آدمها : سلیمان و آراس و آسدی آک و آسلان و آسئنا و ائلی آس و آسیموغ و آسیمان و کوتولک ها و مردم و دیو .
صحنه : بر اساس شیوه ی اجرائی کارگردان .
تصاویری بر پرده انتهایی از پیدایش هستی ، شکل گیری زمین ، هبوط
انسان بر خاک و حوادث مختلف تاریخی : شادی آور و غم انگیز .
روی صحنه شمعهای بسیاری روشن است .
دیو : فرصتی داده بودم فرزندان آدم را ، هرگز جز اندکی نتوانستند ریسمانم را پس زنند ، اینک خسته از این بازی مکرر گرد مرگ می پاشم بر این
جهان بی فردا .
دیو شمعهای روشن را خاموش و مشعلهایی را روشن می کند .
سلیمان هویدا می شود .
سلیمان : باز می دارمت زین بیهوده کردار .
دیو : باز گرد ، به همان گور خانه ی ابدی دهشت افزایت .
سلیمان : باز ایست زین آتش افروزی نامردمی کردارت ابلیسک بدکار .
دیو : فرجام هر آنچه هست از آن من است .
سلیمان : هر کاری را فرجامین دم از آن خداست .
دیو : چنین بوده اندیشه سفیهانه ات که ایستاده ای برابرم به خیره سری !؟
سلیمان : اویی گفت بایست ایستادم ، از این دم به آنسو تو خواهی ماند شکسته تر از شکست خورده ای مفلوک بر جای .
دیو : بیهوده تصوریست این ، گریزی از گرد مرگم نخواهدت بود سلیمان .
سلیمان : گریزی نمی جویم ابلیس ، دیوک بدکردار ! تو را بازمی دارم از آنچه نباید انجامش دهی .
دیو : با این عرصه تنگ به انجام امری مجالی نخواهی داشت .
سلیمان : آخرین نصیحتم بشنو ، باز ایست و به راه راست آی .
دیو : دور شو .
سلیمان : از چه بر راه خطایت اینگونه پای می فشاری ؟
دیو : راهم به خطا نیست خطابین ، راهم به خطا نیست .
سلیمان : آنچه باید گفته می شد رفت بر زبان ، باقی هر چه باشد از پسش ناله ای نباید باشد .
دیو : زهی خیال بیهوده .
سلیمان : من سلیمانم ، ببین چگونه بازت می دارم زین هوای نفست ای بد نفس .
انفجار نور .
دیو : باشد که چنین باشد ، اینک ای قطبین زمین به عشق آفریننده ی خود بچرخید .
دیو گردونه ای را می چرخاند و خود محو می شود .
سلیمان : باور نمی کنم !
صدایی از بالا : نام او از نام صد هزار سلیمان برتر است ، ای سلیمان تا چرخه بگردد و دوباره فال به نام تو خورد به گوشه ای پناه گیر .
سلیمان : کجا پناه گیرم ؟! جز اویم پناهی نیست !
صدا : از ساحل آن رود غران دور شو به امر پروردگارت .
سلیمان : بی آب آراس تشنگی خواهدم کشت .
صدا : تقدیر چنین است .
سلیمان : کجا روم ؟
صدا : از ساحل دور شود ، امر این است .
سلیمان : آخر به کدامین سوی روم ؟
صدا : خواهی یافت . 1
سلیمان : بی یاری او از من هیچ نمی ماند !
صدا : هرگز بی او نخواهی شد ، سلیمان اگر می خواهی دوباره او با تو مهربان باشد و تو همانی شوی که عالم و آدم سلیمان شاهت بخوانند اندر
میان آدمیان رو ، روزی که برای گرفتن زمین و آسمانها با آنها یکی شوی خدا دستش را برای رهایی جهانیان عیان خواهد کرد ، برو .
سلیمان : گم کرده راه پرنده ی بی بالم اینک ، با زخمهای بی شمار پر و بالم ، با پاهای ورم کرده و خونینم باید راه درازی بجویم ، کجا روم ؟ نه
راه گشا ستاره ای روشن بر آسمان تاریکم هویداست ، نه فانوسی به دست که بازشناسم راه از بیراهه به این سیاهی جای ، کجا روم ؟
بی تو ای روشنایی جان و هستیم چه تاریکست زندگانی ! کاش نبود فراموشی نامت به دمی که خود دیدم و تو نه ، به تار موی سیاه این
شب ظلمت گرفته ات سوگند ای آفریننده هستی و نیستی هرگزم تکرار نخواهد شد آنچه رفت بر من و ندانستم آن ! می روم با دل
زخم گرفته و می دانم جز جستن مردمان تو کاری نخواهم داشت ، راهم نمای ، راهم نمای ،،، وای از این عطش که در جان دارم ، وای ،
کجا بجویم آبی ؟! کجا ؟؟؟ بروم ، بروم ...
دیو : رفت ؟! آه ، رفت ، نامت گاهی گره از کارم می گشاید ، درست ، اما ، همچنان بر خواسته ام وفادارم ، می دانی آنکه بر آن دیگری سجده
می باید کند انسان است نه من ، این را تو بهتر از من می دانی ، اما چه کنم که تو لج کرده ای با من ،،، باید دست به کار شوم ، چه نفرتی
دارم از آنکه نامش انسان است ،،، بگذار ببینم چه می کنم ،،، اینک این هفت کوتولک کوتاه دست من ،،، آزاد شوید از بندی که سلیمان بر
دست و پایتان بسته ، بروید و آنچه خواهمتان آموخت به سر آورید لشکریان بدسیرت من ، بروید ستارگان هفت گانه بد نهاد ، پیش از
فرجامین انفجار آتشزا آخرین برگ بازی را بر زمین می زنم ، شاید برد بهتری به انتظارم باشد ، شاید من جای خدای بنشینم ...
چاهی در بیابان .
آراس و کوتولک کنار چاه ایستاده اند .
کوتولک : این هم مزد امروزت .
آراس : پیشت باشد ، پس از کار می گیرم ...
کوتولک : بگیر .
آراس : مزد که پیشاپیش می دهی ملزمم می کنی به کندن بیش از طاقت .
کوتولک : نه ، نشد دوست من ، تو اندازه طاقتت بکن ، نه بیش و نه کم .
آراس : هر روز حرف ما اینست ، با این همه من بیشتر می کنم .
کوتولک : من کندن از تو می خواهم ، مداوم و پی در پی ، بیش از توانت نمی خواهم .
آراس : با این همه گاه دستم به کار نمی رود ، وقتی شور شادمانی و بزم ازدواج فردی از همولایتیهایم در دل دارم تو می گویی نرو ، بمان و بکن ،
می مانم و می کنم ، اما با دلی پر از خون ،،، گاهی هم عزائیست در ده و من نباید آنجا باشم ،،، دوست دارم اگر بتوانم برای آنها کاری
بکنم ،،، اما کارم شده کندن چاه ،،، کندن و کندن و کندن ...
کوتولک : مزد خوبی نمی دهم ؟!
آراس : ...
کوتولک : اگر به آب برسی بیشتر هم می دهم .
آراس : دیرگاهیست می کنم ، ناامید نیستم ، به آب خواهم رسید .
کوتولک : زر و زیوری خواهمت بخشید هموزن خودت ، نه ، بیشتر ، حتی به خواب هم نمی توانی رویایی چنین داشته باشی .
آراس : آری رویای زیبائیست ، رویائی زیبا ...
کوتولک : برایت پیش خواهد آمد ، تو سرور تمامی روستاهای این اطراف خواهی شد ، باور کن ، سالار صدایت خواهند کرد ، همه ، خانه ای
خواهی داشت بلندتر از تمامی خانه ها ، حتی بلندتر از خانه کدخدا و خان ، تو توانی داری بس بزرگ و کارآمد ، نباید آن را برای
دیگران هدر دهی ... 2
آراس : در غم و شادی دیگران سهیم شدن هدر دادن توان نیست ...
کوتولک : منظورم این نبود مرد ، اول تو جایگاهت را بهتر کن سپس بیشتر به آنها خدمت کن ، این بد است ؟ بکن ، نمان .
آراس : ...
کوتولک : زمینهای بسیار برای کشت ، گوسفندانی پر شیر ، هزار هزار ،،، مردمانی که برای تو کار خواهند کرد ،،، آه یادم رفت بگویم ، این آب
تمامی زمینهای تشنه را سیراب خواهد کرد ، تو آبادانی را گسترش خواهی داد ،،، بکن .
آراس : باید کند .
کوتولک : آری ، باید کند .
آراس : می کنم .
