درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

سراب ...

به شبی سرد و برفی 

به این هوای سوزدار زمستانی و پرسوز 

به سراغم آمده بی آبی !

دلم  

زبانم 

لبم 

عطش گرفته داروندارم ! 

وه ! 

عجبست این میدانم 

اما  چه کنم با آن ؟ 

زندانی این عطشم 

بی آبم 

بی باده و ساغر و ساقیم  

چه کنم با این حال نزارم ؟ 

دمم 

بی دم و غم گرفته و بی روح 

و من مانده ام با خود چه کنم ؟ 

کجا روم ؟ 

به این بی آبی مطلق جانم ز که طلب کنم آبی ؟  

وای که گیجم 

گیجم و هیچ نمیدانم ! 

کاش باشد کسی که ببرد میهمانم 

بدهد آبی 

جامم ! 

کاش دستی به اشاره ای سوئی را نشانم دهد 

تشنه آبم 

اگر نشد کاش بردم به خیال جامی 

میتوانم گفت حتی تشنه سرابم ! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد