درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

متن : سیری با ستارگان ادب سرزمینم ...

سیری با ستارگان ادب سرزمینم ... 

( متن زیر تماما از اشعار شاعرانی که مطالبی از آنها آورده شده گرفته شده است ) ...

ترانه ها و لای لاییها و قصه های شیرین کودکی چه زود چون خاطره ای بر ذهن نقش می بندند و راه خود میگیرند و میروند و پس آن آدمی میماند و راهی که باید از بیراهه بازش شناسد و کوچ تاریخی خود در آن را شروع کند ، کوچی که از خود شروع میشود و گویا به خود باز میگردد ، و آنچه این میانه روی میدهد آدمیت انسان را شکل میدهد ،،، اما گاه روزگار برای آدمی چنان میشود که او را به یک سرگردان و یک بی هویت خود گم کرده تبدیل میکند ، و اینجاست که اگر هوشی فراتر از روزگارت نداشته باشی میشوی یکی از میلیاردها انسانی که از آغاز هستی آمده اند و رفته اند بی آنکه بدانند از کجا آمده اند و از برای چه آمده اند و اصلا که هستند و چگونه هستند و چگونه باید باشند و چگونه قرار است بشوند ،،،،، و من که تازه پای در راه زندگی گذاشته بودم با هزاران پرسش بی پاسخ مواجه شدم بی آنکه در تعلیمات مدرسه ها بتوانم جوابی برای این سوالهایم پیدا کنم ، همیشه از اینکه چگونه شروع شده بود شروع میکردم و دراین که چگونه باید پیش برود و چگونه باید تمام شود میماندم ،،، که نمیدانستم هویت من در روزگارم چیست ،،، ازلیتم را نمیشناختم و ابدیت به وحشتم می انداخت ، و  اینک  سوالی بود برایم بی جواب ...

در کنار رودی سر در گریبان و غرقه در افکار هجوم آورده راهی آن نمیدانم کجایی بودم که دمی راحت باشم از اندیشه های بی ملاحظه ، صدای گرفته ای شنیدم ، بعدها فهمیدم اگر از آب بیرون می آمد جان می باخت ، سفیدی چشمانش در میان سیاهی تنش برقی عجیب داشت ، با اولین نگاه جذب نگاهش شده بودم ، میشد هوش سرشاری را از پشت آن نگاه کنجکاو دید که برای پی بردن به پرسشهای فراوانی نمی توانست یکجا بند بیاید و با چرخش دائمی خود تازه ها را جستجو میکرد ، پرسید _ شاید قرنها پیش پرسیده بود _ از من : راه دریا از کدامین سوکوتاهتر است ؟؟؟ من که کودکی بیش نبودم از کجا باید راه دریایی را میدانستم که تابدان روز حتی اسمی از آن دریا نشنیده بودم ؟ من که غرق در اعجاب نام دریا بودم نتوانسته بودم جوابی به آن ماهی سیاه کوچک بدهم و او راه خود را رفته بود ، وقتی که از کنارم گذشت در دستهایش مسلسلی را دیدم که به قصه ای گویا آرزوی داشتنش را کرده بود _ شاید زمانی که بازیهای کودکانه او را با خود مشغول میکرد در پشت ویترین مغازه ای این اسلحه را دیده بوده  _  او از کنارم رد شد و رفت و من صدای مسلسل را سالها بعد شنیدم ، رگباری که پایانی نداشت ، هر چند سالها پیشتر از آنکه صدای این مسلسل شنیده شود او بسوی دریا رفته بود و در دریای خویش غرق شده بود ، و این دم که صدای مسلسل بگوش میرسید حتی از او استخوانی هم نمانده بود _ شاید ماهی سیاه دیگری گوشت و استخوانهای او را خورده بود ، ماهی سیاه دیگری که خود دنبال دریای خود میگشته  _   بعدها که فهمیدم برای رسیدن به دریا تمامی عقده های مانده در دلش را انفجاری کرده بود تا با آتش آن انفجار شبی را در آن شبهای سرما زده زمستانی  روشن کند این را نیز فهمیدم  او را غرق کرده بوده اند تا او از خود نیز نتواند عبور کند ، که نور آتشش دلی را گرمی ندهد و  راهی را روشن نکند ، که او بی آنکه بتواند پاسخی برای سوالهای خود بیابد  بمیرد ، او نیز مرده بود ، بی آنکه بتواند فریاد مانده در گلویش را بر سر زورمندان زمانه اش فروکوبد و خود را خالی کند _ شاید پس مرگش با اولدوزش که خود آفریده بود همسایه شده باشد _  ستاره ای که دریا دریا درد و عقده در سینه کوچکش داشت و گوشی برای درد دلهای خود نمی یافت  ، از بس نامادری بدذات قدرت بدستش برای بدست آوردن ارثیه پدریش مکرها به کار بسته بود و برای کوتاه کردن دست او از رسیدن به حقوقش حیلتها بکار برده بود ، ستاره ای که حتی سخن گفتنش را از او گرفته بودند و او از سخن گفتن به زبان سرزمین پدری و مادری خود محروم بود _ چه ها که این نامادری با فرزندان این سرزمین نکرده است _ و من هرچند نتوانستم از بهرنگ جواب چه بودنم را بصورت کامل بگیرم اما با شناختن او دو چیز را یاد گرفتم ، اول اینکه نتوانستم بدبینی ماهی سیاه را و راهی را که با کشته شدن به نتیجه میرسید نادیده انگارم و دوم اینکه برای یافتن سوالهایم باید راهی شوم و بجویم  ،،،،،  و بهرنگ شد بهرنگترین تابلوی افق دیدگان من که کودکی بودم همچون کودکان قصه های او پای در راه ...

سالها گذشت و مدرسه نتوانست جوابی درخور به سوالهایم بدهد  ،،،،، ومن خود  با یادی که از بهرنگ در یاد داشتم برای رهایی از پرتگاه فکری بی جوابی به سرزمینی هجرت کردم ،،،،، در این دنیای بی کرانه و جهان پهناور شاید دیگرانی نیز جز من با این غول بی شاخ و دم مواجه شده بوده اند و این نیز می توانست باشد که شاید آنها راهی یافته بوده اند از برای رهایی از این منگی محض و سردرگمی بی پایان ،،،کوچه  و خیابانی نماند که گذرگاه من نباشد و کفشهایم نساید  ، دشتها و بیابانها را به هم دوختم و گشتم و گشتم ...

گاه سوالی میتواند مسیری را نشان دهد بدون آنکه پاسخی را ارائه کند ، و من با خود گفتم آن ماهی سیاه برای این از من سوال کرده بود که من بدانم به جایی از این گردونه هستی دریایی هم هست ،،،،،  براستی دریا چه بود که من باید از آن و از راه منتهی به آن آگاه میشدم ؟ و من بعدها فهمیدم که شناخت دریا یعنی دریا شدن ، دریا شدنی که انتهایت ابتدایت باشد و ابتدایت انتهایت ، و این همان هویت توست ،،،،، و من بی آنکه جوابی برای سوالهایم داشته باشم راه خود گرفته و رفته بودم که دریا را بشناسم و پیدا کنم ...

در گیرودار آموختنهای راه زندگی با پیلتنی همراه شدم ، هفت مرحله ای را با او گذشتم و فهمیدم به نیروی تن نیازی دارم که میتواند راهگشایم در گرفتاری هایم باشد ، اما هرگز بدستش نیاوردم ، چون دیده بودم این پیلتن هر آنجا که نیروی بازوانش راهی نمیگشاید به نامردی با سوزاندن مویی و با حیلتی از ترفندهای این سوزش مو رهایی می یابد از گرفتاریهایش و پیروزی را در آغوش می گیرد  ،،، بعدها بود که فهمیدم مصلحت باقی ماندن و کسی شدن و از صحنه بیرون نرفتن باعث شده بود در این هستی موهای زیادی بسوزند  و نامردیهای بسیاری روا داشته شوند  و برای جاودانه ماندن نام این پیلتنها چه بسیار قربانیانی که به ناروا کشته بیداد شده بوده اند  و به تمامی روزگاران جان از بدنشان به شمشیر پرانیده شده بود ، با پیلتن دروغین قصه های ساخته شده مالیخولیایی ذهنی مریض سالیان بسیاری همراه بودم و زمانی که دانستم در این سالیان جز چرخ ارابه او نبوده ام و جز بارکش او چیزی دیگر نبوده ام همان فریاد در گلو مانده آن ماهی سیاه کوچوک را در گلوی خود حس کردم  _ همنسلان من به روزگاری فریادها و فریادها و فریاد ها کردند به خواستن حق زندگیشان  و گوش فلک کج مدار کرتر از آن بود که بشنود صدای فریاد آنها را که مصلحت نبود شنیدن فریادشان  ...

به جستجویم ادامه دادم ، با شنیدن صدای ساز آشیقهایی که از خدا و انسان و عشق و حماسه و شور و احساس میگفتند عاشق سرزمین کلمه های دریایی شده بودم ، به دریای ادب زدم و بر و بحر را درنوردیدم و بر پشت والهای دریایی پشته ها از آتش افروختم و رفتم و شناختم _  و نمیدانم که شناختم یا نشناختم ...

