درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

فردای بی خورشید ...

به هر سو مینگرم فریادیست 

همه آغشته در رویا 

غوطه ور حجم محیط 

دالانهایی که تا بن بست میروند و میمانند 

و آدمهایی که عاشقانه دالانی بن بست را میروند و میخندند  

همه سو بیرقی در باد 

همه جا فندق مغز بیکار 

فریادها همه باد خالی کردن شکم 

آروقی زد مردی 

و دختری جیغکی شد چون وزوز مگسی کور 

آخر تجربه های چندین ساله را به حراجی برده ایم ما مردمان این روزگار بی فردا 

چه فردایی !

که 

امروزمان کلاهی بر سر خویش گذاشتن گشته در هیاهوی کلاه فروشان رند بازاری 

آهای 

با توام 

آری با تو 

تویی که هرگز ندیدمت 

اما 

به روشنی همان خورشیدی که آسمانمان را داغ میکند 

میدانم 

که 

میشناسمت 

با توام 

دوست دارم دوست بنامم ترا 

بی آنکه هیچکدام از ما 

بداند نهایت دوستی دوستیست 

دوست همخانه من 

بز آورده ایم 

چه بدجور هم بز آورده ایم 

دروغکان چون گردویی بر درختان محله هایمان در رقصند 

و دهان ما ؟ 

میدانی از چه هیچ طعمی را خوش نداریم امروز ؟ 

طعمهای دروغین همچون گلهایی کاغذی ! 

و من دوست داشتم با تو گیلاسی را مزمزه میکردم در غروبی در ده  

اما 

خاکمان بوی عفونت میدهد 

و 

تو 

من 

ما 

در این غمخانه دروغهایمان را کودکانه با هم قسمت میکنیم 

و طنابهایی که از بالا آمده اند گاهی حوصله ها را تنگ میکند  

شاید 

یکی از ما 

روزی شاید 

طنابی را از دست باز کند 

اما 

میدانم 

آن طناب نه بر زمین 

که 

برگردنش خواهد نشست 

چشمهایی میچرخد در کاسه سر 

و مردمان همچنان در پی نخود آششانند 

طنابت را رها کن 

مرگ هرچند تلخ باشد بهتر از فریب خویش است 

روزگار ما مردمانی دارد که امروز نعره میزنند آزادی 

اما 

باز چه خوابی دارد میگیرد چشمانمان را 

تجربه ها را به جوی آب کوچه انداختن خطا نیست ؟ 

باد صدای فریادها را آورد 

همه بیرقی در دست 

و من که غم فردای بی خورشید را دارم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد