نمایشنامه : دریا .
صحنه ها بر اساس شیوه اجرائی کارگردان .
صحنه 1 ؛ تابلو : باغهای انگور اورمو .
نور عمومی .
دختری آبی پوش _ ماوی _ می رقصد .
پسری خاکستری پوش _ آیدین _ نظاره گر اوست .
آیدین : موج در موجی تو ، به هر موجت این جان من از تنم جدا میشود ، به موج دیگرت باز می آید ، چه میکند با من چشمان آبی تو ماوی جان .
ماوی : نخواندی !
آیدین : میخوانم ( می خواند ) ماوی ماوی ماوی ماوی جان ...
ماوی : تن تو بوی خاک دارد با خود .
آیدین : تن تو بوی آب .
ماوی شالی بدور گردن آیدین می اندازد و او را بطرف خود می کشد .
ماوی : بی رود جاری از جانت میخشکد این تن که تمنای تو دارد .
آیدین : بی ابر نفسهای روح بخش تو کجا آبی جاری شود از جانم ؟
ماوی : اگر بخواهی ابر میشوم ، پرواز میشوم ، آسمان میشوم .
آیدین : رقصی در باد ، در اوج .
ماوی : پایین ، بالا ،، بالا ، پایین ،،، بالا بالا بالا ..............
آیدین : برقص .
ماوی : بی تو ؟
آیدین : این بسته شده بر خاک چگونه با تو همرقص شود پرستوی زیبای مهربانم که توان رقصی پا به پای بالهای آسمانی تو نیست با او ؟
ماوی : عشق بال پروازت میدهد اگر دلت پر شود از عطر روحانی این سودا ، برقص .
آیدین : بی تو ؟
ماوی : با من ، برقص .
می رقصند .
ماوی : خوشم .
آیدین : شادم .
ماوی : درونم پر موج ، برونم آرام همچون ساحل بی باد .
آیدین : برون من اما موج گرفته ماوی جان ، تلاطم سرکش جان و تن ...
ماوی : رها کن جان و تن را ، رها کن .
آیدین : به چنین دمی ازلی ابدیت را دلم آرزو دارد . 1
ماوی : ابدیت این ازلیت از توست ، از نگاه جاودانه ات ، ، ، برقص آیدین من ، برقص ...
آیدین همچون رقصندگان قونیه بدور خود می چرخد .
ماوی ستایشگرانه به تماشا ایستاده است .
آیدین در خلسه ای روحانی ازخودبیخود میشود .
ماوی همچون ماه به دور خورشید تن آیدین می چرخد .
سایه ای می گذرد .
ماوی سر به سوی سایه می چرخاند .
بازی نور .
آئینه پوش گم شده در میان آئینه های لباس و ماسک صورتش در
هیاهوئی کرکننده رقصی شیطانی آغاز کرده است .
ماوی به سوی آئینه پوش می رود و خود را در آئینه تماشا میکند .
آئینه پوش : قشنگه نه خوشگل خانوم ؟
ماوی : ...
آئینه پوش : نگران نباش ، میفهمی .
ماوی : زیباست .
آئینه پوش : خودتی الاغ جون .
ماوی : ...
آئینه پوش : مشکلات زبانی ! باید مثل خودم بکنمت ، با اجازه عروس خانوم اینا .
آئینه پوش وردی میخواند ، دودی بلند میشود و ماوی را درمیان میگیرد .
ماوی : بابا تمومش کن خفه شدیم ، اه ، مشنگ .
آئینه پوش : اینه ،،،،، خوشوقتم مادمازل ...
ماوی : دستتو بیار پائین ، میخوای نمایشمون رو رد کنن .
آئینه پوش : پس تو باغی ؟
ماوی : پ نه پ تو بهشتم !؟
آئینه پوش : خب پس بزن بریم ...
ماوی : کجا حالا ؟ تشریف داشتین حالا حالاها مستر !
آئینه پوش : با هم میریم .
ماوی : نه بابا !
آئینه پوش : جون شما ...
ماوی : گم شو ایکبیری !
آئینه پوش : ترش نکن دیگه جیگر .
ماوی : جیگر لای ،،، استغفرا...
آئینه پوش : ( داد میزند ) اسمشو نیار ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اسمشو نیار ......................................................
انفجار آتش و دود .
ماوی هراسان گوشه ای پناه می برد . 2
ماوی : من کجام ؟
آئینه پوش : ترسیدی ملوسک ؟ آخی ،،، شرمنده ، تقصیر خودت بود ، بعضی کلمات اذیتم میکنن .
ماوی : ...
آئینه پوش : ( آئینه های لباسش را نشان می دهد ) نمی خوای خودتو نگاه کنی ؟ ؟ ؟ رژ لبت خراب شده ها ! ! ! ! ! ! ! د ، پس انگار جدیه !
آئینه پوش با جادو و حرکات عجیب و غریب کارهائی را انجام میدهد تا
توجه ماوی را جلب کند ، آکروبات ، شعبده و از این دست کارها .
ماوی : دوست ندارم اینجا باشم .
آئینه پوش : عادت میکنی دل ...
ماوی : ( فریاد میزند ) میخوام برم پیش آیدین ، کجاست ؟ ( راه افتاده است ) .
آئینه پوش : ( میپیچد جلو ماوی ) پس اسم یارو آیدین خانه ...
ماوی : بکش کنار .
آئینه پوش : دوستش داری ؟
ماوی : نکشی اونور از رو نعشت میگذرم ...
آئینه پوش : نگو میترسم .
ماوی : خودت خواستی .
ماوی میخواهد آئینه پوش را هل بدهد ، آئینه پوش کنار میکشد ، ماوی
با صورت بر زمین می افتد .
نور عمومی .
آئینه پوش : وای بمیرم برات ،،، خب خودت خواستی .
ماوی : از جون من چی میخوای کثافت !
آئینه پوش : لباسام تمیزن ، صبحی دوش گرفتم ، هیچ بوئی هم نمیدم ، عطر فرانسوی ناب زدم آخه ، اسمش ، بگذریم حالا ،،، نتیجه این که کثافت
نیستم ،،، و دوم این که خودتی خانوم کوچولو .
ماوی : گفتم از جون ...
آئینه پوش : از جونت هیچی نمیخوام ، من دوست دارم تو خوشبخت بشی ، فقط همین .
ماوی : چی ؟!!!!!!!
آئینه پوش : تو که اجازه ندادی توضیح بدم ، بایدم تعجب کنی خب .
ماوی : اینجا چه خبره ؟ آیدین ، آیدین ...
آئینه پوش : صداش نزن ،، اوهوم ،، نمیشنوه ، فعلا داره تو خلسه نگاه چند لحظه پیشت شنا میکنه ، خل احمق ...
ماوی : خودتی ،،، فحش نده بهش ...
آئینه پوش : آخی ، بمیرم ،،، البته بزودی از سرت میپره مادمازل ،،، گفتی اسمت چی بود ؟
ماوی : ...
آئینه پوش : طولش نده ، از خلسه بیرون بیاد ببینه نیستی دق میکنه ها ،،، ( با دوربین خود آیدین را تماشا میکند ) آخی ...
ماوی : چی میخوای ؟
آئینه پوش : خوشبختی تو ،،، باور کن ...
ماوی : این خوشبخی من چی هست که تو طالبشی ؟
آئینه پوش : اوه ، شرمنده ، باید توضیحاتی میدادم ، ببین کوچولوی من ...
ماوی : من ماوی ام ... 3
آئینه پوش : باید زودتر میگفتی ، مهم نیست البته ، ببین ماوی جان ...
ماوی : ماوی ...
آئینه پوش : خشک خشک که نمیشه ماوی جان ...
ماوی : ماوی ...
آئینه پوش : بالاخره رامت میکنم چموش خوشگل ...
ماوی : لفتش بدی میرم ، برو سراغ اصل مطلب ...
آئینه پوش : و اما مطلب اصلی ،،، من ، من ، ببین ، تو خواب بودی ، من اومدم بالای سرت ، تو خوابیده بودی ، خدای من چی میدیدم ؟ زیبائی محض ،
خود زیبائی ، گیسوانی سیاه به رنگ شب تار ، چشمانی آبی همچون دریاها ، کمان ابرو ، لبانی غنچه تر از غنچه های ناشکفته ، بازوانی
به سفیدی مرمر و ...
ماوی : هش ، هش ، هش ، کجا ؟! برو سر حرف اصلی ...
آئینه پوش : بی ذوق ،،، باشه ، خب الاغ جون من عاشقت شدم ، کمه ؟
ماوی : عاشق چشمای آبیم شدی ؟
آئینه پوش : اگه بدونی ، اگه بدونی چی کشیدم از دست چشات ، لامصبا چش نیستن که ...
ماوی : وقتی خواب بودم نه ؟
آئینه پوش : آره عزیزم آره ، آه ...
ماوی : من هیچوقت با چشمای باز نمی خوابم آقای ...
آئینه پوش : آئینه پوشم ،،، هان ، چی گفتی ؟
ماوی : من هیچوقت با چشمای باز نمی خوابم آقای آئینه پوش ،،، میبینی که ، خر خودتی ...
آئینه پوش : بابا بلانسبتی ، روم به دیواری چیزی ، زشته آخه ...
ماوی : حرفت تموم شد ؟ میتونم برم ؟
آئینه پوش : خب قبلا دیده بودم ، اصلا تو خوابم دیده بودم ، آره ، تو خوابم ...
ماوی : حرف دیگه ای نیست ؟
آئینه پوش : من عاشقتم ماوی ...
ماوی : باید برم ...
آئینه پوش : اون به دردت نمیخوره ...
ماوی : کارشو خوب بلده .
آئینه پوش : چیز خاصی نداره که ...
ماوی : عاشقمه ، در ضمن صداقت داره .
آئینه پوش : به چه دردی میخوره ؟ هان ؟
ماوی : سر من داد نزن یابو ...
آئینه پوش : باشه خب ، گه خوردم ، غلط کردم ، خوبه ؟
ماوی : بکش کنار ...
آئینه پوش : ویلای شمال مهرت میکنم ،، بنز ! نکنه بی ام و دوست داری ؟ دو تا ،، یه تخته زمین دارم تو بالای شهرمون ، قیمتش خوبه ها ،،، فهمیدم
دلت چی میخواد ناقلا ، خب بگو گلم ، متولد چه سالی بودی ؟ باشه هزاروسیصدونود سکه ، خوبه نه ؟ اصلا دلار میریزم تو حسابت که
نوسان کنه هم به نفع تو باشه ، هان ؟؟؟؟؟؟؟ النگو ، دستبند ، سینه ریز ، مروارید ، الماس ،،،،،،،،، بابا مگه اون چی داره که من ندارم آخه ؟
ماوی : سر من داد نزن بیشعور نفهم گاو ...........................................................
آئینه پوش ماوی را بر زمین می اندازد و بالای سرش مینشیند .
آئینه پوش : کافیه فقط یک باره دیگه سر من داد بزنی تا دیافراگمتو از دهنت بکشم بیرون ، فکر کردی کی هستی هان ؟ یه انسان دوپای به درد نخور 4
که فقط بلده کثافت اضافه کنه به کائنات ، تقصیر از شما نیست که ، وقتی اون بالائی بهتون رو میده و فلان و بهمان صداتون میکنه چه
انتظار دیگه ای میشه داشت ، حالا خوب گوش کن ، نه نترس ، نمیخوام بکشمت ، سابقه ام خراب میشه ، اما ممکنه شکنجه ت کنم ، شاید
تبعیدت کنم به یه کهریز دور و بی آب و علف ، شاید از چاه بندازمت پائین ، ممکنه بندازمت تو دریا بری تو حلقوم یه نهنگ گنده ، ببینم
آهان ، ممکنه با تریلی از روت رد بشم ، شایدم آبگرمکن حمومتون آتیش بگیره و تو توی شعله هاش بسوزی و خاکستر بشی ، اونوقت
خاکسترت رو میریزم تو رود تا بره برسه دریا ،،، دریا !!! تو منو یاد دریا میندازی ، یه دریای مواج و پر آب ، من خشکت میکنم کوچولو ،
خشکت میکنم ، مثل کویر سفید ، مثل کویر نمک ،،، هنوز تو چشمات چیزی هست که ناراحتم میکنه ، اسمش شجاعته یا عشق ؟ هان ؟
چه فرقی میکنه ! همین که من رو اذیت میکنه کافیه ، باید فکری براش بکنم ( فریاد میزند ) تو نمیترسی ؟
ماوی : ...
آئینه پوش : ترسو نیستی ، خوبه ،،، ( با خودش ) راههای دیگه ای رو هم بلدم من ،،، نمیخوای باهام راه بیای ؟
ماوی : ...
آئینه پوش : من چیزائی در مورد اون پسره میدونم که تو نمیدونی ، اون بی پته است ، بی عرضه است ، به درد هیچ کاری نمیخوره ، بی فرهنگه ، غیرت
نداره ، ناموس حالیش نیست ، شره ، یه لومپن آشغاله ، گه بهتر از اونه ، دزده ، غارتگره ، جانیه ، حیوونای جنگل بهتر از اونن ، لجنه ،
میفهمی ؟ لجنه ؟ اون از لجنه !!!
ماوی : میخوام برم ...
آئینه پوش : خودتو به آتیش اون نسوزون ، تو لیاقتت بیشتر از اونه ، تو میتونی بهترینها رو داشته باشی ، اون میتونه برات مهیا کنه ؟ من میتونم اما ...
ماوی : اون هر چی هست باشه ، مهم نیست ، مهم اینه که من تو این مدت کم فهمیدم حتی اگه آیدینی هم وجود خارجی نداشته باشه نمیتونم از تو
خوشم بیاد ، ازت نفرت پیدا کردم ، یه نفرت بد و زننده ، اینه که برام مهمه .
آئینه پوش : حالا که اینجوریه راستش رو میگم ،،، فکر کردی اینا برای من مهمن ؟
ماوی : تو دنبال چی هستی ؟
آئینه پوش : ببین کوچولو ، این مهم نیست که تو از من خوشت میاد یا نه ، مهم اینه که تو با اون نباشی ...
ماوی : این اذیتت میکنه ؟
آئینه پوش : اون بی تو هیچه ، هیچ ،،، میفهمی ؟
ماوی : نه .
آئینه پوش : باشه توضیح میدم ،،، عشق تو به اون قدرت حرکت میده ، تنها که باشه هیچ کاری نمیکنه ، میشه هیچ ...
ماوی : هیچ شدن اون به چه درد تو میخوره آخه ؟
آئینه پوش : نمیشه توضیح داد ، فقط تو کمکم کن .
ماوی : نمیتونم ، دوستش دارم ..........................................................
آئینه پوش : حرف آخرته ؟
ماوی : ...
آئینه پوش : حتی اگه بکشمش ؟
ماوی : نمیکشیش ، سابقه ت خراب میشه .
آئینه پوش : این در مورد تو بود ، در مورد آقایون فرق میکنه .
ماوی : مگه چه بدی در حق تو کرده ؟
آئینه پوش : من نتونستم با همه ابهتم دل کسی مثل تو رو بدست بیارم ، اون تونسته ، قادر بوده این کار رو بکنه ......................
ماوی : این چه بدی میتونه داشته باشه ؟
آئینه پوش : هیشکی نباید بیشتر از من بتونه ، هیشکی ،،، من اول و آخر علم و توانائی ام ، من آغاز و پایانم ، مطلق مطلقم من ، هر چیزی باید از من
شروع بشه ، به من ختم پیدا کنه ، در من خلاصه بشه ، من نهایت هر چیزی ام ، هیشکی قبل از من نیست ، بعد از من نیست ، نباید کسی بتونه
به حدود من برسه ، نه در عشق ، نه در نفرت ، نه در علم ، نه در عرفان ، نه در شعور ، نه در فنون ، نه در رزم ، نه در بزم ، نه در رفتن ، 5
نه در رسیدن ، نه در گفتن ، نه در نوشتن ،،، ختم کلام این که هیشکی نباید به اندازه های من برسه ، هیشکی ،،، اگه رسید باید بمیره ...
ماوی : وای ، آیدین .
آئینه پوش با خنجری در دست رقص آغاز می کند .
آئینه پوش : گفتی اسمش آیدینه نه ؟ اون تونسته قلب تو رو بدست بیاره ، من نتونستم ، اون باید بمیره ...
ماوی : نه ...
آئینه پوش : کیه که بتونه جلو من رو بگیره ؟ تو کوچولو ؟
ماوی : اون باید زنده بمونه ...
آئینه پوش : که تحقیرم کنه ؟
ماوی : اون کاری به تو نداره ؟
آئینه پوش : اگه یکی پیدا بشه و بفهمه اون با من چه کرده هوس میکنه خودشم از این گهها بخوره ، اونوقت کی میتونه جلو اینا رو بگیره ؟ هان ؟
ماوی : این یه توهمه !!!
آئینه پوش : توهم ؟! نه ، واقعیتر از این هیچ اصلی و رسمی تو دنیای من وجود نداره ،،، در ثانی خیلیا توهم دارن ، منم یکی رو اونا ...
ماوی : خواهش میکنم ، بهت التماس میکنم ،،، به جوونیش رحم کن ...
آئینه پوش : رحم کردن به اون برای من مثل سمه ، خودکشیه .
ماوی : هر کاری بگی میکنم ...
آئینه پوش : که زنده بمونه ؟
ماوی : که زنده بمونه ...
آئینه پوش : هر کاری !؟
ماوی : ...
آئینه پوش : تو عاشقشی لعنتی !!! با این که این خواسته تو بیشتر عصبیم میکنه اما نشون میده راههائی برای دررفتن از خراب نشدن سابقه وجود داره ،
سابقه درخشان من نباید لکه دار بشه ، حتی اگه طرف مرد باشه ، زنده بمونه بهتره .
ماوی : ...
آئینه پوش : ممنون باهام راه اومدی خانوم کوچولو ، ماوی جان ...
ماوی : تمومش کن ...
آئینه پوش : باشه خشن خانوم ، باشه ، ، ، چیزی که من از تو میخوام اینه که یه شرطی جلو پاش بذاری ، اینجوری برا تو هم خوبه ، امتحانش میکنی ...
ماوی : امتحان ؟
آئینه پوش : خب ببینم ، کاری که تو باید انجام بدی اینه ، ببینم ، درسته ، خودشه ، اون باید با تو از این باغ بره بیرون ، اونجا ، میبینی ؟ آره اونجا ، اونجا
اون باید راه بیفته و یه دریائی رو پیدا کنه ، یعنی که شروع میکنه به راه رفتن و میره و به دریا میرسه ، مثل ماهی سیاه کوچولوی قصه ها ،، تو
اونجا میشی رودخونه ، آره درست شنیدی ، این یه تشبیهه ، تو رودخونه میشی ، اونم میشه ماهی ،،، اون باید رودخونه رو پشت سر بذاره و
به دریا برسه ، این یه بازیه ،،، اگه اون به دریا رسید برگردین اینجا و از کنار هم بودن لذت ببرین ، اگه نرسید تو از اون جدا میشی کوچولو ،
همین ،،، اون لیاقت تو رو نداره ، من این رو خوب میدونم ، با این خواسته تو به گفته من میرسی ، باور کن ،،، میبینی خواسته من به نفع هر
دوی ماست ، در ضمن خواسته زیاد بزرگی هم نیست ، ، ، برو و آماده سفرش کن ...
ماوی : وقتی اون به دریا برسه چی میشه ؟
آئینه پوش : نمیرسه ...
ماوی : اگه رسید ؟
آئینه پوش : دریائی پیدا نمیکنه که برسه ...
ماوی : اگر رسید ؟
آئینه پوش : اگه درستش رو یاد بگیره خودش میشه جزئی از دریا . 6
ماوی : و بعد ؟
آئینه پوش : تو خیلی سمجی ، سماجت تو اذیتم میکنه ، اما میدونم چاره ای جز جواب دادن ندارم ، پس گوش کن ، خوبم گوش کن ، چرا که دیگه
تکرارش نمیکنم ، اگه اون بتونه به دریا برسه اینم میتونه یاد بگیره که مثل دریا بشه ، اونوقت میتونه مثل آب دریا پرواز کنه و ابر بشه ، اون
که ابر بشه ، تو که ابر بشی میتونین دوباره با هم باشین ، اگه نتونست ، اگه نتونستین ، همونجا میمونین و میمیرین ، میشین یه مانداب ، یه
باتلاق واقعی ، ، خودتون میمیرین بدون این که من کشته باشمتون ، میفهمی ؟ اونوقت من باز سلطان میشم ، مثل اولا ، حالیت شد ؟
ماوی گیج و منگ از آئینه پوش دور می شود .
سیاهی .
صحنه 2 ؛ تابلو : ایستگاه قطار قوتور .
نور عمومی .
آئینه پوش سه چرخه ای را وارد صحنه می کند ، آیدین را از روی
سه چرخه ای که با خود میکشد پائین می آورد ، پارچه ای را بر روی
آیدین می اندازد و بساط بازی تخته نرد خود را میگستراند و ضمن زدن
ماسکی تازه به چهره با خود مشغول به بازی می شود .
ماوی جستجوگرانه از راه می رسد ، به دنبال آیدین می گردد .
آئینه پوش : بفرما بازی .
ماوی : من شما رو جائی ندیده ام ؟
آئینه پوش : مشهور شدم ؟
ماوی : جدا میگم ...
آئینه پوش : فکر نکنم ، هرچند من معمولا همه جا سر میزنم ، به نظرتون آشنا میام ؟ اگه آشنام که هیچ و اگه نیستم غلامم ، از آشنائی با یه دافه ...
ماوی : دنبال آیدین می گردم ...
آئینه پوش : آیدین ؟!
ماوی : ندیدینش ؟
آئینه پوش : من که اینجا رسیدم همینجوری خلوت بود ، لابد ایستگاه دیگه ای پیاده شده ، قبلی ، شایدم بعدی ...
ماوی : از جائی نمیاد ...
آئینه پوش : پس رفته ...
ماوی : بدون من نمیره .
آئینه پوش : حالا چرا اینجا دنبالش میگردین ؟
ماوی : قرار بود با هم بریم دریا رو پیدا کنیم ، سر قرار نیومد ، کنار اون کوه ، فکر کردم اومده اینجا .
آئینه پوش : میبینین که ...
ماوی : کجا ممکنه باشه ؟
آئینه پوش : خب ، جاهای مختلفی رو میشه عنوان کرد ، مثلا ، مستراح ، ببخشین ، منظورم دبلیو سی بود ، نگم ، اوه شرمنده ، ممکنه هنوز خواب مونده ،
ممکنه شما دیر رسیدین اون رفته بوفه ای جائی صبحونه بخوره ،،، تو ایستگاه قوتور معمولا کسی در انتظار قوتور نمیمونه ...
ماوی : منظورتون رو نمیفهمم !؟
آئینه پوش : یه شوخی بود با بکت ، فکرشم نکنین ، نمیشناسینش ،،، راستی پیشنهاد میدم برین و دنبالش بگردین ،،، آخه زمونه عوض شده .
ماوی : من خیلی گیجم !؟
آئینه پوش : نه بابا تقصیر شما نیست که ، کارای ابزورد کمی نامفهومند ، از وقتی استراگون و والادمیر به علت نرفتن و نرسیدن و پیدا نکردن سر زبونا 7
افتادن گشتن و رفت و جستجو کردن مد شد .
ماوی : ...
آئینه پوش : میدونم نفهمیدین ، ساده ترش میکنم تا بفهمین ،،، با واییستادن اینجا و حرف زدن با من مشکلتون حل نمیشه ، برین دنبالش بگردین ، همین .
ماوی : حق با شماست ، اما کجا رو بگردم ؟
آئینه پوش : من که میگم غیر از اینجا همه جا رو بگردین ، مثلا ( با تابلوهائی که بر رویشان فلشهائی کشیده شده و نام مکانها و شهرهای مشهور دنیا
نوشته شده بازی میکند ) از اینور ، یا اونور ، نه اینور ( میخواند ) هر جا که باشی ، هر جای دنیا که باشی ، میام و میام و میام بازم سراغت ،،،
البته همونجائیکه قرار بود همدیگه رو ببینین بهترین جاست برای انتظار کشیدن ، اگه بیاد حتما میاد اونجا ، درسته ؟
ماوی : آره انگار ،،، برم .
ماوی بیرون می رود .
آئینه پوش : بری که برنگردی .
آئینه پوش از رفتن ماوی مطمئن می شود و سپس پارچه را از روی صورت
آیدین برمیدارد و شروع می کند به بیدار کردن آیدین .
آیدین آرام آرام از خواب بیدار می شود .
آئینه پوش ماسکی دیگر به صورت می زند .
آیدین : من کجام ؟ وای سرم ...
آئینه پوش : درد داری ؟ سرت جائی خورده ؟ آخی ...
آیدین : تو کی هستی دیگه ؟ من کجام اصلا ؟
آئینه پوش : نداره دیگه ...
آیدین : چی ؟
آئینه پوش : نمک ...
آیدین : ...
آئینه پوش : اگه دستم نمک داشت باهام اینجوری صحبت نمیکردی ، بجای تشکر آقا میتوپه بهمون ،،، تو اونجا افتاده بودی ، دیدم ولت کنم نامردیه ...
آیدین : آره راست میگی من جای دیگه ای منتظر ماوی بودم ، الان اینجام ، چرا ؟ ! وای ماوی ...
آئینه پوش : کجا ؟
آیدین : ماوی منتظرمه ...
آئینه پوش : یه دختر با چشمای آبی ، درسته ؟
آیدین : تو دیدیش ؟
آئینه پوش : اوهوم ...
آیدین : کجا دیدیش ؟
آئینه پوش : رفت ...
آیدین : رفت ؟
آئینه پوش : آره دیگه ، رفت ...
آیدین : کجا ؟
آئینه پوش : به من که چیزی نگفت .
آیدین : کی ؟
آئینه پوش : نیم ساعت پیش ، با قطار سریع السیر غرب .
آیدین : با قطار ؟
آئینه پوش : ببین بچه جون یه قطار چند لحظه پیش اینجا واییستاد ، تلق تلق تلق ، سریع السیر بود اما اینجا که رسید آروم شد ، تلق تلق تلق ، ایستاد ، یه 8
دختر اینجا ایستاده بود ، انگار منتظر کسی بود ، هی به ساعتش نگاه می کرد ، چشاش آبی بود ، هی به ساعتش نگاه می کرد ، نگران
دیرکردن کسی بود انگار ، هی به ساعتش نگاه می کرد ، قطار که ایستاد یه جوان خوش تیپ ازش اومد پایین ، هر چی دختر اینورا بود به
طرفش هجوم بردند ، شلوغ شد ها ، دختر چشم آبی هم که چشمش افتاد به پسر خوش تیپه دیگه ساعتش رو نگاه نکرد ، آخه داشت پسره
رو نگاه میکرد ،،، پسر رفت و سوار قطار شد ، قطار راه افتاد ، تلق تلق تلق ،،،،، دختر چشم آبی هم مثل تموم اون دخترا رفت و سوار قطار
شد ، ، ، تلق تلق تلق ، قطار رفت که رفت ، ویژ ...
آیدین : ممکن نیست ...
آئینه پوش : دروغم چیه ؟ سریع السیرا اینجوری میرن خب ...
آیدین : ممکن نیست ماوی بی من سوار قطار بشه بره ...
آئینه پوش : یه روز باورت میشه ، کاش دیر نشه ، بیا بازی ، بلدی ؟
آیدین : ماوی ...
آئینه پوش : منم بودم میرفتم دنبال پسره ، چه تیپی داشت لامصب .
آیدین : ماوی من از اون دخترا نیست که ...
آئینه پوش : خوش خیالی ها ، اونم دختره دیگه ، سینه داره ، تو سینه ش قلب داره ، ، ، پا داره ، پاهاش ...
آیدین : اوهوی عوضی ...
آئینه پوش : صدات رو بیار پایین ، سر من داد میزنه ، اصلا به من چه ، بگرد پیداش کن ، اونقده منتظرش بمون که زیر پات علف سبز شه ، پسره خل ...
آیدین : خل خودتی کثافت گه ...
آئینه پوش : ببند دهن مستراحتو یابو مشنگ ...
آیدین : خودتی حیوون ...
آئینه پوش : پر رو بگیر تا حالت جا بیاد ...
آئینه پوش و آیدین به جان هم می افتند .
در اوج درگیری آیدین و آئینه پوش صدای قطاری آنها را متوجه خود
میکند .
آیدین : صدای چیه ؟
آئینه پوش : قطارسریع السیر دوم غرب ، آخرین قطار این هفته به غرب ...
آیدین : آخرین قطار ؟
آئینه پوش : شاید بتونی با نیم ساعت تاخیر بهش برسی ، اون پسره راننده قطار قبلی بود ، میشناسمش ، از هر کی بپرسی نشونت میدن ، راننده
قطارسریع السیر اول غرب ، بدو ، با این که چند تا زدم بهت اما خب چند تا هم تو زدی ، با این همه دوست دارم به دختره برسی و به خاطر
خیانتش بکشیش ، میدونی چرا دوست دارم این کار رو بکنی ؟ چون خودم قربانی یه خیانتم ، برو و بکشش ...
آیدین : بکشمش ؟
آئینه پوش : بکشش ...
آیدین : بکشمش ؟
آئینه پوش : نکشیش یه عمر باید خودتو بکشی ، یه عمر ، میفهمی ؟ صبح ، ظهر ، شب ، حالا اگه شبا بتونی بخوابی وگرنه شب تا صبح باید زجر بکشی ،
خون جگر بشی ، ببین دستای من رو ، ببین رنگ صورتم رو ، میدونی چرا اینجور شدم ؟ یادم افتاد ، خیانتش یادم افتاد ،،،،، اون کثافت به
منی که دوستش داشتم خیانت کرد ، اون عوضی من رو ندید ، به حسابم نیاورد ، رفت ، با یه گردن کلف رفت و پشت سرش رو هم نگاه
نکرد ، نگفت یکی دوستم داره ، عاشقمه ، رفت ، رفت ، رفت ... ( مثل دیوانه ها فریاد میزند ، زیرچشمی آیدین را زیر نظر دارد ) .
آیدین : آروم باش ...
آئینه پوش : هر روز هزار بار باید بمیرم و زنده بشم ، آی تف به این زندگی ، تف ، اگه اون اولش این کار رو میکردم ، اگه مینشستم رو سینه ش و سرش
رو بیخ تا بیخ میبریدم ، اگه خرخر گلوش رو موقع بریدن سرش میشنیدم ، اگه دست و پا زدنش را زیر پاهام حس میکردم ، اگه جسد 9
بیجونش را جلو چشام میدیدم ، اگه با پا میزدم رو صورتش الان این وضع و اوضاع رو نداشتم ، الان آسوده خاطر و با خیالی راحت کنار یه
دریای خوش آب و رنگ و آروم دراز کشیده بودم و از زندگیم لذت میبردم ، لذت ...
آیدین : مطمئنی باید برم ؟
آئینه پوش : تو مطمئن نیستی ؟
آیدین : ...
آئینه پوش : بمونی وضع و اوضاعت مثل من میشه ، هر روز ده دفعه آرزوی مرگ میکنی ، مثل من ، ، ، مردن بهتر از این زندگیه ...
آیدین : فکر نمیکنی اشتباه کرده باشی ؟
آئینه پوش : تو دیگه کی هستی بابا ؟! ببینم اصلا تو داری ؟
آیدین : چی ؟
آئینه پوش : رگه رو ...
آیدین : رگه ؟
آئینه پوش : اسمش غیرته ، اگه داشتی اجازه نمیدادی قطار راه بیفته و تو بمونی اینجا ...
آیدین : من غیرت دارم ، خوبشم دارم .
آئینه پوش : من هیچوقت تلویزیون تماشا نمیکنم .
آیدین : منظورت چیه ؟
آئینه پوش : منظورم اینه که من از شعار بدم میاد ، ، ، از من گفتن بود ، نمی خوای بمون و مثل من شو .
آئینه پوش مثل دیوانه ها شروع میکند به بشکن زدن و ادا درآوردن و
شکستن شیشه ها و وسایل دوروبر خود ، دیوانگی محض .
آئینه پوش به آیدین که ترسیده و گوشه ای پناه برده با شیشه ای که در
دست دارد حمله می کند ، در اوج این کارها صدای سوت قطار بلند
می شود .
آیدین : میرم .
آئینه پوش : فرقی برام نمیکنه ، بمونی هم میکشمت تا یکی مثل خودم متولد نشه ، نمیخوام ببینم یکی دیگه مثل من میشه و باید زنجیرش کرد ، تو حالیت
نیست ، اما من خوب میفهمم ، میکشمت تا راحتت کنم ...
آیدین : پیداش میکنم .
آیدین به سرعت خارج می شود .
آئینه پوش : آره ارواح عمه جانت ، برو که برنگردی ،،، ووی جان ...
آینه پوش سرخوشانه میرقصد .
صدای قطار که دارد دور میشود .
ماوی گیج و خسته وارد میشود .
ماوی : قطار رفت ؟
آئینه پوش : پ نه پ دارن صداش رو امتحان میکنن برا نمایش بعدی !
ماوی : کجا رفت ؟
آئینه پوش : شرق ، میای بازی ؟
ماوی : آیدین نیومد اینجا ؟
آئینه پوش : آیدین ؟ یه پسر جوان با موهای طلائی ؟!
ماوی : تو دیدیش ؟ کجاست ؟ 10
آئینه پوش : رفت .
ماوی : کجا ؟
آئینه پوش : چیزی که به من نگفت ، یه پول هنگفتی از من تو قمار برد و گفت میرم شرق برا عشق و حال ، سواحل تایلند و اونورا .
ماوی : دروغ میگی ...
آئینه پوش : چرا باید دروغ بگم ؟
ماوی : ...
آئینه پوش : این عادت شما دختراست ، به دل نمیگیرم ، همه تون مثل همید ، وقتی یکی قالتون میذاره و درمیره میزنه به سرتون و عقده هاتون رو سر
این و اون خالی میکنین ، برام مهم نیست ،،، من رفته ام اونجاها ، عالیه ، چه سواحلی ، چه دخترائی ، مثل مرمر ،،، وای وای وای ...
ماوی : تو داری دروغ میگی ...
آئینه پوش : ای بابا باز گفت دروغ ، اصلا به من چه مربوط !
ماوی : اون میاد ، من منتظرش میمونم ...
آئینه پوش : بمون اما بدون و آگاه باش که صد سال دیگه هم نمیاد ، منم جای اون بودم با اون همه پول میرفتم سراغ عشق و حال ...
ماوی : اون میاد ، میاد ، میاد .
آئینه پوش : به همین خیال باش ...
ماوی : اصلا به تو چه هان ؟
آئینه پوش : دلم به حالت سوخت نخواستم عمرت رو به انتظارش هدر بدی ، من مطمئنم اون رفته و دیگه هم برنمیگرده ،،، ( میخواند ) اون که رفته دیگه
هیچوقت نمیاد ...
ماوی : باید بیاد ، نمیتونه نیاد ، اون نرفته ، آیدین جائی نرفته ، اگرم رفته باز میگرده ، من شک ندارم برمیگرده ، باید برگرده ، همینجا میشینم ، همینجا
میشینم و منتظرش میمونم ، نه میرم همونجا که قرار بود بیاد ، میرم میشنم اونجا ، تا آخر عمرم منتظرش میمونم ، اگه شده چشام رو بدوزم به افق
و تا آخر عمرم پلک نزنم این کار رو میکنم ، منتظرش میمونم ، اون میاد ، باید بیاد ، آیدین من میاد ، من ، من مطمئنم میاد ...
آئینه پوش : حیف اون چشمای آبی قشنگ نیست داری خرابش میکنی ؟ اونم به خاطر کی ؟ به خاطر یه هالوئی که حالش رو کرده و زده و رفته دنبال
خوشگذرانیش ؟ تو بهترینها رو میتونی داشته باشی ، بهترینها ،،، هر کی چشمای قشنگ و آبی تو رو ببینه عاشقت میشه ...
ماوی : اون میاد ، آیدین من میاد ، برم سر قرارم ، دیرم شد ، میاد نه ؟ چرا نیاد ، حتما میاد ، من میرم اونجا منتظرش میمونم ، چشام پرآب شدن ، براش
اشک میریزم ، تا برگشتنش اشک میریزم ، اشک میریزم تا کسی رنگ چشام رو نبینه ، عاشقم نشه ، ، ، آیدین میاد ، آیدین من حتما میاد ، میرم ،
میرم و تا آخر عمرم منتظرش میشم ، آیدطن من حتما میاد ...
ماوی خارج می شود .
آئینه پوش ماسک خود را برمیدارد و چشمانش را پاک میکند .
آئینه پوش : لعنت به هر چه هندی نویسه هندی سازه ، اه ،،، طفلک ، دلمون رو سوزوند و رفت ، عجب روزگار بی مرامیه ها ،، آخی ،،، دختر به این
خوبی ، پسره نفهم بیشعور گذاشته رفته سواحل ، سواحل ، چی گفتم بهش ؟! هر چی حالا ، آخی ، دلم سوخت واقعا ،،، اینجور مواقع دل
اگه سنگم باشه آب میشه ، آخی ، طفلک .
سیاهی .
صحنه 3 ؛ تابلو : مسخ دریاچه اورمو .
نور .
ماوی پیر شده است ، همچنان که دارد افق را مینگرد گریه می کند .
اشکهای ماوی به دریا تبدیل شده اند .
صدای سوت قطاری که آرام آرام نزدیک میشود و می ایستد . 11
آیدین پیر در حالیکه صورتش را کاملا سیاه کرده آرام آرام از دور نمایان
میشود .
آئینه پوش ماسکی دیگر بر صورت زده و آن دو را زیر نظر گرفته است .
ماوی : تو برای چی صورتت رو سیاه کردی ؟
آیدین : دوره گردی میکنم ، سیاه که میشم آدما خودشون رو بالاتر از من میدونن اونوقت به حرفای مسخره ای که میزنم راحتتر میخندن ، اما نه ، راستش
رو بگم ؟ یه روز اینجا یکی سیاهم کرد ، وقتی فهمیدم سرم کلاه رفته و یارو سیاه کار بوده صورتم رو سیاه کردم ، آخه دیگه روم نشد تو هیچ
آئینه ای خودم رو نگاه کنم .
ماوی : حالا کجا میری مسافر موطلائی ؟
آیدین : نمیرم ، دارم میام ،،، تو دریائی ؟
ماوی : من دریام ، دریاچه اورمو .
آیدین : دریا ...
ماوی : جان دریا ...
آیدین : دریا تو ماوی من رو ندیدی ؟
ماوی : ماوی تو چشاش آبی بود ؟
آیدین : آره دریا ...
ماوی : دیده مش ،،، منتظر آیدین بود ...
آیدین : من آیدینم دریا ...
ماوی : ماوی آیدینش رو تو هر لباسی میشناسه ! آیدین رفت و نیومد ، ماوی اونقده گریه کرد که اشکای شور چشاش شدن اندازه یه دریا ، یه دریای
شور اما زیبا ، زیبا مثل چشمای خود ماوی ...
آیدین : تو میگی دوباره میبینمش ؟
ماوی : تو سیاه شدی تا زندگی کنی ، ماوی تو این رنگ هم اگه تو رو میدید بازم عاشقت میموند ، اما اون رنگ موهاش سفید شده بود ، سفید سفید ،
مثل رنگ نمک دریائی ، نمک دریائی که داره خشک میشه ، موهاش سفید شده بودن ، اون نخواست آیدینش اون رو اینریختی ببینه ، دوست
نداشت آیدینش ناراحت بشه از دیدن موهای سفیدشده سرش ، ماوی تو سفید شد مثل یه ابر سفید و زیبا ، ابر شد و پر کشید و رفت تو آسمونا ،
ازش هیچی نموند ...
آیدین : هیچی ؟
ماوی : چرا ، سفیدی موهاش ، یه بیابون به رنگ سفید سفید ، بیابون نمک ، بجای دریائی که آبی بود ...
ماوی همچون ابری پر میکشد و می رود .
آیدین پرواز ماوی را تماشا می کند .
آئینه پوش رقصی را آغاز کرده است ، شیطانی تر از رقص شیطان .
پایان .
90.08.15