و چنین بود که سرزمین ادب شد سرزمین رویاهای من  ...

من در این سرزمین شهریارش را جستم که هر سرزمینی را شهریاری باید ،،، به عشقی که از شنیدن سروده هایش در دلم ایجاد شد میهمان کرم کلمات سحرآمیزش شدم ، شاهد شهد کلام تبریز ، آنکه چون از خویش برفت و از خود خبرش نشد از عشق خبرش شد ، با سروده های زیبای بی آلایش ساده و کلام روستایی شهریارشهر زیبایی سادگی و خلوص مردمان نیک کردار را دوباره میشد چون تصویری به تماشا نشست ، الحق که در زمانه قدغن بودن زبان مادریش  _  ترکی  _   زبان شعر دلش ترکی آذربایجانی بود ، هر چند آموخته های غلط قرن اخیر او را نیز از شناخت اصل اصلش باز داشته بود ودر کلامش میتوانستی سروده هایی ببینی که ناراستند و ریشه ترکی او را به ندانم کجای دروغ آریایی پیوند میدهند  ، هرچند او خود با گذشت زمان فهمید که نه آنگونه است که صاحبان قرون اخیر گفته اند  که او ریشه ای نسل در نسل ترکانه داشته است ، نسلهایی که تا خود جد انسان _ آدم _ در این خاک زنده بوده اند و زندگی کرده اند ،،، و او چه زیبا با زبان اجدادی خود   سرودانسانیت   را سرود ، سروده های ترکی و ترکانه ، زبان بی همانند آسمانی ، و بقول شهریارشعر این سرزمین زبان لالایی مادران و مداواگر دل مریضان و عشق سویدایی سودائیان ، زبانی که رها است و بیانش بی تکلف  و در عین غرورطبیعی  ابزار شعرش نرم و چکش خورده و مطیع و کاملترین نمونه شعر جهان  ،،،،، و شهریار به رسم ادب در آغاز حیدربابای جاودانه اش  سلامی میفرستد بر شوکت و ایل و تبار این آغازگران تمدن بشری و لعنتی بر دروغگویان راههای تمدن کنونی که شاید درد و بلای راهیان حرمهای زیبایی بر چشمشان بیفتد و بر زمینشان زند  ،،،،، باید بر نبوغ این شهریارشعر مشرق زمین درود فرستاد که با آیین درویشی و ساز آشیقیش  سلطان ریاضی مغرب زمین را به افسوسی خطاب میکند که حرمت آدمیزادگان به تصاحب گران زمانه یادآور شود که الهام او بدست رقیب بدکار ابلیسزاد کام جهنم را خواهد گشود و آسمانها را سیاهی خواهد گرفت  و این دردی در جان انسانی شهریار می آورد که درمانی ندارد ، که شهریار از خرابی هستی نالان بود و در آرزوی رهایی نوع بشر ،،،،، صداقت روستاییش را باید تحسین کرد که نفس به نفس کوه میداد تا به آسمان برود صدایش که ای کاش حتی قفس جغد نیز تنگ و تاریک نباشد که فهمیده بود آزادی برای همه به معنای آزادیست و انسان آنست که دست انسان بگیرد ، انسانی به هر رنگ و از هر نژاد ،،، او با فهم عمق آتش افتاده بر جان جهان به گریه درمی آید و از نبود عشق دریغ میگوید و گریه سر میدهد ، اینست که میشود با او نشست و بر روزگار گریه کرد  و بارها گریه کرد و باز هم گریه کرد که برای آدمی عجب جایی خورشید غروب کرده و شام سیاه فرارسیده است  ،،، و شهریار انسان دوست  بر این شب سیاه گریه کرد که ابری سیاه بر آفاقش سایه انداخته و زایش سحری را امیدی نیست ،که انسان امروز از مهد تمدن و تدین به عهد بربریت وحشی برگشته است ، و شهریار گریه کرد برای از دست رفتن صداقتها و سادگیها  که در زمانه بد این روزگاربد مست دعای بد ابلیس بدکردار مستجاب شده بود و زندگی بازیچه ای گشته بود از بهر گوسفند نمودن مردمان تا بین سگ گله و گرگنمای روزگار به بازی گرفته شوند ، روزگاری که سیاهی از تمامی جهات هجوم آورده و همه جا را  محاصره کرده و امیدی به باز شدن دلها نیست ، روزگاری که امیدی نیست روشنی گم شده پیدا شود که در این سیاهستان تیره  هر چه که چشم میگشاید و پر می گشاید غیر سیاهی و تباهی نمی بیند ، روزگاری که ابلیس قبله را عوض کرده و راه خدا را کج نموده و آدمیان را به چشمه پر از مار راهنما شده است ، و از خنجر خارستانهای زمانه خون می چکد و سپاه دیو پراکنده در همه آفاق به جستجوی گل و گلشنند تا به زیر پا تباهشان سازند و با غل و زنجیر از برای گرفتاری انسان به استقبال می آیند  ،،، من نیز همراه با شهریار دلم به حال گل و سرو و لاله میسوزد از بس که باغ طبیعت پر آفت و بلاست  ،،، زمانه زمانه هجوم فتنه دجال دست ساز ابلیس است و درست شده او که امروزه روز  فتنه منتظر وقت و فرصت است ، که روزگار روزگار بدیهاست ،  روزگار زشت بودن و زیبا نمودن ،،، آوخ از کعبه اسلام که با شرک و نفاق باز پس رفت و همان صحنه اصنام افتاد  ،،،  روزگاری که گرگنماها به جلد سگ پاسبان نگاهبانان گله های انسانند ، و درپس پرده ادایی می کنند که کسی از راز آن آگاه نیست و ابلیس  پرده بی عصمتیش زیر حجاب پنهان از دیدگان مردمان است ، روزگاری که بوزینه های بیشه ها شیران بیشه اند ، جهانی که بهادارانش زاغ  و زغنند ،،،  بهشت نه که جهنم است روزگار اما شاید به شکل بهشت در دیده آنها که از دیدن عمق محرومند و جز ظاهر نمیبینند ،،، روزگار هجوم لشکر جهالت و ناآگاهی  ، هجوم اهل کفر که اهل کفر در این دنیا با اهل عشق دشمنند ، هجومی که کسی از آن ایمن نیست  و اگر افلاطون هم باشی از شر شیاطین در این نخجیرگاهش نخواهی جست ،،،،، و شهریار نالید که چرا نیست براق برقی و سرنیزه شهابی تا نجاتگر باشد و پیام آور نور که ابلیس و لشکریانش از برای بردن ایمان و آدم با سیاهی آمده اند ، طوفان ظلمت ، طوفانی که با خلق روزگار شوخی ندارد  و امروزه روز خزان انسانهاست  ،،،،، روزگار روزگار افسون شدن انسان از افسانه هاست و روزگار در خواب رفتن فرزندان آدم ، و عمرها فسانه شب هجران دوستها و دوستیها   ، زمانه ای که خاتم از دست سلیمان خارج شود ایل و تبار ابلیس همانند مور و ملخ زیاد خواهند شد و دیوها بیدار و پلها خراب ، همه به تور ابلیس گرفتار و نسل انسان بریده شده ، مرگ خلق و ختم انسان ، و آدمی مات این شطرنج ، و خانه آدمی زندان او ، و خود آدمی مامور نگاهبان خود ،،،،، باید ازاین از هم نپاشیدن دنیا در زمان کشت و کشتار ابلیسها تعجب کرد ، در روزگاری که هیچکس بربط رندی بدست نمی گیرد و راه شیطان نمی بندد ، که در روزگار بدیها  سادگی گنه است  ، اگر خود نمیتوانی به جستجوی اویی باش که او چنین کند ،  اما شهریار میگوید روزگار روزگاریست که  اگر اویی هم داشته باشی نخواهی توانست به جستجویش بروی : من نیز در این شهر یکی گمشده دارم ، اما ، هیچ نتوان کرد که روزگار روزگار اویی جستن و اویی داشتن نیست و اگر اویی هم داشته باشی فقط نقشیست از او بر جانت و بر دلت ، نوازنده ساز جانها امروز بی سیم می نوازد و بر جگر میخورد زخمه سازش ،  که از این ابلیس کسی را یارای جان در بردن نیست و اگر جان در برد ایمان درنخواهد برد و این روزگاریست که در آن شرق و غرب به خرافات دگرگون کرده اند ،  و این ملت را با خرافات در پی افسانه  لاطائل واهی فرستاده اند ، و از دود آتششان از ماه تا به آنسوی هستی را دودی رنگ کرده اند و عجبا که از هنر نیز سنگری برایش ساخته اند ، و ناگفته پیداست به بی هنری انسان امروزاست که کار آنها را هنر نامیده اند   وگرنه هنر فقط از آن هنرمند است که امروزه دیگر نشانه ای از او نیست  ، و در این سرزمین بی هنر که لطفی و پناهی از خوبها نیست چه جای خیمه زدن ؟؟؟ که اگر بمانی باید یکتنه با هزارانشان نبرد کنی !!! و تو نخواهی توانست ، که یک دست را صدایی نیست ، که دیگران در خوابند ، که خوف کابوس سیاست امروز جرم خواب غفلت مردمان روزگار است ،،، سپاه اهریمن از زمین و آسمان موشک دوانی می کنند ، روزگاری که از بازیهای چرخ دوار بدست ابلیس سرها دوار گیرد و جز گیجی نصیبی نبرد آدمیزادگان ، و چون کسی نمیتواند کاری بکند و تغییری در زمانه پدید آورد بشریت امروز به سر آمده است ، مردم  از غارت دین به غاری گوشه گرفته اند ، غاری به نام زنده ماندن ،   اینجاست که آدمی فریاد برمی آورد : کجاست مرگ که ما را از زندگی برهاند که سرنوشت عاشقان خوشتر پذیرد نقش خون ، اما ، برای شهریار دریغ از مرگ ، که شاعر را مرگی در میانه نیست که دنیای شاعر مردنی نیست ، و شاعر فردا را خواهد دید ،  و این تنها امید این ناامید شهریار بی شهر این شهر است که آرزوی امروزش را به آمدن فردا پیوند زند ، که شاعر را شکی نیست که به فردایی کوهها سر برخواهند آورد و آتشفشانها نعره خواهند زد و با طوفانی بر دنیای ظلم آتش خواهند زد ، و شاعر مشعل ایل تاریخی بیدار خواهد بود که  در این روزگار کافری همه کافر نمیباشند و همه در خواب نمیباشند  ، شاید مومنی هم باشد و شاید بیداری هم باشد _ ایل تاریخی بیدار  _ و شهریار میگوید که شاعر مومن روزگارهاست ، شاعری که کلام را به راه خدا بکار میگیرد که شاعران نه بندباز ابلیس که عاشقان زمانه اند و با سمند کهکشانش تا آنسوی آسمانها را در می نوردند ،،، گرچه این بار شیاطین همه همدستانند اما شاعران بیدارند تا به فردای آدمی در صلح و صفا گشوده شود و با آمدن دین راستین دین دروغین برود که گفته اندمان : اسم اعظم باز آید با سلیمان  و از تعویذ یزدان  اهریمن بشکند  بعد از این خانه خرابی که به دنیا دیده ایم ، پس تو ای انسان آرزومند خوبیها  غم مخور که فتنه آخرزمان نیز آخر خواهد شد ، بگذار تشنج از میان اقوام از بهر همیشه رخت بربندد  و دیوانه جنگ گورش را گم کند و تو بدان که چنین نیز خواهد شد ،،،،، و بر خلاف دعای ابلیس که جز خرابی جهان نخواست دعای شهریار این بود که ای آسمان دستم بگیر و به نامردی انسان را پست مکن که ما انسانها تا بوده و هستیم غلام شاه مردانیم ، و این همان نقش اوی ماست که در دلمان و در جانمان است ،،،،، هر چند امروزه دیگر جز خدا و شاعرراه تو  همه خوابند و دعاخوانی از ته دل از برای رهایی زمین و زمان  و از برای یکی شدن تمامی ملتها و از برای گسیخته شدن زنجیر ابلیس سیاهی دوست  نیست اما ما دست از طلب برنداریم و همکلام با شهریار نجوا کنیم که :  بارالها اگر رویم بسوی تو باشد در میان بلا از هیچ ترسی ندارم ، تو جهانمان بسوی پاکی بر که جز نوح تو کسی را یارای نجات انسان از این طوفان نیست ، جهان پر محبت کن که جز محبت مذهبی نداریم  و به سفر عشقمان ببر که ما مسافران شاعرانه از توخواهیم که راهمان نمایی که ما شهریاران کشور عشقیم  ، ای بزرگ در روزگاری که ابلیس سرنوشت بد را نگاشته و خلق را به جان هم انداخته تو نجاتمان ده و شوکت  شهریاریمان را نشکن  ، خنجرها را از کمرها باز کن که انسان انسان هرگز بر کمر خنجری نخواهد بست ، بار خدایا مردت زیاد و نامردت را مرگ باد که با این شاید زمستان برود و باز بهار آید تا به جستجوی زندگانی شمع جانمان را به بیهودگی نسوزانیم که ما بیدقان شطرنج عشق توایم ، خدایا به سود ما بگردان آسیا را که آسیای طبیعت به نوبت است و فلک همیشه به کام یکی نمیگردد ، بارخدایا راهنمایمان باش و راهمان ده به راهنمایی آشنای راهت که اگر دنیا تمام آتش بگیرد و خاکستر شود آن زیر اخگری هم هست که زندان طبیعت بیخ دالانش دری هم هست ، و تو نیک میدانی که ما سرانجام نگیریم که سرآغازمان نیست ،،،،، کاش که بر دلهای زمستانی بشود داغی زد  و دریچه تنگ زندگی را بسوی آسمانها گشود ،   ما دل خوش داریم که جهان از پاهای شهریارانه مان زنجیر خواهد گشود که این دیو را همیشه نخواهد بود که نگین از آصف ملک سلیمان ببرد ، اما ، ای انسان هشدار که به سلیمانی هر دیو ندهی دل که اگر پرده بالا رود اهریمنش خواهی دید  ، و در این روزگاری که روزگار تمامی اعمال مردمان را نظارت میکند و از یک خطا نیز آگاهانه نمی گذرد این تکلیف ماست که با خوب بودنمان راه را به نیکی طی کنیم ، هرچند به هنری نمیخردمان روزگار نابخرد  ، اما یادمان باشد که شهریارمان گفت این ترک انقلابی در شهر انقلابی انگیخته است که بدست هیچ ابلیسی آتشش به سردی نخواهد گرایید ، که بقول سهند که با شهریار گفت : مردانه باخته ایم به نامردان روزگار قمار بی فرجام ، دهان بسته و بی زبان ، اما ، اگر دست در دست نهیم و برای ایل در بند مانده بسوزیم و راهش را روشن کنیم و همچون قطره ها به هم برسیم و سیل شویم و جاری شویم و اگر کینه را از دنیایمان بکنیم و از عشق تازه کنیم روزگارمان را هیچ زنجیری ماندنی نیست و قفسها نابود شدنیست و بدانیم که که اگر بخواهیم دیوارها را رد خواهیم کرد و به دریاها خواهیم رسید ،،،،، و من از شهریار شهر عشق آموختم که برای رسیدن به دریا باید عاشق دریا شد ...

و من برای عاشق شدن سراغ شاعری رفتم که شعرش عاشقانه ترین شعرها بود ...

با آنکه ادب از بی ادبان آموخته بود اما به گاه گفتن از عشق چه شوری داشت کلام سعدی زیبا سخن ، شاعر خوش کلامی که عاشقانه چشم ترک تیرانداز و ناوک ابروان یار را مجنون وار دوست میداشت و مجنون را در عشق عاقلتر از عاقلان میدانست ، که در چشم او این مردم در ظاهر عاقل چون مالیخولیا بگیرند بجای آنکه عاشقی کنند  همچون بلعم سگ پرست میشوند اما مجنون هر چه شود همان عاشق باقی میماند و از زخم دوست نمیمرد به صدقی که در دل دارد و این همان صدقیست که از سپر شدن  بین معشوق و عاشق خشم میگیرد ، و سعدی عاشق پیشه از زمانه  ناله میکند که چرا از رسیدن تیغ یار جلوگیری میکند که میداند این تیغ نه درد که درمان دردهای اوست و جز آن هر چه باشد زهر ، که میداند دوست در ارادت اگر موری باشد حشمت سیمرغ دارد در چشم یار ، و عاشقانه فریاد زد اگر تمامی دنیا دشمن شوند او دست از طلب یار نخواهد کشید که این از تمامی هستی برایش کافیست ، و این عشق همان چشمه خورشید جهان افروز عاشقان است  ، هر چند در تمامی زمانه ها موشان کور خواهان برنیامدن آفتابند که چشم دیدن آن را ندارند  ،،،،، و من زیبایی در کلام را از برای تمنا از یار از او یاد گرفتم ،،،،،  او نام نیک خود جاودان کرد با کلامی که همسایه سحر بود و چنین بود که سرای جاودانی او جاویدتر از خانه های زرنگار بی عشقان روزگارش ماند و قبله گاه عاشقان شد ،،،،، او دیو زمانه خود و دیوان تمامی زمانها را بد گفت و ازآنها به خدای آسمانیش پناه جست  ، هرچند میدانست مردم دیوسیرت بدتر از دیوند  ،،،،، خداوند زمینی او عشق بود و چون میدانست معشوق خود این میداند با عشق از عشق نگفت ،،،،، او نیز در سایه حاکمان ترک زمانه اش ایمن بود از روزگار که میدانست پارس در سایه اقبال اتابک ایمن است  ...

و عجبا که این حکایت همیشه روزگار است که آتابایهای ترک در تمامی اقالیم ترک نشین این مملکت و خارج از آن ایمن کنندگان زندگی دیگر اقوام بوده اند ،،، گرچه به فریبی که روزگار ما با خود داشت شاعری تاریخ نیاکان ترکش را شرمندگی تاریخ دانست ، و من سراغ او رفتم تا بدانم او از چه این گفته و فریب را چگونه راست انگاشته و فریبش را خورده که از او این بعید مینمود به درکی که در کلامش دیده بودم و میدانستم شعرعاشقانه اش پهلو میزند با سحر ...

شاملوی عاشق بامدادان شاید در سحری با یار خودگفته بود : با چشمان تو به الماس ستاره ها نیازی نیست مرا با آسمان بگو ، و عشق چشمانی که دیوانه وار عاشقشان شده بود شد خدای او ، و من دیدم او بی خدای عاشق عشق است ، و چنین بود که کلامش  تلخ بود ،،،،، زندگیش سرشار از سکوت ، خاموش و ساکت ، سکوت و فریادی که به گاه درد کشیدنهایش برنیاورده بود و تو که وارد حریم خلوت او میشدی لبریزش میدیدی از آن فریاد و سکوت ،،،،،  به گاه گفتن و سرودن چه خشمی داشت کلام سنگینش ، که او : سنگ می کشید بر دوش  _  سنگ الفاظ  _  سنگ قوافی را ، و چنین بود که الفاظ زندگی او شد ، و شعر زندگی او شد و زندگی او شعر شد ،،،  الگویش از شعر زندگی بود ، شعربرایش برداشتهایی از زندگی نبود بلکه یکسره خود زندگی بود ، و زندگی شاعرانه او این بود : فریادی در گلو مانده ، فریادی و دیگر هیچ ، فریاد ساکت ، فریاد سکوت ، و در این سکوت پر غوغای خود هرگز ننالید که مرد ناله نبود ، غرید ، او سرودگر  سرود فرزندان دریا بود ، آنانکه در سواحل برخورد به زانو درآمدند بی که به زانو درآیند و مردند بی که بمیرند ،  و او : زنده اینگونه به غم ، خفته در تابوت ، حرفها در دل ، میگزید لب به سکوت ،  و تو نمیدانی غریو یک عظمت وقتی که در شکنجه یک شکست نمی نالد چه کوهیست ، چه کوهیست ،،، یک انسانیت مطلق میجست و این وادارش می کرد در شکست ننالد ، که نالیدن  برای انسان مطلق شرمساری است و سرافکندگی ، و عجبا که در این فریادهای خاموش همچون دیگر دردآگاهان زمانه های پرشده از سیاهی ظلمت تنها بود ، تنهای تنها ، در تمامی شب او چراغی نبود روشن کند راهی را  و در تمامی شهرش نبود یک فریاد جز خود او ، و چنین بود که در نبود همدرد و همراه و در نبود فتحی به روزگارش همچون پهلوانی تنها و خسته سرود کهنه فتحی قدیمی را زمزمه میکرد به تنهایی به زیر لب  ،،،،، هرچند خود را سراینده خورشید میدانست اما این نیز برایش چون خورشیدی تابان روشن بود که باید از برای دیدار این خورشید دنبال سحری سرگردان بگردد که یافت مینشود ، آرزویی دور و دست نیافتنی ، بامداد ، و این بود که تا آخرین لحظه زنده بودنش میان آرزوهایش خفته بود از بس که میدانست خورشیدی بر آسمانش ستارگی نخواهد کرد ، آخر دیگر از شهر سرود تک سواری نمی آمد به گوش ، پس فریاد برآورد : دلا از غصه سیاس آخه پس خونه خورشید کجاس ؟؟؟؟؟  با اینکه هرگز خورشیدی ندید شب را نیز هرگز باور نکرد که او بامداد را میجست ، اگر شده در خیال شاعرانه خویشش ،  و شاملو عاشق بامداد در شبش فریادی شد طولانی ، ظلمات شب را نمیخواست اما گرفتارش بود ، و در شب سیاه بود که ابلیس شب پرست را با خدای سحر آفرین قاطی کرد و یکی دانست  ، و در این ظلماتی که شیطان و خدا برایش جلوه ای یکسان داشتند برای خود خدایی ساخت و انسان را خدا گرفت ،،، آیا انسان معجزه یی نیست  : انسان خداست ، حرف من اینست ، گر کفر یا حقیقت محض است این سخن ، انسان خداست ، آری اینست حرف من  ، ، ، و  برای دیدن خورشیدی که خدا و یا شیطان از او دریغ کرده بودند با زن رویایی خود گفت : مرا به کنار خودت ببر که  با چشمان تو مرا به الماس ستاره ها نیازی نیست و تو این با آسمان بگو ، تو از خورشیدها آمده ای ، از سپیده دمها آمده ای ، تو از آینه ها و ابریشمها آمده ای ای عشق   ،،، و چنین شد که همه خدایان را که از نظر او شب را پدید آورده بودند لعنت کرد ، همچنان که خدایان او را ،،،،، و در پس لعنت خدایان و یا شیطان بود که بر او بلا آمد  ، عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه زدند و او با خود گفت : عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد ، اما تا به خود نیامده بود ندایی شنید که با او گفت : آه اسفندیار مغموم تو را آن به که چشم فروپوشیده باشی  که ابلیس پیروز مست سور عزای ما را به سفره نشسته است ، فهمید که ابلیس خورشید عشق را از او گرفته نه خدا پس فریاد برآورد که خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد ،،، و چنین شد که زهره خانوم شبهای تار شاملو با نفرین ابلیس گم شد ، و کسی ندانست چگونه و چرا ؟ چه کسی میداند که او خود گمش کرد یا که ستاره تنهائیش خود نهان شد ؟ و این حکایت تمامی آنهاییست که در نهانخانه عشرت خود صنمی خورشیدوش به عاشقی برگزیده اند ، مگر نه که قصه تمامی این عشقها را بی وصال سروده اند ؟؟؟؟؟و چون بی اوی خود شد فریاد زد که ستاره اش غروب نکند ، که تنهایش مگذارد ، که او را با خود ببرد ، اما شنید : تو نمی توانی بیایی ، نمی توانی بیایی ،،،،،، و شاملو تنها ماند ،،،،، با خود گفت : خدایا خدایا سواران نباید ایستاده باشند هنگامی که حادثه اخطار میشود ، پس سکوت بشکست و فریاد زد تا بیدار کند شب خوابیدگان عصر خوابزدگی را ، اما دید آه که این جماعت حقیقت را تنها در افسانه ها می جویند و حقیقت را افسانه ای بیش نمی دانند ، و ناامیدانه با خود گفت : ما بسختی در هوای گندیده طاعونی دم میزنیم که شعار زمانه اینست به اندیشیدن خطر مکن  ، آه گر بدین سان زیست باید پست پس چه ناپاک است انسان ، و نشست و از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر را شنید ، و شنید که از عقب از توی برج بلند قلعه ابلیس ناله شبگیر می آید و با خودش خواند : دنیای ما قصه نبود ، پیغام سر بسته نبود ، دنیای ما عیون بود ،  دنیای ما خار دارد ،  بیابونهای بی انتهای دنیای ما مار دارد  ،،،،،  و او تنها شده بود ، و در این تنهایی مطلق حمال شکی شد ، به پرواز شک کرد ، به پروازی که همیشه آرزویش بود : پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها ، خوشا پرکشیدن خوشا رهایی خوشا اگر نه رها زیستن مردن به رهایی ،،، و چون چنین دید روزگارش را مرگ را رهایی دانست و شکوه مردن در فواره ی فریادی شد آرزویش ،،،،، و آنگاه که دانست مرگ پایان نیست از برای خود خدایی دیگرگونه آفرید که او در آفرینش خدا استاد شده بود ، و چنین بود که با خود گفت : کوچه ما تنگ نیست شادمانه باش و شاه راه ما از منظر تمامی آزادی ها میگذرد ، پس خسته از آسمان به زمین بازگشت ، همچنان که در زمین زاده شده بود ، و در زمین بود که آیدایش را دید ، و آیدا شد فسخ عزیمت جاودانه او ،،، با آیدا گفت : من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ، اما او پیشتر آغاز شده بود روزی که کمترین سرودش بوسه بود بر ستاره ناپیدای خود ،،، و چون آیدا را یافت او با خود گفته بود : گر بدین سان زیست باید پاک چه عزیز است انسان ، انسانی که رب النوع همه خدایانست ، انسانی که سرچشمه دریاهاست ، و گفت : من با انسان در ابدیتی پرستاره گام میزنم ، من همین دریای بی پایانم ،،،،، او که در تمامی عمر عمله مرگ خود بود مرگ را به ابدیت زیستن در عشق گره زد ،،،،، کلامش شکوهی داشت وصف ناشدنی ، این  کلام حرام ،  این ظلم زاده ، عمر به ظلمت نهاده ، این برده از سیاهی و غم نام ،،،،، به روزگاری که دیوان حاکمان سرزمینهای انسانند پریان را از دیو ترساند ، و عجبا که خود گرفتار دیوان بود ، گرچه بر سرشان فریاد زده بود : پا اندازان جنده شعرهای پیر طرف همه شما منم ، و  دانسته بود که با این فریاد جز قربانگاه رفتن راهی دیگرش نیست ،،، وچون شناخت بدمستان روزگاران پلیدی گرفته را آرزویش شد : آنچه جان از من همی ستاند ای کاش دشنه یی باشد یا خود گلوله یی ،،،،، اما هرگز نتوانست پاسخ این سوالش را بیابد : قربانگاه ابلیس ؟! یا خدا ؟! چیزی که همیشه زندگیش می خواست نامش را بداند اما : تنها نامی را که میخواستم نداستم ،،،،، و او که ره گذار مقصد فردای خویش بود رفته بود ، و من همچون خود شاملو از خود پرسیدم : آیا عیسی بر صلیبی بیهوده مرده است ؟؟؟ آیا در ابدیت بی انتهای فرداها بر او امید درودی هست ؟ یا نوازشی ؟ و یا بامدادی پر از خورشید ؟!؟؟!؟ و من از او _ در خوابم _  همچون خود او پرسیدم : بی آرزو چه میکنی ای دوست ؟؟؟ او رفت و ما دانستیم دست تهی را تنها بر سر می توان کوفت ،،، که شاملوی بامدادپرست خود گفته بود :  امید درودی نیست امید نوازشی نیست .

و من به جستجوی امیدی برای یافتن آنچه بدنبالش بودم به امید رسیدم ،،، امید !؟ امیدی که خود برای معرفی خود گفته بود :  ناامیدم و ناامیدم و ناامید هرچند میخوانندم امید ، او را گفتند امید و چه ناامید بود این امید که مرثیه گوی وطن مرده خویشش بود ،  و من از خود پرسیدم وطن شاعرکجاست ؟ و امید جوابم داد : منزلی در دوردست هست بی شک هر مسافر را  ، و من راز گفته او ندانستم و باز پرسیدم و او جوابم داد :  بر سنگی نشسته ام که بر آن نوشته کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند ،  هنگام رسیده است ؟؟؟ با خود گفتم پس باید برای شناخت وطن این شاعر پریشانگرد با او  به سفری بروم که  شاعر پریشانگرد راه خانه گیردپیش با سریعتر گامی ، باز هم مسافری دیگراز اینجا  و سفری دیگر به آنجا ؟!!!! و او با من گفت : تو دانی کاین سفر هرگز بسوی آسمانها نیست ، سوی بهرام این جاوید خون آشام سوی ناهید این بیوه گرگ قحبه بی غم که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام و میرقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی و اکنون میزند با ساغر مک نیس یا نیما و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما سوی اینها و آنها نیست ، بسوی پهندشت بی خداوندیست که با هر جنبش نبضم هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند ،آری ،  مقصد سرزمین بی خداوندیست ،،، و ما مسافر شدیم ، مسافر پای در راه بسان بره گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد  ، پیر من در این سفر  لولی لول گریبان چاک بود ناامید و نامش امید ،  و من با او رفتم ،  و با او رفتم به میهمانی وطن زمستانیش ،  اینجا زمستان است ، زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ، غبارآلوده مهر و ماه ، زمستان است ، شب و کولاک رعب انگیز و وحشی ، شب و صحرای وحشتناک و سرما ، بلای نیستی ، در این سرزمین سرمای پرسوز حکومت میکند بر دشت و بر ما ، و ما درین سرما گرسنه زخم خورده میدویم آسیمه سر بر برف چون باد ، اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است ، یک شهر گورستان صفت ، پژمرده ، خاموش ، سوت ، کور ، برهوت  ، هر چیز و هر جا خیس ، هر کس گریزان سوی سقفی گیرم از ناکس ، یا سوی چتری گیرم از ابلیس ، و من میدانستم که ابلیس باز به گوشه ای در کمین است ،،،،، امید را دیدم در گوشه ای به نجوا با خود : لحظه دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام مستم باز می لرزد دلم دستم باز گویی در جهان دیگری هستم ، خلوت امید بود و گفتگوی او با خود :  با تو دیشب تا کجا رفتم ، تا خدا و آنسوی صحرای خدا رفتم، پابه پای تو تا تجرد تا رها رفتم ، آنجا رفتم که عزت آزادگی را نگهبانیم ، آزادیم آزاد ،،،  آه این نیز بی که مرا با خود برد با اویش بوده ، با اویش بوده به حسی که معنای رهایی داشته از برای این زنجیر در پای ناامید !!!  اویش ؟؟؟ آری ، خود می گوید : اوی من روح سیاهپوش قبیله ماست ،،،،، اما ، بین دانستن و ندانستن تا جهان باقیست مرزی هست ، و من میدانم که امید ندانسته بازی را به اوی بازیگرش باخته بود ، هرچند به اویش گفته بود: ماتم نخواهی کرد ، میدانم ،،، و من میدانم که این همه ناامیدی از همان باخت بوده بیشک ،،،،، و امید گمان کرده بود که با اویش به شهر رویاها رفته ، اما خوابی بیش نبوده این سفر خیالی که روزی به خود آمد و فریاد زد : آری حکایتیست شهری چنین که گفتی الحق که آیتی است اما من خواب دیده ام تو خواب دیده ای او خواب دیده است ما خواب دیده ایم ،،، آه باز هم سراب ؟!!!!! ناگه غروب کدامین ستاره ژرفای زمین را چنین بیش کرده است ؟ و چون امید به خود آمده بود دیده بود که  اویش رفته بود بی این و جز ناله ای برای امید ناامید نمانده بود : آه آن نازنین که رفت حقا چه ارجمند و گرامی بود گویی فرشته بود نه آدم  ، دیریست کان بی کاروان کولی ازین دشت غبارآلود کوچیده است ، نه مهر فسون نه ماه جادو کرد نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد  ، چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم  ، اینک خوابگرد قصه های شوم و وحشتناک را مانم ، خوابگرد قصه های بی سرانجامم ،  پریشان گوی مسکین  ، راوی قصه های از یاد رفته ،  کیستم ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن  ،  اینجا غریبم و قصه ام چون غصه ام بسیار ، و من دیدم  یکی آواره مرد است این پریشانگرد ، آه ! همان شهزاده از شهر خود رانده !!! شهریار شهر سنگستان ؟؟؟!!!!!!!!! یا سنگ تیپاخورده ی رنجور ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور ؟؟؟!!!!! و شنیدم صدایش را که  می گوید : گرگ هاری شده ام ، هرزه پوی و دله دو  ، به هست آلوده تنها ، گم کرده دوست که جز جستن او ندانستم به زندگی  : بوی آن گمشده گل را ز چه گلبن خواهم ؟؟؟ عمر من دیگر چون مردابی ست راکد و ساکت و آرام و خموش ،  بیزار بیزار بیزار ،،، و من دیدم امید برای یافتن او همچون جویبار لحظه ها از تهی سرشار جاری شد  ، با فریادی بر لب :   هان کجاست پایتخت این کج آیین قرن دیوانه ؟ قرن خون آشام قرن وحشتناک تر پیغام   ،،،،،،، اما ،،،،،،،،  اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی بسویش می توانستی خزیدن لیک تا آنجا که رخصت بود ،تا زنجیر!!!!! میرفت و با خود میسرود : پس از این دره ژرف جای خمیازه جاده شده غار سیاه پشت آن قله پوشیده ز برف نیست چیزی خبری و ترا گفتم چیز دگری هست نبود جز فریب دگری ، فریبی دیگر و هیچ ،،،،،،، و من با خود گفتم _ شاید _ و یا نگفتم و شنیدم از زبان امید  : آیا این همان ابراست کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟ و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین : فضا را تیره میدارد ولی هرگز نمی بارد ،،،،،  نشسته بر سنگی سرد با خود زمزمه میکرد مرد مست و لولی بدمست مدهوش : انتظار خبری نیست مرا نه  ز  یاری  نه  ز  دیار و  دیاری _ باری ، برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس ، برو آنجا که ترا منتظرند ، قاصدک ، در دل من همه کورند و کرند ،،، راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟ مانده خاکستر گرمی جایی ؟ قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند ،،،،، و من دیدم امید ناامید بر سنگ هجوم آورد و برش گرداند : نوشته بود ، همان ، کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند ، و من دیدم که با خود گفت : این است که ما کاره ای نیستیم ،،، و خاموش نشست بر سنگ و افق را نظاره کرد به حسرت .

نظاره گر افق خلوت خود ، سردرگریبان و سرد و خاموش همچون اخمی مطلق ، بقول خود جسد سردی مانده در خلوت اتاقی ،،،،، از دورها صدای آشنای ناآشنا مرغکی توجه سهراب آسماندوست را به خود جلب می کند و او را می خواند ، هرچند او هنوز گرفتار شب خویش بود و پایش در قیر شب گیر ، اما پرنده ای صدایش میکرد ، هرچند غریبانه ، مگر نه اینکه مرغ معما در این دیار غریب بوده است ؟ اوی سهراب بر او ظاهر شده بوده ،  شاید غریب به شکل مرغی ، پرنده ای  ، اما در هر حال آمده بود ،،، و تنها او بود که صدای این مرغ غم پرست سرمست از فتح نامعلوم را شنیده بود ، جوابش داد : چه ترا دردیست کز نهان خلوت خود میزنی آوا و نشاط زندگی را از کف من میربایی ؟ در کجا هستی نهان ای مرغ !!! و لیکن پرنده همچنان رخ پوشیده و نهان بود ، مه آلودی گم شده  همچون لولو پشت شیشه ها ،،، سهراب به خلوت شب نشسته تنها و چشم در راه او ، در باز شد و او با فانوسش به درون وزید ، خود سهراب از آن لحظه چنین میگوید : زیبایی رها شده ای بود و من دیده براهش بودم ، رویای بی شکل زندگی ام بود ، پنجره ای در مرز شب و روز باز شد و مرغ افسانه ای از آن بیرون پرید ، یک پرنده که از انس ظلمت می آمد دستمال مرا برد ، زنی از پنجره فرود آمد ، تاریک و زیبا ،،، و او با خود پرسید : کدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟؟؟ اویش آمده بود و این گنگ این خواب و بیداری  با خود میگفت : حفره ای در هستی من دهان گشود ، ساعت و لنگری در رفت و آمد بود ، و اویش گفته بود : نه صدایم و نه روشنی ، طنین تنهایی تو هستم ، طنین تاریکی تو ، و سهراب با اویش گفته بود : چشمانت را گشودی ، شب در من فرود آمد ،،، دستی روی پیشانی ام کشیده شد ، من سایه شدم : شاسوسا تو هستی ؟ دیر کردی ! از لالایی کودکی تا خیرگی این آفتاب انتظار تو را داشتم ،،، و بدینسان بود که آن دو ما شدند ،،، ما دو شط وحشی آهنگ ، ما دو مرغ شاخه اندوه ، ما دو موج سرکش همرنگ ،،، اویش گفته بود : من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام تا در خطاهای عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم ، میان ما سرگردانی بیابانهاست ، بی چراغی شبها ، بستر خاکی غربتها ، فراموشی آتشهاست ، میان ما هزار و یک شب جست و جوهاست ، میان ما راه درازی نیست : لرزش یک برگ ،، همراه ! ما به ابدیت گلها پیوسته ایم ، و تو تنهاترین من هستی ،،، سهراب در خود نبود :سکوت ما بهم پیوست و ما ، ما شدیم ،،، من به خاک آمدم و بنده شدم و تو بالا رفتی و خدا شدی  و با تو گفتم : نزدیک آی تا من سراسر من شوم ، با تو نگاه زنی چون خوابی گوارا به چشمانم مینشیند ، ترس بی سلاح مرا از پا می افکند ، من _ نیزه دار کهن _ آتش میشوم و او _ دشمن زیبا _ شبنم نوازش می افشاند ، دستم را میگیرد و ما _ دو مردم روزگاران کهن _ میگذریم ،،،،، اما باز همچون همیشه های تمامی روزگاران امان از جدایی ،،، همهمه ای : خندیدیم ، بزمی بود ، برچیدند ،،، چه کسی بزم سهراب و اویش را برچید ؟ شیطان ، تنها ، تک بود ، آه باز هم ابلیس ؟؟؟؟؟!!!!! و ابلیس که شاید خود دستی در آشناییها دارد دست بروی دست نگذاشت تا این دو برای همیشه با هم باشند ، و تنهایشان کرد ،،، اما باکی از ترس تنهایی نبود ، مگر نه اینکه اویش با این گفته بود : وسیع باش و تنها ، که ، همیشه عاشق تنهاست ،،،،، آه !!! ما جدا افتادیم و ستاره همدردی از شب هستی سر میزند ، بدرود و به همراهت نیروی هراس ، ما خاموش و بیابان نگران و افق یک رشته نگاه ،،، نه وصل ممکن نیست ، همیشه فاصله ای هست ،،،،، اویش گفته بود _ شاید و شاید سهراب با اویش گفته بود  _ : قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب ، دور خواهم شد از این خاک غریب ، که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق ، قهرمانان را بیدار کند ،،، و اویش رفته بود ،،،،، هجرت برگی از شاخه او را تکان داد ، هجرت خدایش ، اویش ، فریاد زده بود : یک نفر دلتنگ است  ، و فهمیده بود : زندگی یعنی : یک سار پرید ،،، از چه دلتنگ شدی ؟ پس چه باید بکنم ؟ با خود گفت : من که در لخت ترین موسم بی چهچهه سال ، تشنه زمزمه ام ، بهتر آنست که برخیزم ، رنگ را بردارم ، روی تنهایی خود نقش مرغی بکشم ،،،،، همچون دیگران اینها نیزجدا از هم ، این حکایت همیشگی چنین عشقهاییست و گریزی از آن نیست ،،،،، اما سهراب عاشق سپهر لاجوردی بود که پرواز با اویش با او کرده بود آنچه می باید شود  : دورها آواییست که مرا میخواند ، کفشهایم کو ؟ چه کسی بود صدا زد سهراب ؟ صبح خواهد شد و به این کاسه آب آسمان هجرت خواهد کرد باید امشب بروم ، خانه دوست کجاست ؟ صدا کن مرا  ،،، پشت دریاها شهریست که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است ، شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند  ، خواهم رفت ،،، اویش گفته بود با او _ شاید _ : گوش کن جاده صدا میزند از دور قدمهای ترا ، و سهراب با خود گفته بود _ شاید _ : باید دوید تا ته بودن ، باید به بوی خاک فنا رفت ، باید به ملتقای درخت و خدا رسید ، باید نشست نزدیک انبساط جایی میان بیخودی و کشف !!! و او دانسته بود که این درخت ناتمام است و باید که تمام شود چون وقتی که به جایی درختی هست پیداست که باید بود  و با خود گفته بود : تا شقایق هست زندگی باید کرد ،،، و او زندگی کرده بود ، هرچند در جدایی  ، و با امید گفته های اویش که گفته بودش _ شاید _ : روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد ، خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد ،،، و شبی او با خود گفته بود : امشب ساقه معنی را وزش دوست تکان خواهد داد ، بهت پرپر خواهد شد ، ته شب یک حشره قسمت خرم تنهایی را تجربه خواهد کرد داخل واژه صبح ، صبح خواهد شد ،،،،، زمانی که باد میرفت به سروقت چنار او به سروقت خدا _ اویش _ میرفت ، آخرغروب بود صدای هوش گیاهان به گوش آمد مسافر آمده بود ، و با اویش گفته بود : مرا گرم کن ، حرف بزن ای زن شبانه موعود ، و اویش گفته بود _ شاید _ : پرده را برداریم ، بگذاریم که احساس هوایی بخورد ، بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند ، بگذاریم غریزه پی بازی برود ، کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم ، پشت دانایی اردو بزنیم ، آب را گل نکنیم ، مردمان سر رود آب را میفهمند گل نکردندش ما نیز آب را گل نکنیم ،،،،، اویش گفته بود با او _ شاید و شاید سهراب با اویش گفته بود _ : ای پرنده ! توخال یک نقطه در صفحه ارتجال حیاتی ، و شاید آنزمان که خود نیز فهمیده بود که قصه خداییش هیچ نبوده ، هیچ بوده این را نیز _ یکی به آن یک _  گفته بود: به سراغ من اگر می آیید پشت هیچستانم  ،،،،، اویش هر چه بود و هر چه نبود از این اخموی دلسرد حساسی ساخت گل پرست  ، پرنده سپهرلاجوردی ، گلپرستی که میگفت : گلسرخ را از دست او بو کشیدم اما صد حیف که دیدم چه کرمکی گرفته جانش و کلامش ، آب را گل نکردم ، اما باید بروم که او به انتظارم آنجا نشسته تا من بروم و کرمک جانش را دور سازم از وجود گلش ، شهر دوست آنسوی دریاهاست .

دریایی که آن ماهی سیاه رفت و از آن بازنگشت ،،، چه همسایه هایی هستند این شیفتگان گلسرخ !!!

و من پس از جستجوی عشق از نام آوران عاشق پیشه همعصرم مدتی بی پیر شدم که در مدرسه هیچمان نیاموخته بود روزگار بی ادب جز به بطالت گذراندن وقت ،،، و من در خودم مانده بودم ،،، چه بد لحظه هاییست لحظه هایی که نتوانی بگریزی و بمانی ، بی گذشته و بی آینده ،  نه آنی که بدست آورده ای از مدرسه بدردت میخورد و نه امیدی به بهتر شدن شرایط در دلت جوانه میزند  ، جز پاره کردن کاغذ و نوشته های مدرسه دروغین چه می توان کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گذر ناگذر زمان به روزهای طولانی و شبهای بی پایان عطش دوباره نوشیدن نوشته ها را به جانم آورد ، و من بی نگاهی به گذشته و درس نادرس مدرسه  هر آنچه که میشد یافت را جستجو کردم ، دانشجو شده بودم  ، و به حادثه ای حافظ را شناختم ...

