خواهد بیرون برود ، متوجه
چیزی در اطرافش می شود ، گوشه ای را نگاه می کند ، عقب عقب می رود ،
روی زمین می افتد و خشکش می زند .
آراس تیری در کمان می گذارد و به طرف مارتین نشانه می رود .
بومیها تیر در دست مارتین را دوره کرده اند .
اسمیت : من دیدم ، با چشمای خودم دیدم ، اونا همه تیر دستشون بود تا آراس به تنهایی گرفتار دولت شاهنشاهی نشه ،،، مارتین قدرتمند مرد ، به
همین راحتی ، به دست یه بومی که از نظر ماتین جز برای بردگی و بندگی انتخاب نشده بود ، اونا به من یاد دادن هیچ قدرتی نمی تونه
برای همیشه اسیرشون کنه ، فرمانبردار خودش کنه ،،، من دیدم ، مارتین خدا شده رو افتاده روی زمین ، مرده بود ، جسد مارتین مثل
دیوونه ها می رقصید ، من دیدم ، با چشمای خودم دیدم ،،، رعد و برق شدیدی همه جا را روشن کرد ، خودش بود ، آس ، اون داشت
مارتین را به سوی دوزخ می برد . . .
صدا : تو خیالاتی شدی ، خوب می شی ، وقتی با پولای کتابت تو بهترین سواحل دنیا داری حال می کنی این خرافات رو فراموش می کنی ،،، بیا
امضاش کن ، تو پولدارتر و مشهورتر از دایسون می شی .
اسمیت : شاید کار بزرگی نباشه اما راهی جز این ندارم ، شاید روحم آروم بگیره ( کمان را می کشد و نشانه می گیرد ) .
سیاهی .
صدای تیر .
نور .
نویسنده و کارگردان از سالن حرکت می کنند و به طرف صحنه می روند .6
نویسنده : خسته نباشین بچه ها .
کارگردان : بچه ها خسته نباشین ،،، خب نظرتون ؟
نویسنده : لذت بردم .
کارگردان : ممنون ، می تونم یه سوال بپرسم ؟
نویسنده : حتما ...
کارگردان : همه می دونن گروه دایسون چه جوری تپه حسنلو رو کاوش کردن ، به نظرتون این که روی تپه ی حسنلو همچین اتفاقی نیفتاده باعث
نمی شه کار بره زیر سوال ؟
نویسنده : روی تپه ی حسنلو همچین اتفاقی نیفتاده ، درست ، اما اینجایی که شما نشون دادین روی تپه نبود ، بود ؟
کارگردان : پس متوجه شدین ...
نویسنده : من عاشق اتفاقاتی هستم که روی ابرها می افته .
پایان .
91.12.28