نمایشنامه : ناشی شمن .
پرسوناژها : شمن ، رقاص و زن .
صحنه : طنابهائی که به فواصل مختلف از سقف آویزان شده اند ،
کنار دیوار انتهائی صحنه یک تختخواب و طرف راست آن میزی
قرار دارد ، روی میز وسایل مورد نیاز چیده شده است .
نور .
زن روی تخت دراز کشیده است ، ملافه ای روی او کشیده اند .
رقاص کنار میز ایستاده و شمن به حالت خاصی روی زمین نشسته و به
روبرو خیره شده است .
شمن : روشنائی در آغاز از آن او بود ، فروغ بیکرانه . او به خورشید داد و خورشید آنرا به ماه آسمان شبهای تو سپرد . اینک ای فروغ دار فروزان تو
خورشید را به کرانه ها رانده ای ، دردی در تو تاریکی را بیش از روشنائی گسترانیده است . من اینک با دستهای برافراشته در تجلیل از او که
روشنائی آفرید ، او که حامی من و تو و تمامی آفریده هاست ، نخستین حالت الهام را درخواست میکنم ،
ای نوربخش ، ای که به واسطه نظم کیهانیات زندگی میبخشی اینک من خواستار طواف به دور نور هستم ، غنیمت هر دو عالم هستی را به من
ارزانی بدار ، آن عالمی که استخوان دارد و آن عالمی که پندار است . مطابق با نظم کیهانی ، درخواستهای مرا برای حمایت از این خسته
خواب رفته اجابت نما ! من خواستار رهائی او از این خستگی ام و در مقابل آن از تو خواهانم عمر طولانی به من هدیه دهی ! چرا که میدانم
عبادت به منظور دریافت پاداشی که به پرستشگران داده میشود انجام می شود ، هرچند من اینک نه عبادت که نقشی را آغاز کرده ام ، نقش
حامی دعاگر برای این خسته رنجور ، اما نباید که زحمت من نادیده گرفته شود ، بماند برای پس از این ؟ باشد که چنین شود ،
اینک ای بالانشین از شما که پیروزی و ارابههای اسبدار بسیار دارید برای مبادله هدیهای بزرگ رقصی آغاز می کنم ( می رقصد )
هدیه ای که با رقص آئیینی ام میدهم و هدیه ای که خواستار آن از شمایانم ، ( با خود ) آه والنتیاین ،،، بعدا !!! باشد ،،،
نه این که این خسته را فراموش کرده باشم ، نه ! این رقص برای هماهنگ کردن خودم با نظم کیهانی شما بود ، و نه برای هدیه ! چرا که میدانم
خواسته های شما اول و سپس خواسته های ما !
اینک آمادگی وی برای گوش فرا دادن به فرامین شما را می سنجم و او را آماده می کنم مرا به عنوان برگزیده شما برای کارهای خود بپذیرد ،
فرمان شما را اعلام می کنم بر روان خواب رفته او ،
قربانی کردن دارائیش به پیشگاه شما ،
نیک میدانم او از دل خواهان آن است ، چرا که او نیز همچون بنده حقیر عاشق درگاه شما می باشد .
اینک در میان سرودهای روحانی خود از شما خواهانم مقدار جایزه ام را به سبب قبولی قربانی از سوی شما باز گوئید تا او برخیزد و آنرا به من
تقدیم کند ، اوئی که خواهان خشنودی شماست ! و من میدانم او از جای خود برخواهدخواست ! برخیز ای مرد خواب رفته ، برخیز !
آه او نیز جایزه ای دارد ، با من از آن بگوئید تا من نیز با او بگویم جایزه اش چیست ؟! آه ، جایزه او بنده خاص شما شدن است ! شما او را به
این مقام بلند رسانیده اید و او از شما سپاسگذار است ،
با توام ای روان خسته ، برخیز و جایزه خود را پذیرا شو ، برخیز و آنها را بستای با سپاسی که شایسته پروردگارت است ، با توام ای مرد خسته ،
ای خواب رفته ، برخیز ،
من که شمنم ، شمن بزرگ این سرزمین ، از تو خواهان اینم ، 1
شمن خیلی بزرگ این سرزمین که منم اینک از تو می خواهم برخیزی ، برخیز ای جان خسته ، برخیز ،
من خیلی بزرگم ، خیلی بزرگترم ، شمن از من بزرگتر در این عالم هستی نیست ، پس گوش به حرفم بسپار و برخیز .
آه ای شما بالانشینان از او مکدر نباشید ، او خسته است و بیمار ، این برنخاستن را به معنای نافرمانی ندانید ، او را به من واگذارید ، تن و جان
و روان او خسته تر از آن است که چنین راحت حرف مرا گوش دهد و از جای برخیزد ، روح او گرفتار ارواح پلید است ، باید روحم را به
دنیای دیگر بفرستم تا روح زخمی و بیمار او را در آن دنیا بیابد و از دست ارواح پلید نجات دهد و بازگرداند .
او برخواهد خاست و این را من که شمن خیلی خیلی خیلی بزرگ شمایم می گویم ، به شمن بزرگ خود اعتماد کنید .
دیدی ای مرد خسته چگونه تو را تضمین کردم ؟ پس با آبروی من بازی نکن و برخیز !
با اشاره شمن رقاص رقصی آغاز می کند .
شمن : اینک من نیز آغاز می کنم مسابقه ارابهها را با هر آنکه شما ارابه ای بخشیده اید بر او ، و شما شاهد خواهید بود این شمن بزگتر از همه میتواند در
مسابقه گوی از همه برباید و پیش رود ، شاید که این خسته خواب رفته را نیز جو رقابت بگیرد و بخواهد در این ( با خود ) داربی بختش را امتحان
کند.
اینک آغاز میشود مسابقه ای که برنده اش سعادتمندترین خواهد بود ! بالاتر از سعادتمندترین ! فوق سعادت و بالاتر از آن !
اسبها به تاخت می روند و ارابه ها را با خود می کشند ، من میبینمشان ! باور کن ، اگر باور نمیکنی خودت چشم بگشا و نگاه کن !
شاید تو خواهان اول شدن در مسابقاتی ؟ باور کن تو همیشه اول خواهی بود ! امیدوار بودم آنکه چنین می شود من باشم ، اما هر کسی را که آنها
برگزینند چنین خواهد بود ، و ، آنها تو را برگزیده اند ، باور کن ! مسابقه ارابهها شروع شده است و ارابه تو خالیست ، نمیخواهی برخیزی و
سوارش شوی ؟!
تو انگار اهمیت استراتژیک مساله را متوجه نشده ای ، بگذار تا آگاهت کنم ،
من تو را سعادتمند میدانم ، چه کسی شایستگی دارد جنگجوی آنها باشد ؟ تو ! جنگجوئی که تمامی مبارزان را شکست خواهد داد و پشتشان را
بر زمین خواهد زد ، جنگجوئی که تمامی دختران دوست خواهند داشت در کنارش باشند و برای او رقصی آغاز کنند ، درست مثل یک ابرمرد ،
( با خود ) یک آرنولد ، ببین ( می رقصد ) ، هر چند من زن نیستم اما رقص آنها را هم برای روز مبادا یاد گرفته ام ،
تو بزرگ جنگجو خواهی بود ، به هر ضربت تو هزاران کشته بر زمین خواهد افتاد ، باور کن ! ای بزرگ مبارز ، ای آخر رزم برخیز ،
آه شاید تو ضد جنگ بودن را خواهانی ، باشد ، چنین باش !
تو با سلاح نجنگ اما باور کن با واژههای تو تمامی گوش داران عالم تسلیم گفته هایت خواهند شد ! باور کن ، با نوشته هایت دل همه را به دست
خواهی آورد ، باور کن ! ( با خود ) مثل مارکز ! برخیز و قلمت را بلند کن ، برخیز ،
تو خواهان هر چه باشی به تو تقدیم خواهت شد ، برخیز .
مژده ای مرد ، مژده ! آه ببین بالانشینان تو را از دادن قربانی معاف کردند ، این سعادت نصیب تو شده و تا به امروز کسی چنین سعادتی نداشته
است ، باور کن ! برخیز و ببین ، آه برنمیخیزی ؟ مرد برخیز و از این طنابها بالا برو ، بالانشینان تو را صدا می زنند ، آه چه سعادتی ، تو نه تنها از
دادن قربانی معاف شده ای بلکه تعدادی از قربانیهای دیگران را به تو بخشیده اند ، کاش من از این طنابها بالا می رفتم و آن قربانیها را صاحب
میشدم ! آه ، باور کن دلم چنین می خواست ! با آن قربانیها من از پیشگاه آنها بازمی گشتم و در آن حال همه مرا ستایش می کردند ، همه ! حتی
زیباترین دختران ، باور کن ! ( با خود ) آه مدونا !
طنابهای آسمانرو مرا با خود بالا ببرید تا هدیه بستانم از بالا نشینان ،
شمن همراه با رقاص می رقصد .
ای شما بالانشینان صاحب نظم کیهانی مراسم آیینی قربانی هایتان را به خاطر کردارها و پندار های نیک من به من ارزانی کنید ! جان ! نمی شود !؟
آه ، چه بد ! خوشا به حال این مرد ، باور کنید اگر به من نیز آنچه به این ارزانی کردید ارزانی میکردید من شما را خشنود می گردانیدم ، راضی
راضی ، تا ته !
میدانم اگر او بلند نشود چهارپایان اهلی چون گاو و گوسفند و اسب کمتر میزایند و شیر آنها کمچربی و موی آنان کمتر و پوستشان تُنکتر
میشود و اسب کارزاری زور و نیروی کمتری خواهد داشت ، اما قول میدهم اگر من به جای او انتخاب شوم شما با انقراض اشرار روبرو خواهید
شد ، ( روی میز می رود ) با انتخاب من فقر و تنگدستی رخت خواهد بست ، فساد ناپدید خواهد شد ، دروغ را را ریشه کن خواهم نمود ، کار 2
برای همه ، سلامتی برای همه ، نان برای همه ، زن دوم ، سوم ، چهارم ، پنجم ، ششم ، ( با خود ) دوست دختر به اندازه دلخواه !
نمیشود ؟! ( از میز پائین می آید ) ،
پیرو آموزشهای شما هستم ، دیودروغ را نمیستایم و ارج نمیگذارم و خشنود نمیکنم پس چرا من نه ؟
جان ؟ فقط این مرد خسته ؟ باشد که چنین شود ،
من سر تعظیم در برابر شما فرود می آورم ، من میستایم و ارج میگذارم و خشنود میکنم آن سروران بزرگ را ، برخیز مرد ، آنها تو را دوستتر
دارند .
کاش می توانستم روحت را بدزدم تا جای تو باشم مرد ، آه ! یافتم ، دیو بدکردار روح تو را دزدیده است ، کمکم کن تا از او پس بگیریم و تو
دوباره صاحب روح خود شوی ، برخیز و کمکم کن مرد ! تو از دیو بدکردار بیزاری و مرا یاری خواهی کرد تا روح دزدیده شده تو را از او پس
بگیرم ، برخیز و کمکم کن ، ( با خود ) درست مثل یک شرلوک هولمز هشیار ، برخیز مرد .
شاید خسته ای ؟ آه ، درست است ، تو خسته ای و نمی توانی برخیزی .
بگذار تا روحت را صدا کنم ، آهای روح سرگردان ، آهای روح خسته و بیمار با توام ، برگرد ، به جان از کار افتاده این مرد بازگرد ، ای روح
سرگردان تو انتخاب شده ای تا بهترین باشی ، برگرد ، مرد برخیز و مرا در صدا کردن روحت کمک کن ، صدای دو نفر بلندتر از صدای یک نفر
خواهد بود ، برخیز .
با اشاره شمن رقاص دف را از روی میز برمیدارد و با الکل خیس می کند و
با او همصدا می شود و همراه با نواختن دف و با موسیقی خاصی کسی را
صدا می زند .
شمن : بی شک روح تو نیز همچون تو خسته است که نمی تواند باز آید و ما را کمک کند ، وای بر من نادان ! آخر او چگونه در این تاریکیها راه خود
را خواهد یافت ! باید روشنائی باشد که او بتواند راه را تمیز دهد . چگونه من تاکنون متوجه نبوده ام ! بگذار چراغی روشن کنم تا او بتواند به تن
تو بازگردد .
با اشاره شمن رقاص با حرکات خاصی چراغی را که روی میز قرار دارد
روشن می کند و همراه با نور رقصی دیگر را آغاز می کند .
شمن : در این روشنائی از تو ای روح سرگردان این مرد خسته می خواهم به تن بیمار او بازگردی ! ای روح سرگردان بدان و آگاه باش که اگر
بازنگردی این آتش خاموش خواهد شد و تو تا ابد در بیابانها سرگردان خواهی شد ! برخیز مرد ! روحت در بیابانها گرفتار ارواح پلید است ،
برخیز و کمکش کن ، اگر تو او را یاری نکنی نمی تواند خود را از چنگال پلید آنها نجات دهد ، به خاطر روحت برخیز !
به خاطر لحظه های خوشی که می توانی داشته باشی ، با روحت ، با دیگران ، آه ، با زنت ! برخیز مرد او چشم به راه توست ، زنی زیبا و کمر
باریک ! کمان ابرو و بلند بالا ، چشمانی همچون چشم آهو و گردنی کشیده و زیبا ،،،
چه قامتی ! به به ! چه جلوه ای ! به به ! چه چشمانی ! به به ! چه رخساری ! به به ! عجب از این همه حسن به یک اندام ! ( با خود ) ویی لوپز !
کمند گیسوانش تا زمین و نگاه مهربانش بر در ! برخیز مرد او چشم به راه آمدن توست !
چگونه دلت می آید او را چشم به راه خود بگذاری ؟ او زن تو نیست ( با خود ) نامرد ؟ برخیز وگرنه تا ابد چشمان او بر در خواهد ماند ! این کار
تو را نمی آزارد ؟ او زیباست ، دل مهربانش را مرنجان مرد !
با تعریفی که من از او کردم صد لشکر مرد به راه می افتاد تو دیگر چه جور مردی هستی ؟ مرا در مردانگی خود به شک مینداز ، برخیز و ثابت
کن مردی ! ابرمردی ! برخیز و ثابت کن رگ داری ، کلفت و آبی ، البته از بیرون ، چرا که خون سرخت درون آن جاریست ، میدانم ، برخیز
و ثابت کن چنین است که من گفتم ، ای رگدار ، ای مرد بزرگ برخیز !
برگرد ای زن ، زن این مرد ، برگرد !!! تو که آمدی او نفهمید ، خواب بود و بیمار ، برگرد به خانه ات ،
تا دیر نشده برخیز مرد ، زنت را گفتم به خانه برگردد ، او عطش دیدارت را دارد ، اگر برنخیزی وعده تو دیر می شود و چشمان او چرخان در
حدقه اش ، باور کن ! این خاصیت زن جماعت است ، تا دیر نشده برخیز مرد ،،، او اگر بداند برنخواهی گشت دیگران را به جای تو میهمان
چشمانش خواهد کرد !حیف از او نیست ! حیف از آن همه ، آخ اخ آخ ،،، برخیز ، تا کار به آنجاها نکشیده برخیز و این رسوائی را از او و از
خودت دور کن ! زن است دیگر ! دلش می خواهد ، تو نمیفهمی ! 3
وای وای وای ، ببین این عطریست که من از جلو درب خانه ات پیدا کردم ، وای که چه بوئی دارد ، مستم می کند ! باور کن این بو به مشام هر
مردی برسد هزار دیوار را سوراخ می کند و جلو می رود ! کدام قلعه را تاب ایستادگی در برابر آن مردیست که بوی این عطر دیوانه اش کرده ؟
کوچه به کوچه ، دیوار به دیوار ، آه ، نمی تواتم ، بو کن آخر ! برخیز، برخیز ، بیا به دنبال این بو ! بیا ! بیا ! ویی ! این اسب سرکش را می بینی
که پا بر زمین می کوبد و شیهه میکشد ؟ این اسب که خود را به این در و آن در می کوبد از بوی این عطر مست شده و راهی میجوید خود را
از اصطبل بیرون بیندازد و دشت را به زیر پاهای خود بگیرد ! با گامهائی محکم و استوار ، بدود تا انتهای دشت ، باز آید و دوباره بدود تا انتها ،
همچنان برود و باز آید ، هزار بار ، تو بگو یک میلیون بار ! ویی ! اسب می خواهد دشت را با سم ضربه هایش سوراخ سوراخ کند ! اسب
می خواهد بدرد و جلو برود ! اسب می خواهد تندتر و تندتر برود ، بدرد ، بدود ! اسب شیهه کشان با دهانی کف کرده و نفس نفس زنان چنان
به دشت می نگرد که انگار می خواهد به پرواز در آید و دشت را قورت دهد ، دشت را قورت دهد ، دشت را قورت دهد ! برخیز مردک بینوا !
اسب پدر دشت را درآورد .
به خاطر زنت برنمیخیزی به خاطر خانه ات برخیزر مرد ، به خاطر شهرت ، کشورت ، زمینت ، کیهانت ! برخیز مرد ، اسب زمین را سوراخ
سوراخ کرد !
با اشاره شمن رقاص با حرکات خاصی چراغ را خاموش می کند .
شمن : آه از اسب سواری ، خسته می کند تن را ، چه گردشی کردیم با اسب ! وای بر تو که خود را از آن محروم کردی ! چه عطری بود ! باشد ، مهم
نیست ، هر چند از اینکه با من و با اسبم همراه نشدی ازت دلگیرم و ناخرسند اما مهم نیست ، من طبیب توام و هیچ طبیبی حق ندارد از دست بیمار
خود ناراحت باشد ،
تو خسته و بیماری ، میدانم ، اما تو نیز باید چیزی بدانی ، میدانی چه ؟ میگویمت ،
من از آن دسته شمنها نیستم که با یک بار نه شنیدن راه خود را می گیرند و می روند پی کار خود ، من آنقدر در میزنم که حلقه در از جا کنده
شود ، در بی حلقه به چه درد می خورد ؟! خودت اینگونه خواسته ای ، برخیز اگر خواهان حلقه بر دری ! برا من فرقی ندارد که درها حلقه داشته
باشند یا نداشته باشند ، باور کن ، من اسب خود را در هر حالی هی خواهم کرد ، دیدی که چطور افسار اسب را کشیدم و رامش کردم ، باور کن
تا سواری نمی گرفتم رهایش نمی کردم ؟ باور نمیکنی ؟ میدانم ، اما به نفعت هست که باور کنی ، باورم کن ، باورم کن ، باورم کن و برخیز ای
مرد خواب رفته بیمار .
چقدر تشنه ام ،
بالای سر تو می آیم و آب پاک را می نوشم ، میدانم تشنه ای ، برخیز و بنوش .
میدانی پس از یک اسب سواری خوب آب بدجوری میچسبد ،
اینجا میوه های بسیاریست ، برخیز ، من میخورم و روان تو مرا می بیند ، برخیز و تو هم بخور ،
به ! به ! برنج اعلا ، پلو همراه با کته ! برخیز ، به به ! معجون خرما و عسل !
میدانم غذای دلخواهت ماهیچه پلوست ، برخیز و بخور ، نمیخوری ؟ ( با خود ) به درک اسفل !
چه لذتی دارد این خوردن پس از آن سوار شدن ! نوشم باد ! وای که چقدر می چسبد ! گفتم چسبیدن و چپق یادم آمد و البته که قلیان !
با اشاره شمن رقاص با حرکات خاصی قلیان و چپق می آورد .
شمن : توتون اعلا با آتش ذغال خوب ! وای وای وای ، برخیز و ببین چه شود !
همه منتظر تواند ، ایل و طایفه ات ، زنت ، پدر و مادرت ، دوستانت ، اسمت بی تو مانده و معطل توست تا بازآئی ، تا همه صدایت کنند ، عزیز
برخیز ! بی تو اسمت را فراموش خواهند کرد ، برخیز !
کوهها در مه گم شده ، حالم گرفته است ،
هر وقت دود این قلیان و چپق زیاد میشه دلم میگیره ،
ببین همه سراغت را می گیرن ، گوش کنی صداشونو میشنوی ، باور کن ! تو نیستی و همه نگران تواند ! رحم کن و بازگرد ، به آنهائی که چشم
براهتن رحم کن ، به آنهائی که دوستت دارن رحم کن ، به آنهائی که نامت را فراموش کرده اند و بی اسم صدایت میکنن رحم کن !
میشنوی ؟ گوش کن !
کجاست دوست من ، کجاست پدر من ، کجاست پسر من ، کجاست همسر من ، همسر من ، وای وای وای ، دیگر نمی توانم مرد ! 4
بهار شده و گلهای شکفته شده منتظر تواند ، اسبهای بی سوار منتظر تواند ، برخیز مرد !
نامرد برخیز ! این اشکها دل تو رو به درد نمی آره ؟ به اونائی که منتظر توان رحم نمی کنی به من رحم کن ! کف کردم از بس ور زدم ، به من
رحم کن که برای درمان تو اومده م ! میدونی چند سر عائله دارم ؟ به اونا رحم کن ! اه ، مرک خر دراز کشیده و پا نمیشه از جاش ! نفهم یابو ،،،
میدونی چقدر بیکاری کشیده ام تا این کارو پیدا کرده ام ؟ میدونی به چه کسائی و چه آدمهای ناجوری التماس کرده ام ؟ بلند شو دیگه !
به خاطر خودت پا نمیشی به خاطر بدبختیهای من بلند شو ! میدونی چقدر شبا گرسنه سر رو بالش گذاشته م ؟ چقدر نان خالی خورده م ؟
پدرم دراومد تا مدرک گرفتم ، حالا بعد از گرفتن مدرک به هر دری زدم بسته بود ، کو کار ! اونقدر سگ دو زدم که هیچ کفشی تو پام دوام
نیاورد ! کفش به اون گرونی و من باید هی می خریدم و هی پاره می کردم ! چرا ؟ به خاطر دویدن برای پیدا کردن کار ! خدابیامرز ، شرمنده
از زبونم در رفت ، بنده خدا مگه نمیدونی چه خبره ؟ پاشو تا خودت ببینی ! پدر صاحب بچه دراومده !!!
البته شکر خدا الان وضع من بهتر شده ، این کارو مدتیه شروع کرده م و خب الحدالله گرفته ، تو هم آقائی کن و بلند شو تا سه نشه ، آبروی
کاری من به دست توئه ، پروژه های قبلیم خوب تموم شدن ، تو اگه همکاری کنی اینم ختم به خیر میشه اینشالاه ، به من و به زن و بچه هام
رحم کن ، باور کن اگه این کار رو از دست بدم بدبخت می شم ، پدرم دراومده تا پیداش کرده م ، بلند شو ، جان من ، مرگ من ، بلند شو
دیگه ، هان ؟ نمیخوای یه حالی بهم بدی ؟ آخ که قربونت بره این شمن کاربلد ! قربونت برم که حالیته چی میگم ، فدای تو بشم من !
پاشو دیگه ، اه ، بابا دوساعته لفظ قلم برات حرف میزنم ، پاشو خب تو هم ،،،
بخدا پدرم دراومد تا این شروورا رو از اینترنت درآوردم ،
( از روی کاغذ میخواند ) شمنیسم نیاز به دانش یا تواناییهای ویژهای دارد ، شمن توانایی تشخیص درمان و گاهی ایجاد بیماریهایی تحت سلطه
نیروها یا ارواح غیر مرئی را دارد ، شمنها با کمک ابزاری خاص و آدابی ویژه ، همچون راه رفتن روی زغال گداخته ، با ارواح ارتباط برقرار
میکنند و با رها کردن بدن خود و سیر در آسمانها ، از آنها پاسخ مقتضی را میگیرد ، او برای انجام این کار ، از دف استفاده میکند ؛ زیرا
ریتم پیدرپی و موزون دف که شبیه به ضربان قلب است ، شمن را به حالت خلسه فرو میبرد ، شمن در عالم خلسه با ارواح صحبت میکند و
از آنها کمک میگیرد با صدای دفی که با الکل خیس شده ، مست شده ، مست مست ! میفهمی مستی چیه ؟ نشونت بدم ؟ خودت خواستی ،
( کاغذها را پاره میکند ) پاشو دیگه ، با توام ، اوهوی ، د مرتیکه احمق پاشو ، میگم پاشو ، عوضی گه پاشو ، تحویلت گرفتیم فکر کردی برا
خودت آدم شدی ؟ بلند شو نشونت بدم یه من ماست چند تن کره داره ، اگه مردی پاشو دیگه ، د میگم پاشو بهت ! اه ! پاشو دیگه ! د پاشو
تا نزدم ناکارت نکردم ، بلند شو که داری اون روی سگ منو بالا میاری ها ! تا ده میشمرم پا شدی پا شدی ، پا نشدی که خدا به دادت برسه !
با اشاره شمن رقاص شروع می کند به شمردن ، البته با حرکات خاص و
بی صدا .
شمن : مرتیکه احمق ! فکر کرده بیکاریم ! خودم هیچ یه رقاص کرایه کردم روزی شونصد تومان که چی بشه ؟ که آقا رو از خواب بیدارش کنیم ،
میخوام صد سال سیام بلند نشه ! حیف که اول کاری نصف پوله رو گرفتم ، وگرنه میکشتمت و پول خونتم میدادم ! از کجا ؟ کور خوندی ،
درسته گفتم پدرم دراومده تا این کارو پیدا کردم اما از صدقه سر خرافاتیای این مملکت در عرض چند ماه شدم میلیاردر ، پول خون تو که
چیزی نیست ! فکر کردی پول چیه ؟ چرک کف دست ! بدبخت پاشو ببین مردم چه پولائی به دست می آرن ، سه هزاد میلیارد در عرض یه
چشم به هم زدن ! هپلی هپو ! دود هوا ! همه ش رو هم میریزن تو جیب امثال من ، نه یارانه ها رو نمیگم خره ، اون قصه ش با قصه ما خیلی فرق
داره ، آره که فرق داره ، به خدا که فرق داره ،،، من از اونائی میگم که پول مفت به دست میارن ، از کجا نمیدونم ، اونان که پولاشونو قلفتی
میریزن تو جیب من که میگم پولدارم ، خودشونم نه ، فامیلای درجه یکشون ، زناشونو میگم ، اونان که پولدارم کردن ،،، فال ! فال قهوه ، فال
چائی ، آینده نگری ، افقهای چند ساله بعدی ، فال میگیرم براشون با ورق بیا و ببین ، میلیونی ، بدبختا درداشونم مثل همه ، یا شوهر خوب
میخوان یا شوهر بدشون رفته دنبال دوست دختربازی ، اونان که پولاشونو میارن میدن به من ، اولا اول برج میاوردن حالا وسطای برج ! باور
نمیکنی پاشو ببین !!! که پا نمیشی هان ؟ یه پا شدنی نشونت بدم که خودت حال کنی ! فکر کردی خشونت رو برا چی کشف کردن ؟ خب
برا همچین روزا الاغ جون .
پسر اون چاقو و قمه و زنجیر و تپانچه و کاتیوشا و ، نه اونو بعدا میاری ، اینائی که گفتم رو بیار تا شروع کنم ، فکر کرده .
چی ؟ نمیکشم ؟ کی گفت میخوام ناخناتو بکشم حالا ، اینا دیگه کهنه شده ، اول زبونتو از حلقومت میکشم بیرون ، بعدش روده هاتو از
شکمت ، بعد نوبت کلیه ها و قلبت میرسه که بکشم بیارمشون بیرون بدم بیمارستون دونه ای چند میلیون ، آخر سرم اون مغز خرت را میریزم 5
تو بشقاب تا تموم بشه بره پی کارش !
به همین راحتی !؟ پس چی که به همین راحتی ، چی فکر کردی تو ، نه جونم امروزه روز دیگه جون آدمیزاد ارزشش کمتر از جون یه جوجه
اردکه زشته ، باور کن ، باور نمیکنی پاشو ببین ، لیبی ، مصر ، اردن ، پاشو ببین چه خبره ! قصه خوجالی و فلسطین کهنه شده .
خب پسر بیار که داره دیر میشه .
با اشاره شمن رقاص آلات مختلف بریدن و شکنجه کردن را می آورد و
روبروی تخت روی زمین می چیند ، همزمان شمن شروع به حرف زدن
میکند که گاهی کاغذهای پاره شده را هم نگاهی می کند .
شمن : به نظر من زندگی اونقدرام مشکل نیست و البته مردنم ، آدما اونقدر وقت ندارن بخوان مدینه فاضله ای برای همه در دنیا بسازن ، به نظر حقیر اگه
کسی بخواد مفهوم زندگی رو بفهمه و خودشو ازهمه بند هائی که زنجیرش کرده برهانه فقط صداقت و راستی تو زندگیه که میتونه کمکش کنه
نه هیچ چیز دیگه ای ، باور کن ،،، حالا اگه تو هم صادق باشی و مثل بچه آدم پاشی میتونیم به مراحل تازه ای از گفتمان برسیم ،
کسی که فقط بدیهای زندگی رو می بینه همیشه در حال عذابه ،
بابا خودتو اینقدر عذاب نده ، میخوای کجای دنیا رو بگیری آخه ! آدم مگه از زندگیش چی میخواد ؟ هان ؟ نام ؟ نان ؟ آزادی ؟ نه ، من نان
نمی خوام ، من راستی می خوام ، من با راستی به ملاقات ابدیت می اندیشم ، نقد کردن جهان از هر دیدی آسان است بیائیم اول خودمان را
نقد کنیم ، نفردوم خودش را نقد خواهد کرد ، و نفر سوم هم ، بقیه هم خواهند اومد ، همه ، ، ، آمد ، رفت ، آمد ، رفت ، همینه ، زندگی اینه
دیگه خب ، همه خودشونو نقد میکنن دنیام میشه نقدستان ! اونوقته که دنیا درست میشه ، گل میشه گلاب میشه !
این یه طرفشه ، برگردونی طرف دومی هم داره ، پر بدکم نیست اونوری ، باور نمیکنی ؟ پاشو ببین !
اما اونوریه ، میشه صبحی را بدور از نقد و نقادی ، بدور از شکوه و شکایت آغاز کرد ، سرتو بنداز پایین زندگیت رو بکن دیگه ، اه ! نه !!!
حالا تو یا پا میشی مثل بچه آدم میشینی و یه صبح تازه رو شروع میکنی ، یا چی ؟ ناچارم خدمتون عرض کنم با این اسباب و آلات باید
حسابتون رو برسم ،
ببین رفیق صاحاب کار از من خواسته تو رو به هر قیمتی هست بلندت کنم ، به هر قیمتی که حالیته چیه نه ؟ هر قیمتی !!!
از من گفتن بود ،
این اراجیفم گفتم شاید خوشت بیاد ، آره خب ، اینام از اینترنت کش رفتم ، واقعیتش هنوز تموم نشده ، ولی خب دوست دارم همراهش کنم با
ادامه کار ، چی میگی ؟ پا میشی ؟! شروع کنم ؟ البته هنوز وقت زیاده ،
بالاخره چی ؟ بالاخره که باید پا شی !!!
اصلا میخوام ازت دعوت کنم ، بلند میشی با هم یه لبی تر کنیم ؟ هست ها ! خوبشم دارم ، یه رفیق دارم تو کار قاچاقه ، سفارشی برام میاره
بیست ، کارش حرف نداره ، هستی ؟ از گرفتار شدنم نترس ، عزیزامون اونجاها اونقده سرشون شلوغه به این خرده خلافا نمیرسن ! جون تو !
هستی یا نه ؟ بعد زدن چند پیک با حال با هم میریم ددر ، بهت قول میدم خوش بگذره ، پارتی سراغ دارم درجه یک ، همه بزرگای هنرم هستن
اونجا ، البته گاهی بلوتوسی بیرون درز میکنه اما برا من و تو چه فرقی میکنه ؟ کسی که ما رو نمیشناسه ، تازه اگرم بیرون اومد با اونائی که همه
میشناسنشون یه جا بیرون میاد و کلی مشهور میشیم ، باور کن ، هستی ؟ از اونجام میبرمت یه نفس بالا بدی حال کنی ، معتاد کدومه ، شیشه ،
کریستال ، جدیدن ، معتاد نمیشی ، پرواز میکنی ، باور کن هیچ شمنی تو کل تاریخ نمیتونه مثل من بشه وقتی از اونا مصرف میکنم ، وای که
کجاها میرم ، هستی ؟ پایه ای ؟ فاز بده خب ، بعدش میبرمت یه کافی شاپ درجه یک ، آخ که اگه بدونی چیا میان اونجا ، بگو جگر ، بگو ،
بگو هلو ، ویی ، پایه ای ؟ از اونجام میبرمت یه مهمونی که این شیطان پرستا اونجا جمع میشن ، پسر چه خبره ، پاشو و ببین ، بگو خود جهنم !
پایه ای دیگه رفیق نه ؟ بابا خب خودت بگو با چی حال میکنی برات حاضرش کنم ، اهل ورقی ؟ لاس وگاس ؟ فال چی ؟ کنار دریا ؟ دبی ؟
کیش ؟ سانفرانسیسکو ؟ لوس آنجلس ؟ آنتالیا ؟ جزایر قناری ؟ آمازون ؟ اهرام مصر ؟ دیوار چین ؟ جنگلای استوائی ؟ قطب شمال ؟ جنوب ؟
من که دیگه عقلم جائی قد نمیده !
کلک نکنه خلافای تازه و جاهای خوب جدیدی رو شده ما بی خبریم ؟ ایول بابا ، دست مارم بگیر خب ، جای دوری نمیره که !
بالاخره چی ؟ نیستی ؟ برم سراغ کشت و کشتار ؟ خودت خواستی ها ! باشه آقا ، باشه .
با اشاره شمن رقاص شمعهائی را روشن می کند و در روشنائی کم و 6
وهم انگیز رقص مرگ را شروع می کند . نگاه کردن شمن به کاغذ فراموش
نشود .
شمن : حالا که تو خواهان مرگی بدان آغوش من بازست ، شروع کن ! یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من ، برای شنا کردن به سمت مخالف
رودخانه قدرت و جرات لازمه وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تونه از طرف موافق جریان آب حرکت کنه .
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند ، آخه دنیا را بد ساخته اند ، کسی را که دوست داری دوستت ندارد ، کسی که تو را دوست دارد تو
دوستش نداری ، اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد ، به رسم و آیین زندگانی به هم نمی رسید ، و این رنج است ، زندگی یعنی
این ،
قشنگ بود نه ؟! دادگاهها پر شده از اینا ،،، آمار طلاقا رو ببین ! آمارم آمارای قدیم ،،،
اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیکتر شوم ،
اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری ، زندگی ، مرگ ، و ، دریغ که راه سومی هم نیست ،
به امید دیدار در آن دنیا دوست من .
شمن و رقاص رقص آئینی را شروع می کنند ، انگار مراسم قربانی کردن
کسی را انجام میدهند .
شمن : آقا کار من تمومه ، من نتونستم اینو از جاش بلند کنم ، میرم ، پولی رو هم که گرفتم میریزم به حساب صاحبکار ، فقط از لج این ! تو هم برو دنبال
یه کار دیگه ، من که مثلا استادتم وضعم اینه ،،، برا کسی که کار کنه همیشه کار هست ، تنبلی نکن ، اوکی ،،، پا نشی ها یهو !!!
شمن لگدی به تخت می زند و خارج می شود .
رقاص : حیوونی !!! دلم سوخت براش به خدا ،،،، آخ که بگم خدا چکارت کنه ، آخه به تو هم میشه گفت مرد ؟ به خدا هر کی جای تو بود هزار دفعه پا
میشد ،،، این همه التماس ، این همه تمنا !!! حیوونی رفت که رفت !!! به خدا مرد نیستی ، من که مرد حسابت نمیکنم ، برا همینم میخوام بهت بگم
زن !!!
آهای زن برخیز و برو دنبال کارت !!! از اون کارای بخصوص که دل منم خنک شه !!!
زن ملافه را از روی خود کنار میزند و در برابر چشمان از حدقه درآمده
رقاص بلند میشود .
سون .
90.09.22