وای از این عشق  که آسان مینماید  اول و می افتد  مشکل اندر مشکلش در پی و این شاعر مفلس را پس شناخت اولین یاربرقع برچهره کشتی شکسته بود و دیدار آشنا میسر نه ، اما با این همه چه خوش است با دلارامی بودن که یکباره آرام دل ببرد  ، ، ، آن زمان که فریاد کرده بود : ساقیا بیار باده که یار ز رخ مه لقایش پرده برگرفت مصلحت نبوده از پرده برون افتد راز آشنایی خوبان ، و عجبا آشنای حافظ خود در مقام حیرت بود و در می مغان افتاده بود و منزل کرده بود در پیاله ای  از برای یافتن رازی ، و با شاعر عاشق بینوا گفته بود که حافظا بهوش باش که جرم آنکه این راز را فاش شدن خواهد و هویدا کردن  بالای دار است همچون منصور شیدا  ، و من از خود پرسیدم این راز چه راز سربه مهریست در عاشقی که گشوده شدنش رفتن بر بالای دار است ؟؟؟ عاشق یاری نشده بودم اما مثل همیشه دلی داشتم که عاشقانه عاشق عاشق شدن بود و عاشق نمیشد بس که یار خویش نمی یافت به روزگار بی عشقی ، و من همچون حافظ غزلخوان  کشتی ام شکسته بود و باد شرطه ای برنمی خاست و من مانده بودم  بی عشق ،،،،، به جستجوی معشوق  با ترک شیراز که معشوقه و صنم نهانخانه عشرت این شاعر شیدای پرشور شیراز بود آشنا شدم ، مستور و در پرده بود ،  و عجبا این بخشنده عمر نیز نه پارس که پارسی گوی و پارسی سرا ، و من این سر از شعر خود خواجه یافتم و دم نزدم ، بعدها فهمیدم طوطی این همه گفتار نغز  بازگویه گوی ترک غارتگر دین و دنیایش بوده که خود گفت : یکیست ترکی و تازی درین معامله ،  و آنچه آن استاد گفته این شاگرد بر زبان رانده بود ،  و عجیب آنکه خاک سفله پرور شیراز کهن نتوانسته بود جز سفله ها بپرورد و الهام گر  این شیدای عاشق سفر آغاز کرده بود ، و حافظ این عندلیب عشق از رفتن او با مشکل افتادنهای عاشقی آشنا شده بود و فریاد برآورده بود که  : نشان یار سفر کرده از که پرسم باز ؟؟؟ و چون جوابی نگرفته بود _که آن ترک پری چهره از راه خطا رفته بوده بیخبر _  با خیالش گفته بود : ای غایب از نظر و ای شاه ترکان به خدا می سپارمت   ،،،  و اویش باربست و برفت و خواجه بگردش هم نرسید ،،، وای از آن ترک عاشق کش مست ظریف مهوش قباپوش شهرآشوب ،،،،، و من پس شناختم از آن ترک سپاهدار غلام چشم آن ترک گشتم که ترکانه رندی کرده بود با این پیر خرابات و از اندرون او با او فغان و غوغا کرده بود و آنچه او ریخته بود به پیمانه این نوشیده بود که ترکان پارسی گو  بخشندگان عمرند و من گویم که این نه عمر که شعر بوده و ترکان پارسی گوی بخشندگان شعرند و اویش رندانه بر زبان این خواجه لولی و سر مست شعرها جاری نموده است به قندی شکر و به رازی که کس از آن خبر نشده تاکنون که راز درون پرده بوده و جز رندان مست را خبر از آن نه  و عجبا که با همه پنهان بودن و نهان بودن  و برقع بر رخ داشتن و مستور بودن و در پس پرده بودن معشوقه خواجه   هزاران رقیب داشت آن غنچه ناشکفته رخ  و هزاران عندلیب مست به نغمه خوانی نغمه عاشقانه اش مشغول بوده اند و هستند ،   و عجبتر این که مستور و مست همه از یک قبیله و از یک بو مست _  نافه تاتار    ،،،،، پیری که تا زنده بود دفتر و جامه در گرو باده مستانه اویش به گرو گذاشت تا عیش از دست ندهد ، و رازش فاش نکرد تا به رسوایی نرسد کارش ، و جالب آنکه هر کاری کرد آخرش به بدنامی کشید و نهان نماند آن رازی که از او محفلها ساختند ،،،،،  و ما شاعران روزگاران دیگر همچون آن شیخ مذهب عشق عاقلی گنه دانسته  عاقلی گذاشتیم و بدنامی رندی به جان خریدیم و خیالی از بدنامی عیب  نبودمان  که مردم بی عیب در هیچ زمانه ای نبوده و در این شهر _ شهر عشق _ همه چون ما میخواره و سرگشته و رند و نظرباز ،  و با این همه عیب به بنده نوازی او فراز مسند خورشید شد تکیه گاهمان  ، هرچند از دیو زمانه نبودیم ایمن که از کران تا بکران لشکر ظلم خیمه زده بود و دیوکان در کرشمه حسن و پری روی ما نهفته رخ  ، و ما را ترسی نبود که دلبرمان سلیمان بود و خاتمش در دست  و ما را از ازل تا ابد فرصتی داده بود تا بیدق عشقمان برانیم به بازی شطرنج روزگار که شاهمان را به رندی مجالی نبود به بازی  که عرصه عرصه رندی و رندانگی عاشقان بود  ، و عجبا که از هر طرف که رفتیم جز وحشتمان نیفزود  که این راه بی نهایت  فرهاد کش است و بی بنیاد ،،،،،  و اینک در اینجایی که ایستاده ام به انتظار _ همچون شاعر مست شیراز _  فریاد همه عاشقان تاریخ را می شنوم که ای پادشاه خوبان داد از غم تنهایی و بی کسی ، این دل عاشق بی تو و بی حضور تو بجان آمد ، بخدای وقتست که باز آیی  ، که فرشته چون در آید دیو برون رود ، که این دیو بدمست درونها را تیره کرده و اگر چراغی از غیب نباشد نور را به انفجار دعوتی نخواهد بود در این شب سیاه که مقصود و مقصد و معبد و معبود را گم کرده ایم  ،،،،، خدایا بکه توان گفت که آن شاهد هرجایی در عالم به کسی رخ ننمود هرچند در برابر چشم بود و نهانش آشکار و آشکارش نهان ،،،،، تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار که در برابر چشمی و از غایب از نظری ؟؟؟؟؟ و ما همه غلام چشم آن ترک _ گرچه شاه ترکان از حال ما غافل باشد _ و دعای سحری و ورد نیمه شبان ما این که برشکن کاکل ترکانه ای یار که در طالع توست بخشش خاقانی  ،،،،،  صدایی در عالم پیچید که تو خود حجاب خویشتنی از میان برخیز که معشوق عیان می گذرد بر تو و لیکن اغیار همی بیند از آن بسته نقابست ،،،،، اویش با خواجه گفته بود که وجودش معمائیست که تحقیقش فسون است و فسانه ، و خواجه مانده بود و سحر چشم یار ، و پس شناخت این شیدای شوریده از برای من فسانه ماند و افسون زده بیابانی در پیش وکاروانی نه در بر و یک جهان حیرانی ، و با خود گفتم اگر انگشت سلیمان نباشد نقش نگینش به چه کار آید  و بنیاد بر کرشمه جادو نهادن را چه فایده باشد  که دام سختست ، و خواجه به فالی با من گفت : مگر یار شود لطف خدا  ورنه صرفه ز شیطان رجیم نبرد این جان نحیف  که گر او یار نشود خرمن دین به آتش زهد و ریا خواهد سوخت ،،،،، و من آتشهای بسیاری را دیدم که فروزانند و سوزان ، و با خود اندیشیدم اگر سوخته شدن نخواهی خود شمسی شو فروزان ...

