نمایشنامه : زرین جام ...
نویسنده : علی قبچاق ...
( باستان شناسان زمانیکه اقدام به حفاری تپه باستانی حسنلوی سولدوز از توابع آذربایجان نمودند با جسد نگاهبانی روبرو شدند که جامی طلا را قرنها در آغوش گرفته بود . ) .
اشخاص بازی : نگاهبان ، معمار ، آیدا و سیاهپوشها .
صحنه قلعه ای باستانی :
سکوی مستطیل شکل قربانیها در وسط صحنه قرار دارد ، در دو طرف انتهایی عقب صحنه دو سکو قرار گرفته است که بر روی یکی جام زرین و بر دیگری کتاب اوستا گذاشته خواهد شد ، ،،، ، در جلو صحنه سکویی بعنوان برج نگهبانی قرار داده شده است .
صدایی درسیاهی : دایسون گفت تو اینجا را بکن ، اگه به چیز مشکوکی رسیدی بگو تا دایسون را صدا بزنم ، باشه آقای محمدی ؟
آیدا میگذرد .
صدای تیشه هایی که بر خاک فرود می آیند .
نور عمومی .
نگاهبان : آرام آرام سیاهی فرا میرسد از راه و من ، نگاهبان قلعه جز دیدار سیاهی دیده ام هیچ نخواهد دید ،،، آیا پس این سیاهی سپیدی خواهدم
بود ؟؟؟؟؟؟؟؟ هیچ از آن نمیدانم !!! کاش اگر چاره ام جز دیدار سیاهی نباشد تنهایی از برم میرفت !!!!!!!!!!!!!! پرواز دیده گانم به
آنسوی سیاهی شب سیاه جز دیدار دوباره سیاهی ره آوردی ندارد از برای این نگاهبان تنهای این قلعه خفته بر بالای تپه ،،، به هر سو
مینگرم سیاهیست و سیاهی ،،، کاش سیاهی شب با طلوع خورشید فروزنده به پایان می آمد و سپیدی روز را میدیدم که بر سیاهستان
شب چیره میگردد تا بدیدار خورشید زرین گیسو نوازشی میگرفت دیدگانم ، وای از زرین گیسوان ، وای !!! به جای زرین گیسوان
با خود به این همه شب تاریک میهمانی داشته ام از جنس اندیشه که همراه این تن تنها بود و همنشین این جان خسته ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
تفکری !!!!!!!!!!! به ذهنم دیریست این فکر گریزپای بی ملاحظه همچون سپاهی گران هجوم آغازیده و دژهای منطقم را تسخیر کرده
است که من تا به کی نگاهبان این قلعه خواهم بود و از برای چه ؟؟؟ به این قلعه مستحکمتر از تمامی قلعه های بشری جز کتابی و
جامی دیگر هیچ نیست که من افتخار نگاهداری آن با خود کشم و با فرزندانم بازگویم ، کتابی و جامی !!!! جامی طلائی و بی همتا !
سیاهپوشها رقص کنان جام زرین و کتاب اوستا را بر روی سکوهای دو طرف صحنه قرار میدهند .
به این سالهای نگاهبانی خود هیچگاه ندیده ام آنسوی دیوار تنابنده ای را تا یورشی آورد به این دژ مستحکم ،،، نمیدانم از چه
میبایست نگاهبانی باشم بر آنچه که نه مهاجمی دارد و نه چیزی جز جامی و کتابی ، منی که به تنهایی به هماوردگاهی هزاران سپاهی
را حریفم ،،،،،،،،، آه ، کاش به جای آنکه به تنهایی به برجکی سنگی نگاهبانی بودم بیهوده به رزمگاهی باشم هزاران در هزارش
سپاهی ،،،،،،
سیاهپوشها حالت جنگ گرفته اند .
کاش به هر سوی خویش میدیدم جنگاورانی سینه چون کوه ، هم آورانی که بر خاک زدنشان غریو شادی دلداده ام به آسمان برد و
نگاه تحسین آمیز او بر دیدگانم دوزد ، و من همچنان گرگی پیروز سپر و شمشیر بسوی سپاه دشمن بگیرم و مبارز طلبم ،،،،،،،،،،،،،،
کسی را یارای ایستادن در برابر ضربه های سهماگین پتک و نیزه و شمشیرم نیست ، این منم سرافراز تمامی نبردها ،،،
نگاهبان با سیاهپوشها دلاورانه میجنگد .
آه چه بازگشت رشک انگیزی میداشتم پس پیروزی ،،،،،،،،،،،، چه نگاههایی که مرا به تحسین می نگرند ، اینک من همچون خدایان
مست گام از گام می گیرم بی آنکه دیده بسوی کسی بگردانم ،،، پر غرور و دست نیافتنی ، انگاره ای از یک تندیس ، و آن ، تندیس
شکوه و سرافرازی !!! اینک هلهله ی مردان و زنان که از پیروزی مردی از تبار خویش خوشند و شاد ،،،،،،،،،،،
سیاهپوشها همچون زنانی تماشاگر نگاهبان را تشویق میکنند .
چه رقصیست رقص پیروزی ،،، آه ، در آنسوی آتش روشن از شادی این جشن دخترکانی می رقصد به زیبایی ،،، آه از دیدگان زیبای
آنها که چون الماسی به شب روشنایی داده اند و درخشش ،،،
سیاهپوشها میرقصند .
چه سحریست در نگاه این یک که من بی هیچ مقاومتی بسوی او روانم ،،،،،،،،،، بی آنکه خود بخواهم بسویش میروم و دست در دست
او مینهم و پای بر جای پای او میگذارم و بیخود از خود با او به رقص می آیم ،، بر دهلها بکوبید ای شما نوازندگان پیروزه روز اینکمان
،،، های های های ،،،،،، وه که چه پروازیست رقص سرخوشانه دخترک و من و رقص آتش ...............................................
نگاهبان سرخوشانه با سیاهپوشها می رقصد .
معمار با مشعلی در دست وارد میشود .
معمار : باز دست در دست کدامین زیبا روی غزال چشم به رقص آمده ای نگاهبان ؟؟؟
نگاهبان : آه ،،، شمایید معمار کبیر ،،،،،،،،، مشعلتان فروزان باد
معمار : مشعل دیارمان فروزان باد ،،، باز که به رقص آمده بودی مرد جوان
نگاهبان : خواب از خود دور مینمودم ...
معمار : با فشردن دست لعبتی طناز !؟
نگاهبان : همیشه سوالیست این از برای من که شما چگونه بی گفته من از افکار من آگاهید ؟
معمار : اگر تو هم همچون من سالهای جوانی پشت سر نهی از سر دل جوانان آگاهی خواهی یافت بی گفته آنها نگاهبان جوان قلعه نگاهدار
اوستای زرتشت
نگاهبان : آری ، اگر جوانی پشت سر نهم با تجربه های نیک ، نه تجربه هایی همه در تنهایی
معمار : تو از تنهایی خویشت گله داری جوان ؟؟؟
نگاهبان : آه معمار شما بی شک از جوانی خاطره ها بر دل دارید
معمار : هر دلی به جوانی خاطره ای داشته بی شک ...
نگاهبان : از عشق ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
معمار : از هر چیزی ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، و از عشق نیز
نگاهبان : از عشقتان بگویید با من
معمار : از عشقم با تو بگویم نگاهبان جوان ؟!!!!!!!!!!
نگاهبان : آه ، شرمسارم از گستاخی خویش ،،، منظور آن بود که از جوانیتان بگویید با من .............................................
معمار : گمان میکنی شنیدنی باشد ؟؟؟
نگاهبان : قصه عشق همیشه شنیدنیست ...
معمار : قصه عشق معمار
نگاهبان : قصه عشق معمار و آیدایش که حاصل آن ساخته شدن جامی طلا بود ، بی نظیر و بی همتا ، ورد زبانهاست این قصه معمار بزرگ !
معمار : اگر شنیدنی نبود ؟!؟
نگاهبان : بگذارید با گفت و شنود آن به سپری گشتن این تیره شب تاریک کمکی کنیم ،،، بگوی معمار
معمار : چه حریصی تو به شنیدن داستان جوانی این پیر
نگاهبان : تجربه های پیری چون شما همچون درسی آویزه گوش این جوان خواهد بود به فرداهای نیک
معمار : امید که چنین باشد ...
نگاهبان : خواهد بود ،،، بازگویید ،،، اشتیاقی دارم وصف ناشدنی به شنیدن کلامتان از عشق
معمار : به این شرط که نگاهبانی خویش از یاد نبری ...
نگاهبان : ندیده ام کس به هجومی پریشان کند خاطر آسوده قلعه را به این سالهای نگاهبانی ام
معمار : شاید مهاجمان به جایی دیگر دست به کار گشودن قلعه ها دارند ...
نگاهبان : این قلعه دست ساز معماریست که هنری بی همتا داشته و قلعه اش گشودنی نیست
معمار : استحکام این قلعه نباید از هوشیاری نگاهبانی تو کم کند
نگاهبان : اگر چنین بود به شناختی که از شما دارم میدانم بیگمان اینک دیگری نگاهبانی قلعه میکرد
معمار : راستی نیز چنین است ،،، تو کار خویش به نیکی به سر می آوری ...
نگاهبان : پس اگر به کارم ایمان دارید قصه عشق باز گوییدم ..................................................................
معمار : عشق هنر چگونه زندگی کردن آدمیست ...
نگاهبان : و گویند آدمیزاد بی هنر زاده نشده ! کم یا زیاده !
معمار : به جوانی آن زمان که هنرهای زمانه از استادم آموختم همیشه میخواستم دست به کاری بزرگ زنم تا به یادگار ماند از من برای آنهایی
که بعدها مقرراست در این سرزمین پا به هستی نهند ،،، هرچه از هنر داشتم به آنچه می ساختم ارزه میکردم اما آنچه از ساختنم به وجود
می آمد آنی نمیشد که دلم را خوش آید ، دست ساخته هایم انگار چیزکی کم یا زیاده میداشتند ،،، روزی دلگرفته این با استاد خود گفتم
، گفت آنچه تو را لازم است مهارت نیست ، تو از بهر زیبا آفریدن جاودانه چیزی کم داری ...
نگاهبان : چه ؟ عشق ؟
معمار : آری ...
نگاهبان : با گفته استاد بی عشق آفرینشی جاودانه نخواهد بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
معمار : این که گفت اول معنایش نفهمیدم ،،، سالها بگذشت تا فهمیدم چه می گوید ...
نگاهبان : بی شک آن زمان که خود عاشق شدید ،،، نه معمار ؟؟؟
معمار : ماه پشت ابریست پنهان ،،، ستارگان همچون نمکهای درشت خشک شده چیچست دریا به آسمان چسبیده اند ،،، های های های ،،،،،،،،،،
مرا به سرزمین شور بردی نگاهبان باآنچه که خواستی از من ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، چه روزگاریست روزگار عشق ،،، عشق !!!!!!!!!!!!!
آدمی دیده که بر جهان هستی میگشاید هیچ زمانی از یاد نخواهد برد آن دمی را که دیده اش به دیدار سیمای یار خویش از یاد می برد ،
دل به دیداری از دست میرود ، آه از این سودای زیبا ،،،،،،، عشق ..................................................................................
نگاهبان : بازم گوی ،،،،،،،، نمان از گفتن ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، بگوی از عشق ...
صدای تیشه هایی که بر خاک فرود می آیند .
معمار : جوانی بودم همچون هزاران جوان دیگر این سرزمین آتش خیز ، دیار آتش و خورشید و سبزینگی ، دیار مردمان آتش دل خورشید باور
خورشید گستر ،،،،،،، جوانی بودم سبکبار همچون پرطاووسی در باد ،،،،،،،،،،، آزاده از هر قیدی و بندی ،،،،،،،،،،،،،،،،، به زندگی هیچ
نمیدانستم ازغم ،،، سحری همچون سحرهای دیگر رهسپار چشمه بودم به آوردن آب ، چشمه ای به پای کوه سبزی با هفت دهانه پر آب
، افسار اسبم را گرفتم و رفتم ،،، گندمزاربه دست باد رقصان بود ،،، و من میرفتم با آوازی بر لبانم ، آوازی به یادگار مانده از نیاکانم بر
لبم بود ، آوازی که مادرم با من آموخته بود ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
معمار ترانه خوان افسار اسبی را می کشد و راه می افتد .
از آنسوی گندمزار صدایی آمد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
صدای آواز آیدا از دوردستها .
آه یکی دارد می خواند ،،، ترانه ای به زبان مادرانمان ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، چه خوش نواییست این نوای آسمانی ،،،،،،،،،،،،،،،،،، آه ،
آنجا ،،، دخترکیست ،،،،،،،،،،،،،،، این که می خواند بر لب چشمه هفت دهانه نه آدمیزاده که بی شک پریزادیست پری چهر ...
نور به رنگ آبی .
آیدا ظاهر می شود . زیباست . با لباسی رنگ در رنگ .
معمار و آیدا رخ در رخ هم بی گفتاری .
آیدا : ماه بر پیشانیم دیده ای چنین خیره مانده ای بر رخساره ام ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
معمار : آسمان به برآمدن خورشیدازپشت کوه و رفتن سیاهی دلخوش است این دم ، اما راست گفتی بی شک رخسار تو دارد جور ماه می کشد !
آیدا : کیستی تو ؟؟؟
معمار : رهگذری ، شاید !
آیدا : خب از چه ایستاده ای ، اگر رهگذری راه خود بگیر و برو
معمار : به زیبایی صدایت حیرانم نمودی و اینک به دیدار رخ همچون ماهت به زنجیرسحرم کشیده ای و سوی خود میکشانیم ، ، ، وای از برق
دیدگانت ،،، چگونه روم ؟؟؟
آیدا : جنون است این با تو یا که گستاخی جوانی ؟؟؟
معمار : هر چه هست از فروغ رخ مه سیمای توست ،،، هیچ نمیدانم
آیدا : نادانی چنین زیباسخن نوبرانه است ...
معمار : پیشکش است این نوبرانه اگر لایق بدانی ...........................................................
آیدا : کدام نوبرانه ؟؟؟
معمار : دلم ، و ، و جانم ...
آیدا : آه ،،،،، باید که خانه روم ، دیرگاهیست بیرون شده ام از آن ...
معمار : نخواهی رفت ، میدانم ، به یقین نیز میدانم ...
آیدا : از کجا چنین به اطمینان سخن می گویی ؟؟؟
معمار : از درخششی که در نگاهت می بینم ...
آیدا : آی گمان کرده ای که ای که چون منی شیفته ات گردد ؟؟؟ هان ؟
معمار : چون توئی ؟
آیدا : آری چون منی !
معمار : این یک راست گفتی ، چون توئی هرگز ندیده ام ، زیبای و بی مانند ، همچون فروغ ماهی بر دریا ، نه ، همچون رخساره ای منقوش بر
صورت ماه ......
آیدا : حیرانیت را مداوایی باید جوان گستاخ ،،، اگر خواستی بیفتی چشمه را آلوده نکن ، ، ، باید بروم ........................
آیدا میخواهد برود .
معمار : به عشق قسمت میدهم مرو ...
کوزه از دست آیدا می افتد و می شکند .
آیدا : آه ،،، جامم شکست ،،، حال چه کنم ؟؟؟ بی جام خانه روم ؟؟؟
معمار : جام من از آن تو باشد ، اسمت را نگفتی !
آیدا : با شکستن جامم دستم خالیست ، چگونه خانه رود این آیدای جام شکسته ...
معمار : این جام من از آن تو ،،، دلت پاینده بادا ، جامی خواهم ساخت از برای خالی نماندن جای این کوزه شکسته ات به زیباترین حالت ، اگر
قابل بدانی ، آیدا ...
آیدا : کوزه گری ؟
معمار : کم یا زیاده هنری دارم
آیدا : لاف هنر زدن بزرگیت نیاورد ...
معمار : بیازمای .............................................
آیدا : گفتی جامی خواهی ساخت جای جام شکسته ام ؟!
معمار : بهتر از آن ...
آیدا : جامی که گفتی از طلا باشد ...
معمار : من ، من طلایی ندارم
آیدا : طلایش با من ...
معمار : طلایش با تو ؟؟؟
آیدا : هر اندازه که بخواهی ...
معمار : اما ، ، ، از کجا ؟؟؟!!!!!!!!!!!
آیدا : دسترنج کاوش نیاکانم در این سرزمین زرخیز ...
معمار : قبول
آیدا : بی آوردن آن هرگز به دیدارم به آن سوی دشت میا ،،، با آن اما ...
معمار : اما چه ؟
آیدا : باید بروم .........................
معمار : گفتی آنسوی دشت !!!
آیدا : منزلم آنجاست ،،، به انتظارت خواهم بود ، اما ، بی جام میا ...
معمار : با جامی برآمده از جانم خواهم آمد
آیدا : طلا را خواهم فرستاد ...
آیدا میرود .
صدای تیشه هایی که بر خاک فرود می آیند .
نور زرد رنگ .
معمار به ساختن جام مشغول می شود .
سیاهپوشها معمار را کمک میکنند ، کوره ای شعله ور میشود ، شمشهای طلا آورده میشود .
معمار : جامی با نشانه های آسمانی و زمینی میسازم از زر ناب به این عشقی که از دلدار در سینه دارم ،،،،،،،،،،،،،،،،،، الهه ها اینجا ، قهرمان اینجا ،
ارابه اینجا باشد ،،،،،،، این نیز از این ،،،،،،،،،، اینک این جام ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، به خلوت با خود اعترافی دارم دست هیچ
هنرمندی اینگونه جامی از برای معشوق نساخته بوده تاکنون ..................................
صدای تیشه هایی که بر خاک فرود می آیند .
نور آبی .
معمار سوار اسب می تازد ، آیدا به انتظار ایستاده است ، معمار به آیدا می رسد .
آیدا : دیر آمدی ؟
معمار : اما سرافراز ............................
معمار جام را تقدیم آیدا می کند .
آیدا : اگر چنین بی همتا نبود این جام از عشق گفتنت جز نشانه ای ازسراب دیگر چیزی بیش نبود ، زیباست ، بیش ازخود زیبایی ...
معمار : خوشحالم که این جام به وجدت آورده آیدای من
آیدا : زیباست ،،، زیباتر از آنچه بتوان به خیال آورد ...
معمار : اگر عشق تو نبود این جام اینی نمیشد که چون تویی از آن خوشت آید ...
آیدا : چون منی ؟
معمار : چون توئی بی همتا ...
آیدا : دم اول آیدای من که گفتی پروازم دادی .....................................................
معمار : آیدای من ............................................................
آیدا : برهنرت ایمان آوردم ...
معمار : ناقابل است
آیدا : آه ، نقشهایی بس زیبا ،،، با من از اینها بگوی ...
سیاهپوشها نقشها را به تصویر می کشند .
معمار : سه الهه هر یک سوار بر ارابه ای ،، خدای هوا که ارابه اش را گاو نری می کشد ، خدای زمین و خدای خورشید با ارابه ها ی اسب کش ،
کاهنی با جامی از شراب ناب آسمانی ، گوسفندی به قربانگاه خدایان ،،،،،،،،،،، اینجا کلاه شاخدار خدای زمین بر سرش پیداست و
خدای خورشید با دایره خورشید بالدار همراه است ،،،، این نبرد ابر پهلوان است با آنکه نیم اندامش چون کوه است و از اسطوره هایمان
می آید ،،،،،،،،،،،، قصه هایی از سه شاهزاده افسانه ای سرزمینمان که جهان پائینتر را به پشت پرنده ای رفتند و آمدند
آیدا : زیباست ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، از خدایان گفتی ، اما ، سرورم زرتشت به خدایی یگانه ایمان داشت ...
معمار : من نیز جز یگانه ای بزرگ دیگران را به خدایی نتوانم دید که نیاکانم اینم آموخته اند ،،، اینها نقش خیال منند
آیدا : با این کلامت من دست در دست تو مینهم ، با هم شروع خواهیم کرد ساختن فردایی را با عشق ...
معمار : این دم بهترین لحظه هاست هستی مرا ...
آیدا : هستی ما را ...
آیدا و معمار با آهنگی شروع می کنند به رقصی آیینی .
معمار : فرداها از آن ما خواهد بود ...
آیدا : فرداها از آن عشق خواهد بود ..................................
معمار : بی تو جز عشقت نمیدیدم و عشقت کارجام به پایان آورد ،،، تو بی من چه میکردی ؟؟؟
آیدا : مشق عشق می کردم به نگارش پوست نوشته های زرتشت ...
معمار : پوست نوشته های زرتشت ؟؟؟
آیدا : زرتشت جدم بود ،،، فرزند شیرزنی دوغدو نام که در زبان مادریمان به معنای زاینده است ، نیکی گستری از سرزمینمان به انتخاب یگانه
خدای هستی برخاست و گفتارهایی گفت و نیکی خواست از مردمانمان ،،، به بالای آن تپه منزل داشت پیش از آنکه بسوزانند مهاجمان
هجوم آورده بر دیارمان ، آنجا قلعه ای بود چهارسو دیوار در دیوار ، آن دم که به آتش جهل سوخت زرتشت رخت سفر بربست تا
بسوی مهاجمان رود از برای به راه آوردن آنها و یاد دادنشان با گفتاری نیک و پنداری نیک و رفتاری نیک ،،، روزی خواهد آمد تا عدل
بگستراند بر زمین
معمار : آری ، هنوز دیواره هایی باقیست ،،، بی شک قلعه ای بوده برآمده از دل هنرمندی بزرگ ...
آیدا : زرتشت پیشتر از آنکه قلعه را ترک کند به یادگار گفتارش بر مردم این دیار هدیه نمود ،،، من آنها را به عشق تو بر دوازده هزار پوست
آهو نگاشتم به این روزهائی که انتظار آمدنت را میکشیدم ...
صدای پاهایی که رفته رفته نزدیکتر میشود معمار و آیدا را به خود می آورد ،،، سیاهپوشها آنها را محاصره کرده اند ،
میخواهند آیدا و جام را تصاحب کنند ،،، معمار و آیدا سلحشورانه آنها را فراری می دهند .
سیاهپوشان : باز خواهیم گشت اما به فزونی ریگهای بیابان
معمار : این چه گفتاری بود ؟؟؟
آیدا : ندانستم اما در نگاه بدشان فهمیدم بسوی ما باز خواهند آمد
معمار : بی شک به تعدادی بیش از آنچه که اینک بودند
آیدا : سرپناهی محکممان باید تا از گزندشان در امان باشیم ...
معمار : بر بالای تپه قلعه ای بی نفوذ می سازیم ...
آیدا : اگر آنها نیزآنجا بیایند ؟؟؟
معمار : قلعه بی نفوذ خواهد بود به هنری که من دارم ...
آیدا : اگرقلعه بی نفوذمان را آتش زنند چه ؟ از پیش نیز چنین کرده اند ، ندیدی چگونه هجوم آورده بودند ؟؟!!!
معمار : راهی مخفیانه تا آنسوی چی چست دریا بایدمان به روز هجوم احتمالی دشمن ...
آیدا : تا آنسوی چی چست دریا ؟؟؟
معمار : تا سرزمین تومروس خاتون ...
آیدا : آنکه سر مردی خونخوار پس پیروزی جنگشان برید و در تشت پر از خون مرد گذاشت و با سر گفت : بنوش از خون خود که به زندگانیت
از نوشیدن خون دیگرانی چون فرزند من سیراب نگشتی ...
معمار : آری مادرمان تومروس آنا ...
آیدا : اگر این راه بسازی من نیز لوح نوشتهای جدم زرتشت را به قلعه بالای تپه خواهم آورد تا اگر هجومی پیش آید بتوان از گزندشان در امان
نگاهشان داشت ...
معمار : چنین خواهیم کرد ، آنچه از زرتشت باقیست پاس داشتنیست ...
صدای تیشه هایی که بر خاک فرود می آیند .
نور سبز .
آیدا و معمار بالای برجی از قلعه ایستاده اند .
آیدا : قلعه ای محکم همچون صخره های کوهستانمان
معمار : محکم ، آری ،،، سخت و نفوذ ناپذیر همچون دل استوار مردمان این دیار همیشه سرافراز ...
آیدا : راهنمایم خواهی بود به تماشای آن ؟؟؟
معمار : این سنگ همان است که در دشت سرسبزمان بر بالای آن با تو نرد عشق باختم و پیمان یگانگی بستم و اینک قربانیهایمان را بر آن به انجام
خواهیم رسانید ، اینجا معبد بزرگمان است از برای پرستش خدای یگانه ،،،،،،، اینجا تالار شاهیست با تختگاهی در انتهایش از برای
جلوس زرتشت آن هنگام که باز آید ،،،،،، اینجا برجک و بارویی با هفت متربلندا و کنگره ها و دیوارهایش از برای نگاهبانی این قلعه ،
اینجا محلی برای ماندن اسبانمان ،،،،،،،،، این جاییست برای پخت و پز ،،، و بدینجا از سلاحهایمان نگاهداری خواهیم نمود ،،، تمامی
سقف بر ستونهایی از چوبهایی محکم ایستاده است ،،، در تالار سکوهایی خواهیم داشت ، بر سکویی جاممان خواهیم نهاد و بردیگری
گزیده ای از اوستای زرتشت تا برابر چشممان باشد آیین نیک او ،،، آنچه تو را بیش از آنهای دیگر خوش خواهد آمد اینجاست ،،،،،،،،،
راههایی پنهانی که پنهان ازهمه خواهند بود ،،، راهی بلند به آنسوی چی چست دریا و راهی کوتاه به آنسوی دیواره های قلعه ...
آیدا : پوست نوشتهای زرتشت از راه پنهانی بلند قلعه به جایی امن خواهیم فرستاد ...
معمار : جای امنش را هم ساخته ام ، تمامی دیوارهایش از سنگهای صیقل یافته کوههایمان پوشیده شده و چون آیینه ای بازمیتابانند نورمشعلهای
همیشه فروزان را ،،،،،،،،، دست ناپاکی به آن نخواهد رسید
آیدا : سرور و وجد اینکم توصیفی ندارد
معمار : امید که جاودانه بمانند از برای زمان باز آمدن زرتشت و از برای آنهایی که سالیانی دیگر پای بر خاک این سرزمین پاک خواهند نهاد
آیدا : فرزندان سرافراز این دیار ..........................
معمار : زیبایی این دشت پر آب صد چندان دلفریبش می کند این غروب رویایی را در کنار زیبا روی زندگیم
آیدا : دلم هوای به دشت زدن کرد با اسبی که چون عقابی چشم بر چشم گذاشتنی بپیماید عرض این دشت را تا به کناررودخانه گدار شویم از
برای به آب زدن تنهایمان
معمار : تا تو با اسبت گرد از راه نگرفته ای من نیز به تو خواهم پیوست پس اتمام آخرین سرکشیم به اطراف از برای اطمینان یافتن بر نیکی انجام
کارهای این قلعه
آیدا : به امید دیداری از پس این جدایی کوتاه مدت
معمار : بزودی به تو خواهم پیوست محبوبه من
آیدا : رفتم من ، تو نیز به سرعت بیا ...
آیدا خارج می شود ،،، معمار رفتن او را نگاه می کند ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، با دور شدن تدریجی صدای پای اسب آیدا آرام آرام حالت نگاه معمار از خوشی به نگرانی تبدیل می شود ،،، سایه هایی هجوم آورده اند .
سیاهی .
صدای تیشه هایی که بر خاک فرود می آیند .
صدای فریاد زنی که هم می جنگد و هم کمک می خواهد .
صدایمعمار : با اسبهایتان به دل دشت بزنید ،،، اسب من کجاست ؟؟؟ بیگانگان بسوی آیدا هجوم آورده اند ،،، سریعتر ،،، سریعتر ...
صدای تاخت اسبها ،،، صدای درگیری و جنگ .
صدای تیشه هایی که بر خاک فرود می آیند .
نور قرمز .
سیاهپوشها معمار را که زخمی شده است وارد می کنند .
نور عمومی .
نگاهبان بر بالای سر معمار نشسته و از جام طلا بر صورت او آب می پاشد .
نگاهبان : آرامتر ،،، آرامتر ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، چه بد شده حال اینک شما ...
معمار : صد مهاجم از پای درآوردم و دیدم آیدا هر لحظه دورتر می شود از من و کشته های وحشیان فزونتر ،،، هجومی دیگر آوردمشان ،،،،،،،،،
به نامردمی اسبم زدند به نیزه های زهردارشان ،،،،،،،،، افتادم ،،،،، باز برخاستم ،،،،،،،،،،، همچنان گردش شمشیر من بود و کشته وحشیان
که بر هم می انباشتمشان ،،،،،،،،،،،،،، زخمی شدم ، چندین بار ،،،،،،، دیگر رمقی نمانده بود ،،، از پای افتادم ، هوش از سرم برفت ،،،،،،،
چشم که گشودم دیدم به درون قلعه ام ، گفتندم آیدایم مهاجمان با خود برده اند ،،،،،،،،،،،، برده بودند آیدای مرا و من بی او شده بودم ،
بی آیدا ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، بی آیدا شده بودم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، بی آیدا ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آیدا ...................
نگاهبان : آرامتر ، آرامتر .......................................
معمار : شده بودم جغدی تنها ، جز نالیدن و نالیدن هیچ نمی دانستم ،،،،،،،،،،،، چرا آیدای من ؟؟؟؟؟؟؟؟ آیدای زیبا روی من !!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من بی او چه کنم ؟؟؟؟؟؟ چه کنم بی آیدایم ؟؟؟ آه ،،،،،،، هزاران بار دشت به زیر پایم نهادم و رفتم و آمدم ، نالان رفتم و آمدم ،
رفتم و آمدم و هزاران پیراهنم چاک شد و من همچنان دیده پر آب می رفتم و باز می آمدم ،،، نه خوابی داشتم و نه خوردی ،،،،،،،،،،
جنون گرفته مردی بودم گم شده در خود ،،، قصه گوی دیوانگی خویش با ستارگان و خورشید ، دیوانه ای تنها ،،، هزاران قصه گفتم
از خود با خود و با باد و با آب وبا خاک و با آتش ، شاید که ناله هایم رسد به گوش آیدایم ،،،،،،،،، شبی نالان با خویش قصه گیسوی
آیدا می گفتم ،،، آمد ، ندانستم خیال او بود ، ندانستم آیدای آیدا بود ،، ندانستم خواب آیدا بود ،،،،،،،،،،،،،،،،، ندانستم آنکه آمده
بود شبح آیدایم بود یا خود او ،،،،،،، هر چه بود ، آیدا بود ، در کنارم ،،، آمده بود آیدای من ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
صدای تیشه هایی که بر خاک فرود می آیند .
آیدا چون نسیمی می گذرد .
نور آبی .
آیدا : شبی زیباست ...
معمار : آمدی آیدا
آیدا : نرفته بودم که باز آیم ،،، من همیشه با توام ...
معمار : با منی ؟؟؟
آیدا : آری ، همیشه با توام ...
معمار : نیستی آیدا ، نیستی
آیدا : آرام باش محبوبه من ، آرام باش ،،، من به کنار توام اینک ...
معمار : آیدای من
آیدا : بگوی محبوبه من
معمار : تا ابد پیشم بمان !
آیدا : خواهم ماند
معمار : پس بگو که دیگر نخواهی رفت
آیدا : گفتم که با تو تا ابد خواهم ماند اما باید که زمانش فرا رسد
معمار : زمانش کی فرا خواهد رسید ؟
آیدا : روزی
معمار : چه وقت ؟
آیدا : بزودی ......................................................
معمار : تنهایم مگذار آیدا ، بی تو من مرگ را بهتر از بودن می دانم، به دل هزار باره خواهان مرگم از خدایی که زرتشت تو نشانم داد ،،،، از چه
کمکم نمی کند به مردن ؟؟؟ هان آیدای من ؟
آیدا : زندگی زیباست ...
معمار : بی تو نه
آیدا : من با تو خواهم بود ، هر آنزمان که دلت بخواهد ...
معمار : هیچ زمانی جز این نخواسته ام
آیدا : تو بمان ،،، با زندگان بمان و بر آنها از زرتشت بگو و از خدای یگانه اوستا ،،، من نیز چون گذشته با تو خواهم بود ...
آیدا چون نسیمی می گذرد .
صدای تیشه هایی که بر خاک فرود می آیند .
نور عمومی .
معمار : آیدا !!!!!!! آیدای من !!!!!! او همیشه با من ماند ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، جاودانه چون عشق !!!!!
نگاهبان : جاودانه چون عشق .........................
معمار : آن کتاب دست خط اوست ، گزیده ای از اوستای زرتشت ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، این هم جامیست که من به عشق آیدایم ساخته بودم
روزی ...
نگاهبان : دیگر ندیدی اش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به راستی ، نه در خیال ؟!؟
معمار : هیچگاه جز او ندیدم ......................................................
نگاهبان : قصه عشق چه تلخ است همچون نگاه سنگین تو که قلبم به طپیدنی وامیدارد بی شماره
معمار : تلخ ؟!!!؟؟؟ شاید ،،،،،،،،،،،،، من دیگر شیرینی و تلخی از هم باز نمی شناسم
نگاهبان : بعد چه کردی ؟؟؟
معمار : روز به شب میرسانم و شب به روز
نگاهبان : و بعد ؟
معمار : بعدی دیگر ندارم ،،، هر چه دارم بودن است ، بودن با آیدا ...
نگاهبان : چگونه ؟
معمار : با عشق ...
نگاهبان : آخر چگونه ؟
معمار : دستانم و هوشم و وجودم به عشق او هنر را زنده نگاه می دارند ، من با هنر می آفرینم از برای فردای آدمیان ، طرحی دارم از تالاری صد
ستون و کاخهایی بسیار ...
نگاهبان : از چه نساخته ای اش ؟؟؟ بی شک شاهکاری خواهد شد
معمار : منتظرم مهاجمان دوباره هجوم آورند با آنها خواهم رفت به سرزمینشان ،،،،،، آیدا شاید هنوز هم آنجا باشد ، تقدیم او خواهم نمود ...
نگاهبان : چه می گویی ؟!!!
معمار : شنیده ام دین زرتشت دارد سرزمینها را یکی یکی میگیرد و این بی شک از هنر آیداست ،،،،،،،،،،،،،،،، اگر او به اسارت توانسته قصه خود
بر دلها نشاند من از چه با عشقم چنین نکنم !!!
نگاهبان : هنرت تقدیم دشمن خواهی نمود ؟؟؟ آه ، اینک آنانکه می آیند به محاصره کردن این قلعه کیانند ؟؟؟
سیاهپوشها پای دیوار قلعه رسیده اند .
سیاهپوشان : معمار نامی می جوییم ، شاید به این قلعه باشد ...
نگاهبان : این زبان ما نیست !!!!!!
معمار : زبان همانهاییست که آیدا از من گرفتند ...
نگاهبان : مهاجمان ؟؟؟!!!!
معمار : نام من بر زبانشان رفت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نگاهبان : نیرنگی شاید ، نه ؟!؟
معمار : نام من از کجا می دانست آنکه نام من بر زبانش برفت ؟؟؟
نگاهبان : با ساخت این قلعه و جام طلا آوازه شما پرآوازه گشته ...
معمار : آنها را با زبان ما بیگانگیست ،،، شاید نامم رفته بر زبان آیدا به گاه دلتنگیش ، آیدا از من گفته با آنها ...
نگاهبان : چه گفته از شما ؟؟؟
معمار : آیدای من جز نیکی چه میدانست آخر ، با آنها خواهم برفت ...
نگاهبان : آنها دشمنند معمار کبیر ...
معمار : ما عشق را گسترش می دهیم ،،، این از آیدا آموخته ام و او از زرتشت ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آنکه کمتر دارد از آن بیشتر بایدش داد ،آنچه
از دست ما آفریده می شود عشق است ،،، عشق را جاودانگی می باید ،،، به هر سرزمینی و اندر میان هر مردمی که باشد عشق می باید
جاری شود و زنده بماند ، آنانکه از عشق بی نصیبترند بیشتر نیازشان است به بخشش ما ...
نگاهبان : بیهودگیست این ...
معمار : از چه ؟؟؟
نگاهبان : دیو را با عشق میانه ای نیست معمار
معمار : پس آیدا چگونه توانست دین زرتشت رواج دهد ؟؟؟ به او خواهم پیوست ...
نگاهبان : مرو معمار ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، بمان ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آنها تو را نخواهند خواست
معمار : شاید ،،، اما مشق عشق من رفتن از پس آیداست ، چنانکه مشق عشق تو نگاهبانی این قلعه ...
نگاهبان : اگر کلام مرا پذیرفته ای از چه میروی ؟
معمار : شاید با آیدایم دیداری دوباره باشدم
نگاهبان : اگر نباشد ؟؟؟
معمار : آنها نام من بر زبان آوردند و این به یقین سخنی بوده که آیدایم با آنها گفته ،،، شاید خواسته راهی شوم ،،، باید بروم ...
نگاهبان : اگر تو بخواهی بروی هم نخواهی توانست !!!
معمار : نخواهم توانست ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
نگاهبان : آری !!!
معمار : آخر چرا ؟؟؟
نگاهبان : من نخواهم گذاشت ......................................................................................
معمار : تو نگاهبان ؟؟؟
نگاهبان : آری .....................................................
معمار : چگونه ؟؟؟
نگاهبان : سرافکنده ام معمار،،، اما تو خود نام مرا بر زبان آوردی ، من بر این کار دلیلی جزنگاهبان بودنم ندارم ......................
معمار : آخر،،،،،،،، آه ،،،،،،،،،،،،، فهمیدم ،،،،،،،،،،، تو را ترس از این است که با باز شدن دروازه از برای خروج من آنها بخواهند به درون قلعه
درآیند ؟؟؟؟ !!!
نگاهبان : آری !!!
معمار : من خود تو را نگاهبان این قلعه کرده ام
نگاهبان : تا زرتشت برنگردد من نگاهبان این قلعه خواهم بود ، مگر نه اینکه این از من خواسته اید ؟؟؟
معمار : راست میگوئی ،،، خب ،،،،،،،، پس من از دروازه پا به بیرون نخواهم نهاد تا آنها با یورشی قلعه را تسخیر کنند ...
نگاهبان : آه ،،، راه پنهان !!!
معمار : این قلعه راههایی دارد که جز من کسی بر آنها آگاهی ندارد ...
نگاهبان : مرا نیز بر راه پنهانی قلعه آگاه کن
معمار : پوست نوشتها را جاودانگی می باید ،،، به امید دیدار.............
معمار خارج میشود .
نگاهبان : کاش می توانستم از رفتن بازش دارم ، رفت و گم شد ، و من بر این برجک مانده ام به تماشای دشمنانی که هجومی بر قلعه نمی آورند
،،،،،،،، بیگمان آنها به انتظار خروج معمارند تا او را با خود همراه سازند ،،،،،،،، آه ، اینسوتر از پشت تپه و آنسوی درختان سپیدار سواری
پدیدار شد ،،، سوار بسوی آنها به تاخت می تازد ،،، معمار است ،،، به آنها رسید ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اسب معمار از او گرفتند ،،،،،،،،
سوار بر ارابه ای کردندش ،،، اینک آن ارابه به سوی شرق راه می سپارد ،،،،،، کاش این رفتنت را بازآمدنی باشد معمار ، کاش !!!!!!!!!!!!!
میدانم تو به عشق دیدار آیدایت رفتی ، آیدایت هنوز نفسی دارد که تو را به انتظار نشسته باشد ؟؟؟ نمیدانم !!!!!!!! کاش من نیزهمچون تو
آیدای عاشقی داشتم و به هوای عشق او نفس می کشیدم ،،،،،،،،،،،،،، دیگر از ارابه و معمار اثری نمانده بر راه جز غباری که همچون مه
دیدار آنسوتر را غیر ممکن می سازد ،،،،،، اینک این قلعه که از عشق سربرآورده بود تنها مانده بی عشق آیدائی و معماری ،،، دیروز
نگاهبان خاطره های عاشقانه ای بودم ، اینک اما چه احساسی دارم از تهی شدن و تنهایی ،،، کاش رها میشدم از این غم جانگداز تنهایی ،
اینکم را دستی به مهربانی کاش نوازشی میکرد تا با حضور او خوشبین میشدم به بروز حادثه ها ،،، آه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، وای آنجا ،،،
سیاهپوشی عشوه گرانه میگذرد .
آنجا ،،،،،،،،،،،، دخترکی کوزه بر دوش روان است بسوی چشمه ،،،،،،،،،،،،،، دلم از سینه بیرون جهیدن می خواهد ،،، دخترکی بر چشمه
با کوزه ای آب بر دوش و من ایستاده ام با قلبی لرزان به تماشای او !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! قصه معمار و آیدایش به تکرار میبینم ، باور ندارم
آنکه چون معمار به تماشای معشوقه ایستاده من نگاهبانم !!!!!!!! چگونه باورم شود آخر ؟؟؟ شاید ، شاید آنکه مرا بی خواسته خویشم
از خاک آفرید قصه پر غصه تنهائیم شنیده و این دم خواهان عاشق شدنم گشته تا با حضور دلبری شیرین ادا من نیز خوشی را بچشانم به
به این جان تنهایم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، باید به دیدارش روم ، آنگونه که معمار و آیدا را اتفاق افتاد دیدارشان ،،،،،،،،،،، ای دل ، ای دل
، ای دل اندکی نیز تحمل کن ، لحظه دیدار نزدیک است ،،، آی دخترک بخت این نگاهبان تنها آماده پذیرایی از معشوقه خود باش که
بسویت پرواز خواهم کرد ،،،،،،،،،،،،،،،،،، آه ،،، اما ،،،، اما اگر دشمنی در کمین باشد ؟؟؟؟؟؟؟ اگر بیرون شوم از این دروازه دشمن
هجومی خواهد آورد وحشیانه به قلعه که من توان مقابله با آن نخواهم داشت ،،،،، چه کنم این دم ؟؟؟!!!!!! من معمار باز داشتم از خروج
به بهانه امکان هجوم دشمن بر دروازه اینک چگونه خود نگاهبانی خویش فراموش کنم و دروازه بگشایم ؟؟؟ وای بر این دم ناخجسته ،،
چه اندوهی نشست از این ناتوانی بر دلم ،،،،،،،، آنسوی این دیوارها دخترکی زیبا بسوی چشمه روان است و من مانده ام چه کنم چه کنم
میکنم با خود !!!!!!!!!!!! باید بسویش روم که شاید دگرباره دیداری نباشد با این طناز شیرین کار،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، وای بر من ،،،،،،،
از چه مانده ام و توان رفتنم نیست !!!!!!!!!!!!! آه مگر نه اینکه معمار از پنهان راهی برون شد که دشمن او را ندید ؟ من نیز میتوانم از آن
راه بروم ،،، آری میتوانم ،،،،،،،،،،،،،،،، پس کجاست این راه مخفی قلعه ؟ من راههای پنهان قلعه نمی شناسم !!! وای ،،، وای ،،، وای که
هر دم دخترک دورتر میشود و من همچنان نظاره گرم از دور ،،، باید بروم ، شاید او به دست دشمن بفتد ، باید که کمکش نمایم ،،،،،،،،
اما ، اما مگر نه اینکه دشمن پس دیوار بی ملاحظه است و خونریز ؟! از چه پس کاری به کار دخترکی تنها ندارد این لشکر تشنه !!!!!؟؟؟
آه ، نباشد که او هم از دشمنان باشد از برای فریب من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! بی شک چنین است ، اگر نبود تا کنون هزاران سواره
بر او هجوم آورده بودند ، باید منتظر شوم ،،، باید ببینم چه پیش خواهد آمد ،،،،،، دخترک اگر دامی باشد خواهم فهمید،،،،،،،
سیاهپوشی دیگر عشوه گرانه میگذرد .
آنجا ،،،،، آه ، دخترکی دیگر به زیبایی صد بار بیشتر از آن که بر چشمه است اینک !!! چه نازی دارد به رفتن ، چه نازی !!!!!!!! خدایا چه
کنم با این دل که سینه را میخواهد درید؟؟؟؟ باید بروم ،،، توان ماندنم نیست ، همیشه آرزوی چنین لحظه ای داشتم ، اینک گاه برآورده
شدن آرزوی دلم رسیده ،،،،،، کجا ؟؟؟؟؟؟؟؟ وای بر من که او دارد دورتر میشود و من به تردیدی مانده ام با خویش ،،،
سیاهپوشی دیگر نیز عشوه گرانه میگذرد .
اگر آن دو خیالی بودند در این دم رویایی من این را چه بگویم که چنان به دیوارهای قلعه نزدیک است که من از پس توری آویزان بر
صورتش رخساره بی همتای او را می بینم و پرواز جانم را نیز ،،،،،،،،،، دیگر توان ماندنم نیست ،،،،، آخر چگونه دشمن به خیال فریبی
چنین زشت باید باشد ؟ مگر نه اینکه اولین درس جنگ مردانه بودن است و سلحشورانه جنگیدن ؟؟؟؟ شاید این درسی تازه است از مشق
جنگ که با ما نیاموخته اند ؟!!!!!!!! چه کنم این دم من ؟؟؟
سیاهپوشانی دیگر میگذرند .
آه ، دخترکانی دیگر به عشوه ای بس فزونتر از آنهای قبلی که اینک آنجا بر سر چشمه مجمع زیبارخان راه انداخته اند !!!!!!!!!!! باز هم
زیبارویی عشوه گر دیگری ،،، یکی بس بود تا هوش از سر این بینوا برود ، چه کنم با هجوم این لشکر بی سلاح که سلاحشان زیبایی
رخساره است و عشوه جانانه ؟؟!!! این قلعه مگر چه دارد جز جامی و کتابی که باید من پاسشان دارم از هجوم ؟!!! چه دردی دارد سوزش
جان بیمارم !!!! باید کاری بکنم ، معمار گفت این کتاب گزیده ای از آن دوازده هزار پوست نوشت زرتشت است که از راه پنهان به
مخفی گاهی امن برده شده اند ، پس ، پس اگر دشمن با باز شدن دروازه قلعه تسخیر کند بر اصل کتاب دست نخواهد یافت که کسی
بر راه پنهان قلعه آگاه نخواهد شد ، میماند این جام زرین ، که اگر از دست رود جز طلایی اندک چیزی دگر از دست نرفته ،،، میروم !!!!!
آه ، اگر من به جستجوی عشق جام عشق بفروشم چگونه لاف عشق خواهم زد با معشوقه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! مگر نه اینکه معمار به عشق
آیدایش این جام بساخته !!!!!!؟؟؟؟؟ لاف عشق با قربانی کردن جام عشق !!! قربانی کردن که رسمیست در این دیار ، نیست ؟ هست ، اگر
قربانی کردن حرام است چگونه این سنگ نهاده اند بر این تالار تا بر روی آن قربانیانی باشد از برای معبود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دین عشق مرا نیز قربانگاهی باید ! مگر نمی توان جام عشق به قربانگاه چشمه برد و تقدیم معشوق نمود به رسم قربانی کردنی ؟ نمیتوان !؟
میتوان ،،،،،،،، اما ، اما این جام که جام عشق من نیست ! جام عشق کس دیگریست این ! من فقط نگاهبان آنم !!!
سیاهپوشها عشوه گرانه میرقصند .
بیشک معمار اگر قصه عشق من بر دخترکان طناز لب چشمه بشنود از تقدیم جامش خشنود میشود به عشقی که بر دل دارد جاودانه !! یقین
دارم چنین است ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، از چه گاه رفتن با من گفت مشق عشق او رفتن از پس آیداست و مشق عشق من نگاهبانی ؟؟؟!!!!!
سیاهپوشانی نیزه بدست میگذرند .
این صدای پای چه کسانیست چنین سهمگین ؟!!! وای برمن ، چنان در افکار خویش غرقه گشته ام که حرکت دشمنان از نظر دور داشتم !
آه ، هزاران در هزار دشمن بدنهاد به گرد قلعه جمعند و هر دم که می گذرد حلقه محاصره تنگتر می کنند ،،،،،،،،، دخترکان کجا یند ؟؟؟
چه می بینم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بر آنچه می بینم باور آورم یا بی باوریم به ؟؟؟؟؟!!!!! دشمنان دخترکان را در میان گرفته اند !!! کاش دروازه بر
آن بی گناهان باز می کردم که اینک در میان دشمنند به گرفتاری !!!
سیاهپوشان به آهنگی حماسی میرقصند .
چه می کنند ؟؟؟ رقص هجوم آغازیده اند ؟؟!!!!!! آه ، دست در دست دخترکان !!!! پس فریبی بیش نبود حضور این زیبارویان مهوش !!!!!!!
دروازه که نگشودم فهمشان شد که فریبشان نگرفته با من ،،، وای بر بخت بی مهر من !!!!!!!!!!! آی با شمایم ای دشمنان این خاک مقدس ،،،
اینجا نه طلسم اهریمنتان کارگر خواهد افتاد و نه سحر ساحرانتان و نه فریب زیبارویانتان ، این قلعه بی نفوذ پای برجاست ، پای برجا نیز
خواهد ماند بی رسیدن دستی ناپاک بر آن ،،، آب در هاون کوبیدن است یورش بی نتیجه تان ،،، جز خستگی هیچتان نخواهد داشت این
هجوم هزاران در هزارانتان ،،،،، بیهوده است هجومهایتان ،،،
سیاهپوشها قلعه را آتش میزنند .
آه ،،،، نامردان تمام مردی زیر پا نهاده اند ، سقفهای قلعه به تیر آتشین نشانه کرده اند ،،، آه ، اینک آتش است که سقف چوبی قلعه را
در کام مهیب خود فرو میکشد !!! دور نیست تمامی قلعه به این آتش شعله ور شود و ویرانه ،،، چه کنم این دم ؟؟؟؟؟ به تنهایی چگونه این
آتش گر گرفته باز دارم از شعله کشیدن ؟؟؟!! من نگاهبان این قلعه این دم هیچ کاری نتوانم کنم از برای نسوختن آن !!! این قلعه که جز
کتابی و جامی در آن هیچ نیست ،،، آه ، کتاب و جام !!! اصل کتاب اینجا نیست پس از گزند آتش در امان خواهد بود ، اما ، اما جام عشق
از گزند دشمن در امان باید بماند که من نگاهبان آنم ،،، جام بدست خواهم گرفت و راه پنهانی قلعه خواهم جست ............................
نگاهبان جام را در آغوش کشیده و می خواهد فرار کند ،،، بر روی سنگ سکوی قربانیان که می رسد به تیری که برپشتش میخورد زخمی شده و از رفتن می ماند ،،، همچنان که جام را در آغوش گرفته است می افتد ، جام را در میان لباسهایش پنهان کرده است ، جام پیدا نیست .
سیاهپوشها وارد شده و شروع می کنند به جستجوی همه جا .
سیاهپوش : اینجا هیچ نیافتم ، جز مرده این نگاهبان ،،، برویم ...
سیاهپوش : اینجا نیز هیچ نیافتم ، جز مرده این نگاهبان ،،، برویم ...
سیاهپوش : من نیز اینجا هیچ نیافتم ،،، جز مرده این نگاهبان ،،، برویم ...
سیاهپوشها خارج می شوند .
سیاهی .
صدای تیشه هایی که بر خاک فرود می آیند .
صدای فریاد محمدی : آه طلاست ، بخدا طلاست ، دایسون را صدا بزن ، من چیزی پیدا کردم ...
آیدا میگذرد .
پایان .
بازنویسی : 10/02/89
علی قبچاق .
سولدوز ( نقده ) . آذربایجان . ایران .