کوتولک : می روم ، می دانم عصر امروز تو پایین تر از جایی خواهی بود که دیروز عصر بودی ، بدرود ،،، آه مزد امروزت .
کوتولک خارج می شود .
سلیمان وارد می شود .
سلیمان : به کاسه ای آب تشنگی از این رهگذر نخواهی گرفت ؟
آراس : اگر صبری با تو باشد زلال آبی از چاه بیرون خواهد زد ...
سلیمان : تشنگی من طاقت این صبر ندارد .
آراس : کوزه ام آنجاست .
سلیمان : ممنون برادر .
آراس : نوش جانت .
سلیمان : گمان می کنی ته این چاه به آب می رسد ؟
آراس : کاش اندازه آبی که خوردی دعایی می کردی برای رسیدن ...
سلیمان : دعای بیهوده ی بی اسباب مستجاب نمی شود .
آراس : بی اسباب ؟ نمی بینی آماده ام به چاه روم با تمامی آنچه نیاز کندن است و من با خود دارمشان .
سلیمان : می بینم ، اسباب تنها آنچه تو داری نیست ، آبی به این چاه نخواهد رسید .
آراس : ...
سلیمان : راهش را بسته اند ، آن بالا .
آراس : مطمئنی از گفته ات ؟
سلیمان : ...
آراس : چه کس ؟ کجا ؟ چرا ؟
سلیمان : با ماندن و حیرانی افزودن بر روان خود پاسخی نخواهی یافت ای ...
آراس : آراسم .
سلیمان : من نیز سلیمانم ، می خواهی برویم و بدانیم آنکه راه آب بسته کیست و چرا چنین کرده ؟
آراس : قدمی با شاه سلیمان برداشتن تاجیست بر سر راهرو هر راهی اما ...
سلیمان : از چه تردید داری ؟
آراس : اگر راست نباشد کلامت مرا از نان خوردن خواهی انداخت ؟
سلیمان : به زندگیم غلام تو خواهم بود تا نانت از دست نرود ...
آراس : آه نه !
سلیمان : برویم مرد .
کوتولک : کجایش می برد ؟ این از معدود آدمهاییست که دوست دارد برای این و آن خدمتی انجام دهد ، باید دنبالشان بگیرم و بروم تا با 3
رفتارش برای دیگران هم اسوه نشده ، اگر گذاشتند به کارمان برسیم .
آسلان و آسئنا به خلوتی گفتگو می کنند .
آسئنا : نیستی ...
آسلان : می دانی هستم و لج می کنی به گفتن این که می آزارد روانم را ،، نیستی ، نیستی ،، آه از این کلام زخم افزون روح .
آسئنا : اگر بودی با من این سخن می گفتی ؟
آسلان : دروغ می گفتم و می بردمت آنجا ؟
آسئنا : اگر دروغی می گفتی بهتر از این بود ، تو ، ، تو ...
آسلان : گریه نکن آسئنای من .
آسئنا : آسئنای تو ؟ اگر تو بر این آسئنای بدبخت عاشق بودی ...
آسلان : هستم ، هستم ، هستم به خدا آسئنا جان ،،، من عاشق توام ، با جان ، با تمامی هستی ام .
آسئنا : نیستی آسلان ، نیستی .
آسلان : اگر می دانستم اژدهای چشمه به جای تو خون مرا می پذیرد خودم را قربانی می کردم .
آسئنا : حرف است .
آسلان : نیست ، نیست ...
آسئنا : من ..........................................
آسلان : می دانم از مرگ می هراسی اما ...
آسئنا : آسئنا از مرگ نمی هراسد ، من از جدایی تو می هراسم ، می فهمی ؟!
آسلان : من هم روزی به تو خواهم پیوست .
آسئنا : اگر راست می گویی دو تایی با هم قربانی می شویم .
آسلان : نمی شود .
آسئنا : چرا نمی شود ؟
آسلان : اژدها اینگونه نمی خواهد .
آسئنا : بی خود می کند ، مگر او ...
آسلان : سوس ، آب دست اوست ...
آسئنا : او خونی می خواهد ، خون دخترکی در قبال آبی برای اهالی دهمان ، باید خوشحالم باشد خون دو نفر با هم ریخته می شود ! مگر نه ؟
آسلان : هرگز .
آسئنا : قبول کن تو خود از مرگ می هراسی .
آسلان : آسئنا ..............................
آسئنا : دروغ می گویم ؟
آسلان : کاش این همه دوستت نداشتم ...
آسئنا : بزن ، بزن دهنم رو خونین کن ، چه تفاوتی هست بین تو و آن اژدهای عاشق کش خونخوار ؟!
آسلان : اگر می توانستم می زدم ، نمی توانم ، تو خوب می دانی دست من جز برای نوازش به سوی تو دراز نمی شود .
آسئنا : با من بیا آسلان ، مگر قبول نداریم پس مرگ زندگانی جاویدی هست ؟ با من بیا ، نمی توانم فکر کنم بعد از مرگ من زنده خواهی ماند ،
زنده خواهی ماند و دستانت را دور کمر ...
آسلان : آسئنا تمامش کن ، من جز تو کسی را دوست نخواهم داشت تا دستانم را دور کمرش ...
آسئنا : نگو ،،، دور کمر !!! تمامش کن ...
آسلان : خواستم تو بدانی جز تو دلم به مهر دیگری ... 4
آسئنا : پس از چه با من همراه نمی شوی ؟ با هم قربانی می شویم ، هان ؟
آسلان : نمی خواهم شروع کننده مرگ دو آدم با هم باشم ، خون یک نفر آب به ده می آورد ،،، کافیست ما چنین کنیم ، از فردا همه دختران به دم
قربانی شدن مردشان را هم با خود راهی خواهند کرد .
آسئنا : بگذار چنین شود .
آسلان : آسئنا ، آسئنا خوب فکر کن ! آخر آنوقت کسی باقی نمی ماند که بخواهد روزی انتقام مردگانمان را از اژدهای بد نهاد بگیرد ، می ماند ؟
تو به بهشت خواهی رفت آسئنا ، من نیز روزی به تو خواهم پیوست ...
آسئنا : بی تو نمی توانم راهی شوم ، حتی اگر بهشت آخر راهم باشد .
آسلان : برویم دیر است ، آسئنای من ، برویم ................................................................
آسئنا : چه بود در پشت خود پنهان کردی ؟
آسلان : هیچ ...
آسئنا : دیدم ، نشانم ندهی نخواهم آمد ، می دانی که .
آسلان : وای از دست تو ، ببین ...
آسئنا : خنجر اجدادی ؟
آسلان : برویم ...
آسئنا : می خواهی چه کنی ؟
آسلان : برویم ، هیچ ...
آسئنا : تا نگویی از جایم تکان نخواهم خورد ........................................................
آسلان : وای ، وای که تو چقدر می توانی آدم را به جنون بکشانی ،،، می خواهم خون اژدها را ...
آسئنا : نه ...
آسلان : چرا نه ؟ مگر نه اینکه او با ما چنین می کند ؟ باید خونش را بریزم ، شاید راه آب برای همیشه باز شود .
آسئنا : نه ، نه ، نمی توانم تصور کنم تو به دست اژدها کشته شوی ، نه ...
آسلان : گریه نکن جان آسلان ، از کجا که او به دست من ...
آسئنا : صد مرد حریف او نشد ، او به دست تو نخواهد مرد ، اما ، اما خون تو ، وای خدا ...
آسلان : مگر نمی خواستی بمیرم ؟
آسئنا : ...
آسلان : قوی بودم ، اما تو با گریه هایت لرزشی بر دستانم انداختی ، حال چگونه قربانیت کنم ؟ مردمان بی آبند ، تشنه اند ،،، وای بر من ، وای ...
آسئنا : گریه نکن آسلان من ، گریه نکن ، ما هم خدایی داریم ، گریه نکن .
سلیمان و آراس می گذرند .
آسلان چاقویی بر گردن آسئنا نهاده و می خواهد سرش را ببرد .
آستی آک نظاره گر است .
سلیمان و آراس وارد می شوند .
سلیمان : به نام آن که جان بخشیده و جز به امر او نباید جانی گرفته شود باز ایست زین بیهوده قربانی نمودن خشونت افزا .............
آستی آک : صدای که بود این !!!
آسلان : آسئنا باور می کنی ؟
آسئنا : اینان کیستند ؟
سلیمان : تمامش کنید . 5
آستی آک : دگرگونه خواستن گاه قربانی ؟ مگر فرجامین دم هستی رسیده مردک که اینگونه ...
آراس : با سلیمان نبی چنین رخصتی به یاوه سرایی نخواهی داشت ، گفتم تا آگاه باشی .
آستی آک : تو رخصت از آژداهاک می خواهی گرفت ؟
سلیمان : تو نهاد پاکی داری آستی آک ، اگر آژداهاک بودن خود فراموش کنی .
آستی آک : این چه نامیست مرا به آن خطاب کردی مرد ؟
سلیمان : روح تو همچون نور سفید است ، چرا که از تبار آس مردمانی ...
آستی آک : سخنی نو می شنوم ؟ به فریب آمده اید ؟
سلیمان : سخن تازه ای در میان نیست ، مادرت نامت آستی آک نهاده ، آس نورانی سفید ، آس هم نام خداست هم نام مردمان پاک خدا .
آستی آک : چرا این را خود نمی دانم ؟
سلیمان : بازی زندگانی ! کوتولکی دست ساز دیو سیاهیها آنچه خود می خواسته بر ذهن و روح تو باقی گذاشته و باقی زدوده از روانت .
آستی آک : هرگز با این گفته ها نخواهید توانست مرا از نگاهبانی آب غافل کنید .
سلیمان : کسی خواهان غفلت تو نیست آستی آک ، اگر خواسته ای هست بیدار کردن و آگاهانیدن روح خواب رفته توست .
آستی آک : من مرد جنگم ، هزاران مرد و زن دلاور از مردمان کشته ام ، نگاهبانی آب به آسانی به چنگ نیاورده ام به یاوه ای از دست دهم .
آراس : اگر خواهان جنگی اینک این من .
آسلان : اینک این من .
آسئنا : اینک این ما .
آستی آک : زیبا رویی خوش سخن نگاهبانی آب از من خواسته ، مزدش وصال او به فرداهاست ، فردایی در آن زندگی دوباره ، خونتان هدر رفت ،
با شما پیکاری آسان خواهم داشت ، اینک این من .
سلیمان : پیش از آنکه هزارمین بار دست به شمشیر بری یک بار آنچه کوتولک بد ذات از تو خواسته دگرگونه کن .
آستی آک : که چه شود ؟
سلیمان : او ذات بد خود نشانت خواهد داد .
آستی آک : منظورت از کوتولک ، زیبا روی خوش کلام من است ؟!
سلیمان : او زیبا نیست ، خوش سخن نیز ، زشترویی بد زبان به فریبی رخساره خوش نشانت داده و تو نفهمیده ای ...
آستی آک : باوری بر گفته هایت نمی توان داشت ، ترس بگذار و به میان آی .
سلیمان : ترسی در دل سلیمان نیست به امنیتی که خدا بر دل او نهاده ، سخنم گوش کن ، اگر آنچه گفتم راست باشد تو هر دو جهان را از دست
داده ای .............................................
آستی آک : سخن به درازا می کشی کسانی به شما بپیوندند ؟ من هزار کس را حریفم .
سلیمان : شرطی بگذاریم ؟
آستی آک : شرطی ؟!
آراس : من چاه کنی بودم ساده ، چاهی را می کندم که راه آبش را تو بسته ای ، هرگز چنین گمانی با من نبود ، سلیمان آمد و این با من گفت ،
باورم نشد ، من برای آزمودنی با سلیمان همراه شدم ، شرطمان این بود ، اگر راه آب بسته نمی دیدم او را به غلامی می گرفتم .
آسلان : شرط پر منفعتی بوده بی شک ، تو نیز می توانی چنین شرطی بگذاری ، با همه ی ما .
آستی آک : چرا باید بپذیرم چنین شرطی ؟ حال آنکه می توانم شما را به دیار نیستی بفرستم .
سلیمان : اگر عمرت برود و به روز پیری بر فریبی که خورده ای آگاه شوی دیر خواهد بود به دست آوردن دوباره عمر از دست رفته ................
آسلان : حکیمانه نبود این سخن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آستی آک : می توانم بیازمایمش .
کوتولک : چه شد آنجا ؟ راه آب باز شد بی آنکه خون دخترکی زمین سرخرنگ کند !؟ زمینتان سرخ می کنم به سرخترین سرخی سرخ رنگ ، 6
هر کدامتان را به کاری مشغول داشته بودم ، اینک گستاخانه از کار من سر باز می زنید !؟! چنان به کار خود مشغولتان کنم که نفس
کشیدن از یادتان برود ، سرخ شو ای رود ، سرخ شو ،،، حال که آستی آک از دست رفت باید اینها را به دست مردم ده به مسلخ برم .
آستی آک : از چه رخ نشان نداد ؟
سلیمان : داد ...
آستی آک : من هیچ ندیدم !
سلیمان : آنکه رو به آن سوی کرد بر بالای آن صخره و فرار نمود او بود .
آستی آک : همان زشت صورت چرکین رخسار ؟
سلیمان : شک خود کنار بگذار ، اگر زیبا رویی وجود داشت نمی آمد اینک ؟
آستی آک : آری ، اگر به دم باز شدن راه آب زیبارویم خودی نشان نداد یا هرگز نخواهد آمد یا دروغی بیش نبوده ...
آراس : چه هیبتی دارد این رود جاری .
آسلان : بی آن که خونی جاری شود بر زمین ، جاری شد .
آسئنا : جشن خواهیم گرفت ، مگر نه آسلان جان ؟
سلیمان : کجا راهی شده اید ؟
آسلان : ائلی آس کدخدا از دیدن دخترش اشک شوق خواهد ریخت به خدا ...
آسئنا : نباید بیش از این با خیال مرگم گریه کند .
آستی آک : مرا نیز در جشن خود شریک سازید .
سلیمان : نروید ، بمانید ، رود را بنگرید پیش از رفتن آخر .
آسلان : چه می بینم ؟!!!
آسئنا : دل کوه چون قلب دخترکی عاشق از هم شکافته و رگش پر خون پس می دهد نفس !!!
سلیمان : گمان می کردی زیباروی با آب مردمان چنین کند !!! پیش از آن که دیر شود کاری باید کرد .
آستی آک : چه ؟
آسئنا : چه ؟
آسلان : بگو سلیمان ، چه ؟
سلیمان : سدی باید ساخت .
آستی آک : چگونه ؟
آسئنا : دیر است .
آسلان : سلیمان سخن بگوی ...
سلیمان : اگر ائلی آس و مردمان ده کمکمان کنند دیر نیست .
آسلان : برویم .
سلیمان : باید پیش از آن که آب ویرانه ای کند ده مردمان به آنجا رسیم .
ائلی آس به گوشه ای نشسته و عزا گرفته است .
ائلی آس : به روز شادی مردم غم گرفته و نالان نشسته ام بر سوگ دخترکم ، آسلان تمامش کن دیگر ، خنجرت را بر گلویش نهاده ای و او پلک
بسته تا جانش پرواز کند ، آب ! مردم برای جشن و پایکوبی مهیا می شوند و من غم دخترکم در دل دارم ، چه می شود کرد ، دیروز
دخترکان دیگری رفتند تا آب سفره ما کم نشود ، امروز نوبت آسئنای من بود ، چه رسم بدی با ما نهاده ای اژدها ، چه رسم پستی !
مردمان جشن گرفته اند . 7
کوتولک وارد می شود .
کوتولک : باز ایستید از این بزم بدفرجام .
مردم : تو کیستی و چه می گویی ؟ مگر نمی دانی این بزم آب است و خوش فرجام ؟
کوتولک : آری ، اگر آب زلالی در پس بزمتان می بود می گفتم خوش فرجام .
مردم : آب زلالمان تا عصر خواهد رسید غریبه .
کوتولک : اما نه زلال و خوش طعم ، سرخترین سرخی با آبیست که اینک به سوی شما جاریست از آن سرچشمه بالائی .
مردم : تو چه می گویی ؟ دروغ گویی که می خواهد بزممان به هم زند ؟ بکشیدش ، بکشیدش .
کوتولک : آخر از چه بر حرفم باوری نیست با شما ؟
مردم : هرگز از پس قربانی شدن دختری بر پای چشمه آبی نبوده که زلال نباشد .
کوتولک : اگر دخترک قربانی می شد آری چنین بود اما ......................
مردم : اما چه ؟ ساکت نمان مرد ، بگوی تا خونت نریخته ایم .
کوتولک : ائلی آس کدخدا کجاست ؟ پدر دخترک را صدا زنید تا رازی بدشگون با شما بگویم ، زود ، زود ، زود .
مردم : ائلی آس ، ائلی آس .
ائلی آس : چه شده با شما ؟ عزایم را چگونه بشکنم در بزمتان ؟ بگذرید از من .
مردم : آوردن نامت برای شکستن عزایت نیست ، این مرد حکایت غریبی دارد ، رازی بدشگون ،،، بیا .
ائلی آس وارد می شود .
ائلی آس : تو کیستی ؟ به این روز که با دل مردمان بزم است و با دل من عزا چه تحفه آورده ای ؟
کوتولک : ائلی آس به سلامت ، دخترت رسم دیرینه به جای نیاورد به قربانگاه ، آری مردمان درست شنیده اید ، آسئنا با آسلان خنجر به دست
گریخت ، اکنون به جای زلال آبی فرح افزا رود خون جاریست به این سوی ........................
ائلی آس : چگونه باور کنم بر این یاوه ؟ دختر من بگریزد ؟ بگیریدش تا نگریخته این مردک بد خبر ، به زنجیرش کشید .
کوتولک : دختر تو رسم دیرین شکسته تو مرا می گیری تا به زنجیرم کشی ؟
ائلی آس : ساکت بمان مردک بدیمن ، ساکت بمان .
کوتولک : آهای مردمان ، من آنچه لازم بود با شما گفتم ، پیش از آنکه دیر شود چاره ای بیندیشید .
مردم : از کجا باور کنیم دروغی با تو نیست ؟
کوتولک : چه نفعی می برم من از دروغی چنین ؟
مردم : آسئنا کسی نبود بگریزد از رسم .
کوتولک : ارزش جان شیرین تر از رسم است ، نیست ؟
ائلی آس : برهانی محکم نشانمان بده اگر بر گفتارت راستی هست .
کوتولک : این کوزه پر خون ، از چشمه پر کردم ، زود است که سیلی شود و برسد اینجا .
مردم دو دسته می شوند .
ائلی آس : سخنش گوش ندهید ، به سوی من باز گردید ، من ائلی آسم ، هرگز بر شما بدی نخواسته ام ، اینگونه نبوده تا به امروز ؟
مردم : چه کنیم ؟
کوتولک : آنجا .....................................
سلیمان ، آراس ، آسلان ، آسئنا ، آستی آک وارد می شوند .
کوتولک می گریزد .
ائلی آس : خدایا دخترم ، آسئنایم .
مردم : با دیدن آسئنا ائلی آس رسم کهن ایل به فراموشی سپرد و دخترش را در آغوش گرفت !؟ وای بر او ...
ائلی آس : رسم کهن ایل به فراموشی نسپرده ام ، دل پدرانه ام تپید ، اما پیش از در آغوش کشیدن مادرش باید سخنی بگوید در خور جایگاهش 8
وگرنه ...
مردم : وگرنه چه ائلی آس ؟ آن را که عیان است چه حاجت به بیان است ، دخترت قربانگاه رها کرده و بازگشته به میان ایل ، این را همه دارند
می بینند ، می خواهی حاشا کنی ؟
ائلی آس : آسئنا سخن بگوی ، اینجا چه می کنی ؟ مگر نباید آسلان قربانیت می کرد به پای چشمه ؟
آسئنا : این مرد سلیمان نبی است .
ائلی آس : وای بر من ، از چه نشناختم !؟ خوش آمده ای سلیمان .
سلیمان : سلام بر ائلی آس ریش سفید آس های کوهپایه نشین ،، ائلی آس برای سخن گفتن دیر است و اگر بلا بگذرد وقت بسیار ، پیش از آن که
رود خون خرابه ای کند ده را باید سدی ساخت ، بشتابید .
آستی آک : کوتولک گریخت و نتوانستم بگیرمش .
سلیمان : هر کاری به وقت خود نکوست ، برویم سد را بسازیم .
آسلان : دیگر دیر شده ، رود خون دارد می رسد .
مردم : وای که بدبخت شدیم .
سلیمان : اگر همت کنید سد را خواهیم ساخت .
مردم : چه صدای مهیبی دارد ، باید بگریزیم .
سلیمان : نخواهید توانست ...
مردم : بگریزید ، بگریزید ، جانتان را نجات دهید .
آستی آک : بمانید .
ائلی آس : بمانید .
مردم : بمانیم کشته شویم ؟
آسئنا : بمانید .
مردم می گریزند .
ائلی آس : گریختند ، با این تعداد اندک سدی ساخته نخواهد شد .
آستی آک : چه باید کرد ؟
آراس : سلیمان چه کنیم ؟
آسئنا : تنها مانده ایم .
آسلان : سلیمان با ما چیزی بگوی آخر .
سلیمان : اینک روی خود به سوی پناه دهنده اولین و آخرین کنید ،،، بارپروردگارا جز تو دست گیری نداریم ، به این لحظه های وحشت انگیز
دلهای ما آرام گردان ، ای آفریننده هستی وجود ما از توست ، اینک که گریزجایی نداریم آفریده های خود را از مهلکه خطر به آرامش
راه نما ، کجا رود آنکه جز درگاه تو پناهگاهی ندارد ؟
آسیموغ ، پرنده ی تیزبال آسمانها ، ظاهر می شود .
آسیموغ : سلیمان بشتابید ، درهای خانه آسیمان در آن سوی ابرهای نرم سفید چشم به راه آمدن تو و دوستان توست ، دل آسیمان مهربان اینک
لبریز از شادی است ، میهمان عزیز او خواهید بود .
سلیمان : کاش مردم از ما نمی گریختند ،،، برویم ، دلم اما با آنها بر زمین خواهد ماند .
دیو : باز کم آوردند کوتولک های من ، وای بر آنها ، سلیمان به همراه آدمیانش گریخت ، از دست دادمش ! وای بر من ،،، چه کنم این دم ؟! چه
کنم ؟ باید بازش گردانم ، پیش از آخرین جنگم با خدا به جاییکه او خواهان است سلیمان را به جنگ می کشانم تا اسیرش کنم برای نشان
دادن راهی که به خانه خدا می رسد ، آنجا با او خواهم جنگید و تاج سروری جهان بر سر خواهم نهاد ،،، چه کنم اینک ؟ آه ! مردمان !!!
سلیمان دلش با آنهاست ، پیش از غرق شدن تمامی آنها در دریای خون اندکی را موقتا نجات می دهم ، او برای نجات دائمی آدمیان به 9
کمکشان خواهد آمد ، در این شکی نیست .
سلیمان و همراهانش وارد خانه آسیمان می شوند .
آسیمان : اینجا استراحتگاه آنهاییست که خدا آنها را به بهشتهای خود وعده کرده ، در خانه آسیمان بر روی ابرها از حیات خود لذت ببرید ، اینجا
را منزل خود بدانید و مرا نیز یکی همچون خود .
سلیمان : زنده باشی آسیمان مهربان ،،، راستی پیش از آنکه سرخی زمین رنگهای زیبای خدا را از یادها ببرد ابرهایت را بفرست تا چهره خون گرفته
زمین بشویند .
آسیمان : چنین باد .
سلیمان : شسته می شود زمین ، زیبایی باز خواهد گشت به جان زمین به سرخی گراییده ،،، آه آنجا را !!!
آسیمان : آدمیانند .
ائلی آس : از مردمان همه نمرده اند .
سلیمان : این حکمتی دارد .
آراس : چه می کنند ؟
آسلان : به این سوی و آن سوی می گریزند .
آسئنا : چه زخمهایی بر جانشان است .
آستی آک : کاش با ما می آمدند .
سلیمان : شما اینجا بمانید ، می روم و آنها را نیز بدین سوی می کشانم .
همگی : با کوتولک ها چه خواهی کرد .
سلیمان : من سلیمانم و ،،، آه ، وای از این کلام ، یک بار چنین گفتم و شد آنچه نباید می شد ،،، توبه خدایا ،،، ببخشای بر من این گناه ،،، خدای
بزرگ سلیمان با اوست ، از هیچ مهراسید ، باید بروم ، دست خدا مرا تنها نخواهد گذاشت .
آسیموغ : من نیز با سلیمان همراه خواهم شد .
همگی : سلیمان ما نیز با تو خواهیم آمد .
آسیمان : من نیز .
سلیمان : شاید کارزاری روی دهد ...
همگی : برای آن نیز آماده ایم .
سلیمان : شاید مرگ میهمانمان کند ...
همگی : هر چه تقدیر باشد بر آن تسلیم خواهیم شد .
لشکری در برابر لشکری .
سلیمان : با نام آنکه جهان از او نفس گرفت باز می داریمش از کرده بد دیو بدکردار را .
دیو به خود می پیچد .
دست خدا از آسمان پایین می آید .
پایان .