به جستجوی شمس شدن بودم که فریادی به خودم آورد مرا که راه دهید ماه را کآفتاب از شرق ترکی تاز کرد ،،، و من دیدم خمره افیونی که باز کردن سرش رسوایی آورد و حیرانی  ،،،،، ترک خوش رنگ دیگری از راه رسید  و عجب که اینبار نیز پارسی گوی  که او را فرقی نداشت آنچه میگفت که پیش ترک آیینه را همه خوش رنگیست ،،،،، مولانا گفت همدلی از همزبانی بهتر است و رندانه از برای آموختن قومی که در راه طلب  ادب تازه گام در راه نهاده بود   _  پدر شعر پارسی رودکی ترک بوده ( حافظ میگوید خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی موی جولیان آید همی ) که در قرن چهارم شروع به سرودن نموده است  _ اشعارش را به زبان آنها گفت گرچه میدانست هندوی را نباید ترکی آموخت  ، میگفت رها کن حرف هندو را و ببین ترکان معنی را که من آن ترکم که هندو را نمیدانم ، ، ، از نظر مولوی ترک خود ادب دارد  و ترکانه تا حضرت خاقانی تاخته است و ترکان ز ثریا بر زمین افتاده اند و بی این اشعار هم گفته های او را در فرهنگ خویش داشته اند  و خواهند داشت ، عجیبترین چیز از نظر مولوی این بود که دو ترک هم را نفهمند  که اگر چنین شود همچون بیگانگان شوند  ،،،،، شمس آسمان ادب این دیار که ادیبان دگرش ادب از بی ادب آموخته اند  و این یک خود تمامی ادب بود چشمانم را بسوی خود فراخواند به درخشش بی پایانش ،  عارف راهم شد  ،،،،، شمس نه آرام بود و نه آرامش میشناخت ، سرکش و خونین بودکه عشق از منظر او از اول سرکش و خونی بود که فریادش آتش بود ، ، ،  هر که این آتش ندارد سزاوار زندگی کردن نیست ، پس حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو وندر دل آتش در آ پروانه شو پروانه شو ، نه آن زندگی که هوش در راه کار خود زندگی بداری که اگر محرمیت میخواهی جز به بیهوشی راهی نیست ترا در این راه  که در این وادی هرچه هست هوش معشوقست که عاشق مرده اوست و شمع اوست و شمع بلای اوست و شمع سوزان او ، صد کتاب ار هست جز یکباب نیست ، اینجا صد جهت را قصد جز مهراب نیست ، قصه قصه اوست و همه در این قصه بازیگران قصه سروده شده او  ، جان جان اوست ، باده و مستی اوست ، پس تو سر همانجا بنه که آنجا باده خورده ای ،  درمان اوست ، راه اوست و پیر اوست ، و پیر خود عین راه است ،،،  قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی قند تویی زهر تویی ،،، پرواز سیمرغ روح بسوی اوست  تا از صد رنگی به بی رنگی رسد ، ادب اوست و جز از او ادب از دیگری نتوان خواست و این ادب تمامی بودن آدمیست ،،،،، هرکه ادب ندارد به بی ادبی خویش عالمی را خواهد سوزاند ، فتنه و آشوب خواهد کرد و خود سیه روی خواهد شد همچون دیوی سیاهی خواه _ ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد   _ و این ادب همان است که حیرانیش نامند ، سرزمینی که باید غرق و مست دوست شد  ، بیرق شور شد  ،  رقص مستانه و سماع عاشقانه شد ، شطرنجی شد به دست یار که برد و مات او شود و تو مهره ای ، مهره خندان آخر کار از پس گریه های اول کار ،،،،، قصه همچنان پابرجاست و از قصه نتوان برون شد ، اگر قصه را ندانی منشین بکوش که  حتی کوشش بیهوده از خفتن بهتر است  ، هرچند گاهی کارها معکوس باشد و نه بر وفق مراد و ببینی که شحنه را دزد بر دار میزند ، نومید مباش  و روباهبازی مکن و شیر بمان  که گر گلست اندیشه تو گلشنی  ، که تو شیرزاده ای و خوی شیران باید زنده نگهداری  ، که تو ماتم آخرزمان را شادیئی ، هر چند دست بالای دست بسیار باشد اما دست خدا بالاترین دستهاست و او دریاییست که انتهای همه جویهاست ، هرچند ابلیس همچون همیشه راه را گرفته باشد و در کمین باشد و از آدمیان نیز هزاران کس ابلیس باشند و بنده ابلیس و همرنگ ابلیس و درواقع ابلیس آدم روی  _ که اغیار گرفتست چپ و راست _ اما غمین مباش و بدان که بدان تبریز جان خواهی رسید ، تبریزی که شعشعه عرشیست و شهر عشق است  و جز براه آن اسب عاشق رهوار نیست  ،،، لحظه ای قصه کنان قصه تبریز کنید ، لحظه ای قصه آن غمزه خون ریز کنید ، دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را بی بصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را ، چون درختی را نبینی مرغ کی بینی ؟ برو ! پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را ،،، و من از آن زمان که راه بشناختم و دانستم که مرحم دردهایم به شهر عشق است تبریزم آرزوست ، مفخر آفاقم آرزوست ،،،،، تبریزی شوید اگر در عشق بنده شمس ملت و دینید  که باده تبریز را نیست خماری ، که تبریز تعظیمش را از الست آورده است ،،،،،  بیا ای شمس تبریزی که در رفعت سلیمانی که از تبریز عشق شمس تبریزم آرزوست ، که جان منست او ، که آن منست او ، آب منست نان منست باغ منست ، که مثل ندارد باغ امیدش  ،،،  بی شمس باید ستاره ها را شمرد که شب میرسد بی رخش ،،،،، گر من از اسرار عشقش نیک دانا بودمی اندران یغما رفیق ترک یغما بودمی ، که هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین  ،،،،، مولانا در اول کار ترک بود و سرمست ترکانه سلح بربست در ده بشد و شمس را گفت سالار سلام علیک اما گمش کرد که دیوان را خوش نیامد بودن آنها با هم ،،،،، و این شد که با گم کردن مولانا شمس را من نیز شمس را گم کردم ،،،،، راه اما همچنان باقی بود و من نیز پای دراه همچون اول کار ،،،،، باز راهی شدم که میدانستم باید راهی شوم ...

به جستجویم باز هم ترکی پارسی گوی دیگر  _ خود گفت اگر شد ترکم از خرگه نهانی خدایا ترکزادم را تو دانی  _ راهنمایم شد به یافتن آن چشمه ای که آب جاودانگی آنجا یافت میشود ،،،،، او ترکیست که میر هفت خیل بود و از ماهی تا به ماه او را طفیل ، ترکی که سخن تازه آورده بود که بهتر دیده بود سخنش تازه باشد ، و عجبا که این هم از ثریا آمده بود _ ترک سمن خیمه به صحرا زده خیمه نو مه بر ثریا زده _  و این بود که دانستم ثریا سرزمین مردانیست که ترکانه به آنجا رخت کشیده اند ، ، ، نظامی شیری بود که سگ دربان شدن را نمیخواست ،،،،، برای زنده ماندن آنچه میخواست بگوید زبان پارسی را باجبار برگزید که شاه خود فراموش کرده زمانه اش تازه عروس پارسی را بهتر دانسته بود به پارس پرستیش و ترکانه سخن را لایق خود ندانسته بود و نظامی را برای حفظ آنچه در دل داشت جز به پارسی گفتن چاره ای نبود که آنزمانه جز به دربار سخن بر کاغذ نمیتوانست نقش بربندد  ،،،،، هرچند ز کوه خزر تا به دریای چین همه ترک بر ترک دید زمین را اما او نیز به راز آگاه بود و پارسی سرود تا بماند با اینکه  ترکانه بودن از منظر او جایگاه پیغمبر بودن را داشت که در وصف رسول خدای گفت : ترک خطایی شده یعنی چو ماه زلف خطایی زده زیر کلاه چون دلش از توبه لطافت گرفت ملک زمین را به خلافت گرفت تخم وفا در زمی عهد کشت وقفی از آن مزرعه بر ما نوشت ، و ترکانه بودن نهایت عدالت در چشم او بود که در وصف شاهان ستمگر گفت : چونکه تو بیدادگری پروری ترک نه ای هندوی غارتگری ،،، و اینگونه بود که از ترکستان فضلش راهی نمود هندوان بی راه را  ، هرچند آخر کار اقرار کرد که ترکیم را در این حبش نخرند لاجرم دوغبای خوش نخورند ،،،،، آنچه از او آموختم خدمت خلق کردن بود که نهایت آرزوی او خدمت مردمان نمودن است ، میگفت سگ بر آن آدمی شرف دارد کو چو خر دیده بر علف دارد ، کوش تا خلق را به کار آیی تا به خدمت جهان بیارایی ،،، و برای از بین بردن جهالت و نامردی فریاد میزد که خیز تا ترکوار در تازیم هندوان را در آتش اندازیم ،،، هرچند فرقی بین انسانها نمیدید که من و تو ز خاکیم و خاک از زمی همان به که خاکی بود آدمی ، میگفت همه سروری تا به خاک است و بس کسی نیست در خاک بهتر ز کس ،،،،، و من دانستم باید خاکی شوم و در خدمت خاکیان عالم ...

و من که خاک پای خاکیان بودن را دریا شدن دانسته بودم خاک صحنه را برگزیدم ، که صحنه از کودکی سحرم میکرد و من بی اراده بر روی این اوجگاه جادویی بیخویش میشدم ،،، زمانیکه حس میکنی کسی نیست تا گفته های تو را درک کند و گفته هایت از طرف همعصرانت که جز اموری عادی را به نصفه بلد نیستند همچون علائمی رمزی و بدوی انگاشته میشوند آنوقت است که از پی جایی میگردی تا بتوانی خودت را خالی کنی _  شاید چاهی به نخلستانی و شاید سکویی بر روی صحنه ای _  و من فریادم را رها کردم در این سالنهای تاریک که نفس آنکه بالای صحنه بود با شمارش نفس آنکه پایینتر نشسته بود ضرباهنگ میگرفت و ریتم ،،، بودن و نبودن را اینجا به سوال میگیرند و دردمندانه ترین دردهای بشری را به اجرا میگذارند و تو شاهد سقوط و صعود انسان هستی بر بستری از رویا که اندیشه تو را به بازی میخوانند و تو در این بازی یکطرف ماجرایی و حضورت سنگینی صحنه را لمس میکند و سنگینی حضورت را صحنه ، دیدن دارد و شنیدن این جادوکننده جان و روان و روح ...      

                                   از لب حضرت ایشان سخنی گفت حبیب                          ور نه این دعوی بیهوده نه در خورد من است

و من سالهاست که بر صحنه ها دریایم را میجویم که بی هویت ترین نسل امروز ماییم ، که باید دریایمان را بجوییم که بی دریا سرگردان روزگارمان خواهیم بود ، و من باید گشتی درکهکشان ادب جهان بزنم ، شاید دریا را بیابم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد