ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوای دلت بارانی شده نه ؟
با تو نیستم باران !
تو نخواهی بارید
میدانم
زمین نیز میداند !
با یکی بودم از نسل آب و باران
خیساب گرفته روحی خسته از عطش
که
دوست میداشت لبهای تشنه ای را سیراب کند !
مجالی نبود اما !!!
آخر
ابرها را سترون میخواست ابلیسک بدذات روزگار
همچون درون پرعقده اش که از زایش خالیست !
تون جهنم بی انتها !!!
و تو باران این قصه میدانستی
که
راز نباریدن خود
نگفته با کسی
به دل دفن کردی و رفتی !
کاش سرابها را دوست نداشت این آدمیزاده مبهوت
شنیده ام
قصه گوی پیری
شاید مادربزرگی خسته از زمانه بدکردار خود
با کودکان خود روزی
گفته
حکایت باران حکایت راستیهاست
حکایت دوستیهاست
که
آسمان روزی روزی زمین خواهد نمود باریدنش را !
کاش راست باشد این
کاش !
دلم از عطش دریای بی آبمان گرفته باران
نخواهی بارید ؟
ببار !
آخر
بی تو کدامین جاری طغیانی میشوید پلیدی این دیو بی چشم را ؟
هان باران ؟
ببار
که
بی آبی لب دریاها را سوزاند
چه رسد
به لب تشنه مردمان !
ببار باران
ببار ...