شراره های شر ...
صحنه :
در قسمت بالایی پرده انتهایی ( تقریبا در تمامی طول صحنه ) پارچه ای آبی رنگ نصب شده است . آسمان .
درطرفین این پارچه ، پارچه هایی با ابعادی کوچکتر آویزان است . یکی به رنگ زرد و دیگری سفید . خورشید و ماه .
سکویی کوتاه به شکل دایره و با قطری یک متری به رنگ قرمز در وسط صحنه قرار دارد . زمین .
تابی سبزرنگ در قسمت انتهایی صحنه آویزان شده ، گویی از پرده آبی منشعب شده است .
روبروی پارچه های سفید و زرد انتهایی سه سکو با بلندی های مختلف و فاصله مناسب بر روی صحنه قرارداده شده است .
بازیگران : پسر . دختر . آشیق . ( نقشهای مختلفی بازی میکنند . ) .
نور .
پسر بر روی تاب نشسته وهمچنان که تاب میخورد و آسمان را نگاه می کند به صدای سازی که از دوردستها با ناله های خوش آشیقی همراه است گوش میدهد .
پسر ( در خواب و بیداری ) : و با من حیران کس نگفت که آنچه بر دیدگانم می گذرد به هر لحظه از بودنم به این جهان خاکی بیداریست
یا خواب ، و آنچه میبینم و میشنوم خوابیست در بیداری یا خود بیداری است در خواب ،،، و اگر بیداریست
چگونه بیداری است و اگر خواب است چگونه خوابیست ،،،،،، من حیران را چه کس از چگونگی خویشم
آگاه خواهدم کرد ، که انگار به خوابی روانم بسوی سرنوشت ؟ و چه کس از سرنوشت میداند ،،، کاش این
نوای خوش به من نزدیکتر میبود ، شاید او را خبری باشد از هشیاری و بیداری ...
دختر ( دیو ) میگذرد ،،، صدای پارس سگها ،،، دختر ( دیو ) متوجه پسر میشود ، بسویش میرود و تاب را تکان میدهد .
پسر ( در خواب و بیداری ) آرام آرام متوجه دختر ( دیو ) می شود .
پسر : کیستی تو ؟؟؟
دختر ( دیو ) : مهراس ،،،،، من بد تو نخواهم خواست که اینگونه ترس از من تو را فرا گرفت ،،، رهگذری ام که ...
پسر : رهگذری به خواب من ؟؟؟
دختر ( دیو ) : خواب تو ؟؟؟
پسر : آری به خواب من ، من اینک به خوابم ، یا ، یا اینکم بیداریست ؟؟؟ آه از چه اینگونه مینگریم ؟؟؟ من هیچ از بیداری و خواب
نمیدانم ...
دختر ( دیو ) : بیداریست ،،، اگر خوابی دیده ای چشم بگشا اینک بیداریست ...
پسر : آری شاید خوابی دیده ام به بیداریم ...
دختر ( دیو ) : و شاید خوابی به خوابت ،،، چه خوابی بود ، بگو با من ،،، من تعبیر خواب به نیکی فرا گرفته ام ......................؟؟؟
پسر : اگر خواب بوده باشد ، خوابی بود که تا به امروزم ندیده بودم ...
دختر ( دیو ) : بگوی ...
پسر : ماه تابان گر از پشت آن ابر تیره بیرون آید به گاهی که گرگی تنها زوزه سر میدهد از درد جدایی راه آن چشمه نوشانوش روشن
خواهد نمود ، عارفی در خواب با من چنین گفت ...
دختر ( دیو ) : آه ، این نیز روحی دارد در خور خواب آن آشیق ،،، به چنگش می توان آورد ؟؟؟ باید دید ،،، چنین روحی راه من نیز
میگشاید به اندرون هر آنجا که امروز نمیتوانم بدانجا پای بگذارم ...
پسر : چه گفتی با خود ؟؟؟
دختر ( دیو ) : هیچ ...
پسر : شنیدم چیزی زمزمه کردی ...
دختر ( دیو ) : گفتم با خود به این همه سال که حتی به یادم خاطره ای از آن نمانده ندیده ام راه آن چشمه که گفتی روشن شود به نور 1
مهتاب ،،، اگر ماه نیامد بر آسمان و گرگ سر نداد زوزه چه ؟؟؟ این همه سال که چنین بوده و من میگویم چنین نیز خواهد بود ...
پسر : عارف به خوابم گفت زوزه گرگ تنها و ماه روشن چهارده شبه نشانه رسیدن زمان حرکت تو بسوی چشمه نوشانوش است ...
دختر ( دیو ) : فریبت داده ...
پسر : نه در کلامش و نه در رفتارش نشانه ای از ریا و فریب ندیدم ...
دختر ( دیو ) : کاش در من نیز نبینی ...
پسر : زمزمه هایت با خویش آزارم میدهد ...
دختر ( دیو ) : با خویش زمزمه میکردم حیف از چنین جوانی که کاری با خویشش نیست و از پی دیگری سرگردان ...
پسر : تو جای من بودی این خواب ندیده می گرفتی ؟؟؟
دختر ( دیو ) : بیهوده به انتظار زمان از دست میدهی و خوشی وامیگذاری و عمر بر بطالت سپری می کنی ،،، بیا که می توان خوش
بود به بیداری .................................................................
پسر : چه خوابی بود ...
دختر ( دیو ) : بیهوده مباش ، بیا با من به سرزمین خوشی این دم ...
پسر : سرزمین خوشی ؟؟؟
دختر ( دیو ) : آه ،،، بره بیگناه تو از خوشی هیچ نمیدانی ؟؟؟
پسر : هیچ ...
دختر ( دیو ) : با خود خواهمت برد به سرزمین خوش بودنها ...
پسر : آنجا چه خواهیم کرد ؟؟
دختر ( دیو ) : بازی ...
پسر : اگر گم شوم ؟؟؟
دختر ( دیو ) : مویی از گیسوانم خواهمت داد بسوزانش تا به سراغت باز آیم به آن گاهی که مرا جویایی ...
دختر ( دیو ) به آهنگی به بازی کردن و رقص شروع می کند . پسر حیران شده نگاهش می کند ، دختر ( دیو ) پسر را به رقص میکشاند . پسر همچنان که می رقصد با افسون دختر ( دیو ) به خواب رفته است .
دختر ( دیو ) : روزی ،، شاید شبی ،، روح تو از آن من خواهد شد ،،، باید منتظر باشم تا خود تقدیمش کنی که با زور تمامی روحت از
آن من نخواهد بود و من تمامی آنرا خواهانم جوان برنا ، ، ، آه که میتوانم با روح او تا ابد به میان آدمیان باشم بی نقاب
و به هر کجا که بخواهم وارد شوم بی دردسر و مانع ،،، باید رامش کنم و براه خویشم آورمش که ساده است و خام ،، قبل
از آغاز هر کاری باید که آماده گردانمش به فرمانبرداری خویشم با فراموشی خویشش ...
دختر ( دیو ) خارج میشود ،،، صدای پارس سگها .
پسر از خواب می پرد ، اثری از دختر ( دیو ) نیست .
پسر : آه ، نه خوابی و نه خوابی در خوابی ،،،،، هیچ ،،،،، کدامین راست بود و کدامین دروغ ؟؟؟ و عجبا هر دو خواب و عجبتر هر دو
شیرین و گوارا ،،، و من اینک حیرانتر از قبل ،،، و هیچ نمی دانم که از بهر چه اینجا آمده ام ،،، شاید به بازی ...
سیاهی .
نور . ( آوانسن ) .
آشیق سازی را در قسمت جلویی صحنه و بالای آوانسن از سقف آویزان می کند .
آشیق : تا کدامین دست بر سیمهای سازعشق زخمه ها زند به بیداری جان و حیرانی روح در این سرچشمه نوشانوش ...
سیاهی . نور .
صدای ترانه آشیق از دوردستها .
پسر بدنبال صدا می گردد ، ساز را می بیند ، می خواهد بطرف ساز برود .
دختر ( دیو ) بر سر راه پسر سبز می شود ،،، صدای پارس سگها .
دختر ( دیو ) : به کجا ؟
پسر : صداییست خوش ...
دختر ( دیو ) : بمان با من ، صدای من نیکتر است ...
پسر : باورم بر نیکی صدای تو دلیلی نخواهد بود بر ناباوریم بر نیکی این نوای دلکش ،،، باید بجویمش ...
دختر ( دیو ) : او به فریبی آدمیان با خود به ناکجا جای میکشاند و رهایشان می کند مجنون و سرگشته ،،، او تنها نوایی خوش دارد و
باقی کار او دروغ است و نشان دادن سرابی به جای چشمه دروغین کار همیشگی او ،،،،، می خواهی به بازی نشان
دهمت نوایی نیکتر از نوای او هم هست به سرزمین خوشی ...
پسر : نشانم بده ... 2
دختر ( دیو ) : تا آنزمان که نخواهی بسوی آن ساز و آن صدا ره بسپاری دوست و همراه تو خواهم بود ، و این تنها شرط من خواهد بود
از برای دوستی با تو ، و میدانم تو قبولش خواهی داشت پس از آنکه نواهای سرزمین خوشی شنیدی ،،،،،،،،،، پس اینک
همبازیم باش ...
پسر : بازی نمی دانم ؟!
دختر ( دیو ) : با من همراه شو ،،، به پیچ و خم راه بازیها یاد خواهمت داد از آنگونه که خوش بودن را به یاد تو آورد بازیهای من ،،، با
من خواهی بود ؟؟؟
پسر : خواهم بود اگر ازصدای دلکشی که شنیده ام بتوانم سراغی گرفته باشم ...
دختر ( دیو ) : پس ، بیا پای به پای من تا رسم بازی آموزمت ...
پسر : صاحب آن صدای زیبا نیز با ما به بازی خواهد آمد ؟؟؟
دختر ( دیو ) : اگر لازم شود ،،،،،،، او خود برای خود زندگی میکند و آیینی دارد و گاهی با مردمان نیز همگام و همسخن و همراه
میشود ،،، شاید تو نیز روزی با او همدم شوی ،،،،،،،،،، اما من تو را از با او بودن هشدار میدهم که کار او جز فریبی
نیست ،،،،،،،،،،،،،،، او بزودی فراموشت خواهد شد بره خوش ترکیب من ،تا تو آماده دادن روحت به من شوی جز
بازی هیچ نخواهی داشت ...
پسر : آغاز بازی با پچپچه های توبا خویشتنت شروع خواهد شد ؟؟؟
دختر ( دیو ) : آه از گلایه های تو از زمزمه های خلوت من که جز خوشی تو بر لبم چیز دیگری نیست ،،،،، نه ، آغاز بازی تو خواهی
بود با زمین سبز و هر آنچه بخواهی از نواهای خوش ...
سیاهی .
نور .
پسر پرده ای سبز را در دست گرفته است و با آن می رقصد به نوای دختری که در دور دستها می خواند .
سیاهی .
نور ( سکوی قرمز وسط ) .
زمین ( آشیق ) : به هراس اینکم از چون تو آدمیزادگانی به کجای می توانم گریخت تا سرپناه فردایم شود ...
پسر : آه ، اینگونه با من تا به امروز سخن نگفته بودی ، بخدای که من نمیدانم از چه سخن می گویی ...
زمین ( آشیق ) : از تو و از جور تو و از ...
پسر : آخر به کدامین جرم ناکرده چنین به صلیبم میکشی ؟
زمین ( آشیق ) : جرم ناکرده !!!!!!!!!!!!!
پسر : از آن دم که دیدگانم گشوده ام به شناخت بازی تو بوده ای زمین و من چون فرزندی به آغوش تو گرم خواب و رویا ،،،،، و اینک به
امروزم که جوانی سی ساله می شوم از جرمی می گویی که نمی دانمش ، که نمی شناسمش ...
زمین ( آشیق ) : و این تمامی جرم توست ...
پسر : آه زمین ، زمین مهربان من ، بی مهر تو من چه بی پناهم ،،، مکن با من نامهربانی که توان تحملم نیست ،،، آخر سی ساله شدنم جرم
است یا خواب و رویایم ؟
زمین ( آشیق ) : هر دو با هم ...
پسر : بازم گوی تا بدانم معنای گفتارت چیست پیشتر از آنکه این بی توجهی تو از پایم درآورد و چون مجنونی بیابانگردم کند ...
زمین ( آشیق ) : مرا بنگر ...
پسر : این همه سال جز این کرده ام ؟
زمین ( آشیق ) : آه از تو ، افق دیدگانت کوتاه بوده ...
پسر : چنین نبوده ، من جز تو نخواسته ام ...
زمین ( آشیق ) : اگر چنین بود که روزگار من این نبود ...
پسر : تو از چه شکایت داری آخر ...
زمین ( آشیق ) : سرخی رویم کافی نیست تا شاکیترین شاکی عصر باشم ؟؟؟
پسر : سرخی رویت !!!!؟؟؟؟؟
زمین ( آشیق ) : آن دم که چشم بر جهان زمین گشودی و زمین به آغوش کشیدی ، من چنین سرخ بودم و ارغوانی ؟
پسر : آه ، هرگز ...
زمین ( آشیق ) : مگر نه آنکه سبزترین سبزیهای هستی از آن من بود ؟
پسر : آری ...
زمین ( آشیق ) : نپرسیده ای از خود چه بر این بینوا بگذشته به این سالیان کوتاه ؟
پسر : آه ، هرگز مجال این سوال نداشتم ...
زمین ( آشیق ) : پس اگر نپرسیده ای ، نام این جز جرم چه می تواند باشد سی ساله جوان برنا ؟؟؟
پسر : بر هر چه جز خشم تو تواناییم هست ، نامهربان مباش با من ، این لرزش دست از لرزش دل است و لرزش جان ...
زمین ( آشیق ) : لرزش دل من را چه کسی خواهد دید ؟؟؟ بسیار مهربان بوده ام با تو ، بسیار ...
پسر : بوده ای که بر نبودنت شوریده ام عزیز ... 3
زمین ( آشیق ) : دیگر نخواهم بود ...
پسر : آه ...
زمین ( آشیق ) : دیگر نخواهم بود ،،، نه دلیلی بر شکیبایی دارم و نه برهانی بر داشتن امید ...
پسر : ناامیدم مکن ...
زمین ( آشیق ) : باید جدا شد ...
پسر : وای وای وای ،،،،،،،،،،،،،، وای بر این دم ،،، چه می گویی ،،، چه می گویی زمین مهربان من ...
زمین ( آشیق ) : همان که شنیدی ...
پسر : جز آغوش تو و جز بازی چه دارم توشه که تو دم از جدایی میزنی ؟؟؟ اگر چنین شود من خواهم مرد ...
زمین ( آشیق ) : نخواهی مرد ،،، جز جدایی چاره ای دیگر نیست ...
پسر : آخر چرا ؟
زمین ( آشیق ) : مگر نمی بینی ؟! درونم درد ، برونم درد ، جهانم درد ،،، چهار سوی وجودم درد ،،، چه ها کرده ای با من ؟ چه ها ؟؟؟؟
به این همه سال جز خون جگر خوردن چه داشته ام ،،، هان ؟! بگو !!! بگو ،،، تو جز بازی چه داشته ای ؟؟؟ هان ؟! تو
ساکتی اما من نخواهم بود ،،، به این همه سال هر بلایی از هر طرف که آمدن گرفت خویشتن را سپری کردم بر بلا تا تو
آسوده باشی ،،، چه زخمهایی که بر تنم نشست و چه تیرهایی که بر قلبم ،،، و من به این همه سال دلخوش بودم به تو ،،،
تویی که بر دامنم پرورده بودم و بر بزرگ شدنت شاهد ،،، و برنایی تو آرزویی شد بر این تن خسته ، تا ، به جوانی تو
خستگی به تنم جاودانه نماند و تو بار امانت به منزل رسانی و مرا رهایم کنی چون رهایی نخستین به سحرگاه آفرینشم و
خود بدانجایی ره سپاری که از آنجایی ،،،،،،،،،،،،،، دریغ ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، دریغ که تو ندانستی ،،،،،،،،،،،، دریغ بر
تو که هیچ نفهمیدی و هیچ نشدی ، جز خوابی و خیال پوچی و تنها یک بازی و سرخوشی و دیگر هیچ ...
پسر : تو مرا چنین تربیت کردی ، نکردی ؟
زمین ( آشیق ) : چه کم گذاشتم ؟ تمامی سبزی جان خود ندادم به سبزینه زدن جوانه های جان تو ؟
پسر : آری چنین بود اما ...
زمین ( آشیق ) : اما چه ؟
پسر : اما نگفتی چه بایدم کرد از برای تو و خویشتنم ، گفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتی که من نکردم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سکوتی از
تو برابر سکوت پیشین من ...
زمین ( آشیق ) : نگفتم ، نگفتم ،،،،، نتوانستم بگویم که تو کودکی بیش نبودی و من توان انجام کاری در تو ندیدم ، ، ، و دیگرانی از جنس
تو دیدم همه به سرخی خون تشنه و نخواستم تو چنان شوی و جز سبزگونه بودن از برای تو نخواستم ،، دریغ اما آنچه
نخواستم شد و آنچه خواستم هرگز ...
پسر : آه اگر تو می خواستی ...
زمین ( آشیق ) : اینک می خواهم ...
پسر : من اما هیچ نمی دانم ...
زمین ( آشیق ) : چاره ای نیست ، باید جدا شد از هم ...
پسر : من اینک به تو عادتی ترک ناشدنی دارم ...
زمین ( آشیق ) : دیگر رمقی ندارم و نایی ،،، سبزینه ای ندارم به جانم ، اینک جز سرخی تن هیچ ندارم که گرسنگی تو با آن به سرآورم ،
آبهایم همه تلخند و بد بو ،،، باید جدا شد از هم ...
پسر : کاش می گفتی بر من که این سرخی تن چه کس بر تو آورده ، شاید به ستیزی با او بتوانم از فزونی این سرخ رنگی رهایت کنم ...
زمین ( آشیق ) : آه ،،،،،،،،، ستیز ، ستیز ، ستیز ،،،،،،،،،،، این همه سال جز این ندیدم و جز این نشنیدم از آدمیزادگان ،،،،، ستیز آدمیان
با من چنین کرد ،،، با من از ستیز مگوی که شنیدن نتوانم ، چه سرخیها که از ستیزشان بر دلم و جانم مانده ،،، ستیزی
که ارمغان دیوکی بود بد ذات و بدنهاد و نام آن بازی ...
پسر : با آن دیوک به گفتگو خواهم نشست اگر نامش باز گویی تا ببرد ارمغان بدیمن خود را با خویش ...
زمین ( آشیق ) : او را با هیچ آدمیزاده ای سخنی از بهر گفتن و شنیدن نیست به صداقت و راستی ،،،،،،، سیه دل دیو تک چشم همان مانده
است که در ازل چنان بود ، پر فریب و حیله گر ،،، و تو او را به فریبی که دارد نخواهی شناخت ...
پسر : پس اگر نتوان او را شناخت و در دل سیاهش راهی به مهر گشود چاره درد تو چه خواهد بود ...
زمین ( آشیق ) : باید جدا شد از هم ...
پسر : چاره ام نگفتی ...
زمین ( آشیق ) : گفتم ...
پسر : فقط گفتی جدایی ...
زمین ( آشیق ) : چاره ام پس جداییست ،،، اگر ، اگر تو بخواهی ...
پسر : فرصتم که خواهی داد تا آماده چنین کاری شوم ...
زمین ( آشیق ) : هیچ ...
پسر : آمادگی می بایدم ...
زمین ( آشیق ) : باید راهی شوی ...
پسر : کجا ؟
زمین ( آشیق ) : به سرچشمه سبز اندیشه ها ، ، ، سرچشمه نوشانوش ...
پسر : از برای چه ؟
زمین ( آشیق ) : اگر خیال بازگشتن به سر داشته باشی و شوق دیدار دوباره من در دل به آن سرچشمه درمان درد بی درمان من راهی
خواهی یافت در شبی که ماه چهاردهمین شب طلوع خود را بی حضور تیره ابری بر آسمان آغاز کرده باشد ،،،،،،،،، 4
و این زمانیست که گرگی تنها زوزه سر دهد از برای رهایی از درد جدایی ،،، داروی سرسبزی زمینت آنجاست ...
پسر : و اگر نتوانم ؟ اگر ماه تابان بماند بر پشت ابری سیاهرنگ و تیره ؟؟؟
زمین ( آشیق ) : پایان چهلمین روز جدایی ما ، من همچون آتشفشانی داغ از هم خواهم پاشید و جسمم دو قسم خواهد شد ...
پسر : اولین روز این چله کی خواهد بود ؟
زمین ( آشیق ) : فردا ...
پسر : مهلتی بیشم بخش ...
زمین ( آشیق ) : تا سرخی من تنت نگرفته دور شو ...
پسر : من مهلتی ...
زمین ( آشیق ) : تو خواهی رفت ،،،،،، اما ،،، به راه پر نشیب و فرازت حذر کن از حرامیان سگ صفت آن دیوبددل که رهایت نخواهند
کرد ...
پسر : راهنمایم که خواهد بود ؟؟؟
زمین ( آشیق ) : شعله آتشی راستین از آنگونه که تمامی وجودش از جنس نور است نه آتشی که دیوک بد خواه دارد به دل و جز سوختن و
سوزاندن از آن بهره ای نمیگیرد ،،، و شعله ور کردن این نور با نوازش سازیست که نوای آن ساز جانت را به نورعشق
بپیوندد ،،، و ساز به امانت بر بالای کوه قاف به انتظار دستان نوازشگر نوازنده خویش است تا همنوا با زوزه گرگ
تنها ماه پنهان به رقص شوق آورد تا او برآید به آسمان از پشت ابرهای تیره و تار ...
پسر : و راه قله قاف ؟؟؟
زمین ( آشیق ) : راه رسیدن بدان از عاشق عارف بپرس ، آنکه ساز از آن اوست ......
پسر : و اگر نیابمش ؟؟؟
زمین ( آشیق ) : از آسمان بخواه ...
پسر : تو با من از راه بگوی پیش از آنکه جدا شویم به تلخی از هم ...
زمین ( آشیق ) : من از راه هیچ نمی دانم ...
پسر : وای ، وای بر من و بر تو ، آخر نشانی از راه باز گوی تا راه به بیراهه نبرم ...
زمین ( آشیق ) : دور شو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، دور شو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، دور شو که سرخی جانم سراپای وجودم را به لرزه آورده
است و اگر نشتابی و دوای دردم نیاوری در پس این لرزش جان جدایی وجودم از هم را خواهی دید ،،، دور شو ...
سیاهی .
نور .
پسر به این سو و آنسو میدود .
پسر : چه تنهایم و بی کس و سرگردان ،،، نه نوای دلنشین آنکه به زیبایی میخواند و نه آنکه دخترکی بود خوش و نه کس دیگرم به این
گاه تنهایی ...
آشیقی با سازی در دست می گذرد ، آرام آرام و برای خودش میخواند .
دختر ( دیو ) وارد شده و با دیدن آشیق خود را پنهان می کند . صدای پارس سگان .
آشیق : کران تا بکران این هستی را هزاران بار رفته ام و آمده ام و اینک فهمیده ام که آنکه به این جهان پرهیاهو رهایم نموده ، به خود
واگذاشته مرا تا خویش بیابم راه رسیدنم را به آن دمی و آن سرزمینی که آرامش و داروی دردها آنجاست ...
پسر : کیستی تو ؟
آشیق : عارفم .................................................................................................
پسر : آنکه به گاه خواب و بیداریم صدایش شنیده بودم ؟؟؟
آشیق : شاید ...
پسر : خاموش نمان عارف ،،، هزاران پرسش بی پاسخم را جوابی ده که هیچ نمی دانم ،،، نوای دلنشینی که من شنیده ام و هوش از من
برده بود از آن توست ؟؟؟
آشیق : گفتم شاید ،،، با تو از چه بگویم ؟؟؟
پسر : از آن راهی که مرا به سرچشمه نوشانوش برد تا زخمه برزنم برساز خوشبختی خویش و زمین خویشم که درد جدایی دارم به دل ...
آشیق : در دلت اگر ایمانی به رهایی باشد به آن نغمه عاشقانه خواهی رسید که تو را و دردهای تو را و دردهای زمین تو را دوایی باشد و
آرامش جانت و جهانت ...
پسر : با من از آن نغمه عاشقانه باز گوی ای بزرگ ...
آشیق : دلت که به آن ساز رسد زبانت بی هیچ تلاشی باز خواهدش گفت ترانه رهایی را ...
پسر : اگر تا چهل روز نتوانم درمانی بیابم دردهای زمینم را ، دو قسم خواهد شد ...
آشیق : پس نمان و برو تا بدان برسی ...
پسر : و نشانه آن راه که به ساز رساندم ؟؟؟ 5
آشیق : راهی شدن در حیرانی روح و هوشیاری جان ...
پسر : حیرانی و هوشیاری ؟؟؟ چگونه این دو با هم به یکجا باشند ...
آشیق : با چشمانی باز در حیرانی غرقه شدن و رفتن بسوی نور تو را راهی سرچشمه نوشانوش می نماید ...
پسر : چگونه بدانم راه را درست می روم ؟؟؟
آشیق : با نزدیک شدنت به قله قاف که چشمه آنجاست زوزه گرگی خواهی شنید ،،، به بیراهه گر رفتی نشانه ای از آن صدا نخواهد بود و
پارس سگهای دیو تک چشم دیوانه ات خواهد نمود ...
پسر : آه آری ، زمینم از دیوکی گفت تک چشم ...
آشیق : بپرهیز از او ...
پسر : دیگر ...
آشیق : اگر بپرهیزی از او و روح خود به او ندهی راه خود خواهی یافت به بیراهه های بیشمار او ...
پسر : روحم را نخواهم فروخت به هر آنکه خواهان آن باشد ...
آشیق : نمان و برو ،،، که گر بمانی جز مانداب هیچ نخواهی بود ،،، پیشتر از آنکه به سرچشمه رسی باید دریایی شوی ،،، نمان ، برو ...
آشیق رفته است .
پسر می خواهد به دنبال او برود ، نوری از طرف آشیق مانع از رفتن پسر بدنبال آشیق می شود .
صدای آشیق از دور : تا خود همچون نور نباشی پای بر جای پای عارفان نخواهی توانست گذاشت .............................
پسر : آه باز هم تنهایی و من و خیال این خواب ،،، کاش بیداریم نیز چون تو کسی داشت ،،، اینک اما تنهایم و بی کس ،،،،،،، همدمی نیز
نیست تا با او باشم و از او کمک بگیرم ،،،،،،،،،،،،،،، دوست !!!!! من دوستی داشتم ،،، آری دوستی داشتم ،،، بایدبیابمش ،،، آری
باید بیابمش ،،، آه موی او ...
پسر مویی را آتش میزند . دختر ( دیو ) پیدایش می شود . صدای پارس سگان .
پسر : آه صدای پارس سگان و آمدن دوستم از دور با هم !!!!! شاید احتیاط لازمم شد ...
دختر ( دیو ) : تو نیز به زمزمه روی آورده ای دوست من ؟؟؟
پسر : آه آمدی ؟
دختر ( دیو ) : نمی آمدم دوستی را از دست می دادم که نمی خواستم اینگونه باشد دلکم ،،، بایکی دیدمت ...
پسر : نشانه قله قاف از او پرسیدم ...
دختر ( دیو ) : چه گفت از قله قاف و راه رسیدن به آن ؟؟؟
پسر : نمی دانست ،،، گفت خود باید به آن برسم ، باور کن ،،،،،،،،،،، تنها و دلتنگم و راه را نیز نمی دانم از کجا آغاز کنم ، کمکم خواهی
کرد ؟؟؟
دختر ( دیو ) : همچون قبل آری ،،، میخواهی به تماشای راه برویم ،،، هم تماشا ، هم بازی ،،، با قصه خورشید که با تو خواهم گفت به
راه ...
پسر : تماشای راه ؟؟؟ !!!! راه را تا انتها باید بروم ...
دختر (دیو ) : فرصت بسیار است ،،،،،،،،،،،،، برویم تا قصه خورشید بگویمت که چه خوش نوایی داشت ، از آنگونه نواهایی که پیشتر
گفته بودمت ...
سیاهی .
نور .
صدای آواز گرم دخترکی از دور . پسر صدا را شنیده است ، می جوید .
خورشید ( دختر ) با لباسی سرخرنگ بر سکوی بلند روبروی پارچه زرد ایستاده است و ترانه می خواند و موی سرش را شانه میکند . پسر به او رسیده است .
خورشید ( دختر ) : صدای پایی به این خلوت بی همنشین ؟!!!!! راه گم کرده ای است بیشک ...
پسر : تمامی این راه به جستجوی صدایی آمدم که هوشم از سر برده بود اینک دیده بر رویی می گشایم که چون خورشیدی فروزان است و
من در عجبم از گفته تو که راه گم کرده ام می خوانی و خورشید رویت بی هیچ شکی راه نشان ده بیشمار کسان بوده به روشنایی
بی غروبش ...
خورشید ( دختر ) : آه چه زیبا سخن می گویی ، شانه زرنشانم افتاد از دستم به لرزش جانم از این نوای دلنشین ...
پسر : گر سخن گفتن من نیک باشد از آن تو نهایت نیکی هاست ،،، دوستی گفت دلنشینتر از صحبت تو هرگز نخواهم شنید ...
خورشید ( دختر ) : گرد راه است بر رخسارت یا خستگی چنین ماه گونت نموده ...
پسر : اگر بگویم دیدار تو چنینم کرد باورم خواهی کرد ؟
خورشید ( دختر ) : آه ، شرم بر چهره ام نشست ،،، دست خویشم نیست ، خورشید جز آتش و عطش چه دارد ، هیچ ...
پسر : آه ، نه ،،، منظور نه این بود که بر دل تو بدی آورد ،،، خواستم از زیباییت بگویم که دلم به لرزه آورد...
خورشید ( دختر ) : آه تو ازعشق سخن می گویی ؟؟؟ 6
پسر : عشق !!!
خورشید ( دختر ) : آنکه گفتی نامش اینست ..
پسر : اگر لرزش دل نامش عشق باشد ، آری از عشق می گویمت ...
خورشید ( دختر ) : از آن چه میدانی ؟
پسر : لرزش دلم ...
خورشید ( دختر ) : عشق کششیست از دوست ، بی آنکه بخواهی بسویش روان شوی ...
پسر : من به چنین حالی بسوی صدایی آمدم ...
خورشید ( دختر ) : پس رنگ رخساره ات از عشق است ....
پسر : آری انگار ...
خورشید ( دختر ) : آه ، خوشا بحال آنکه تو او را به عشق در دل سکنی داده ای ...
پسر : از چه خوش بر او ؟؟؟
خورشید ( دختر ) : از آنکه لایق عشق چون تویی بوده ...
پسر : اگر آنکه ترانه ای بر لب داشت تو باشی عشق من تویی ؟؟؟
خورشید ( دختر ) : آه ...
پسر : رنجیده کردمت از خود ؟؟؟
خورشید ( دختر ) : باورم نیست ...
پسر : گستاخیم ببخشا ...
خورشید ( دختر ) : از چه زبان به عذر گشوده ای ،،، تو مرا به این کلامت به آسمان بردی ...
پسر : خورشید خود در آسمانهاست ...
خورشید ( دختر ) : گاهی نیز رفته بر پشت کوهی ...
پسر : آه ، بدین تاریکی به چه کار می آید دیدگان آدمی ، کجا پنهان شدی که چنین تاریک شد ...
خورشید ( دختر ) : اگر شوق دیدار چون تویی عاشق نباشد بر آسمان بودنم از چیست ...
پسر : چگونه خود را به آن مقامی ببینم که خورشید عاشقم گشته ...
خورشید ( دختر ) : نمی خواهی گفتار رها کنی و مرا بجویی ...
پسر : ترسم از این است که به وصالت آتشت در جانم افتد و خاکستری بیش از این جان بیمقدارم نماند ...
خورشید ( دختر ) : گر کلامت زعشق لافی و یاوه ای نیست و تمنای آن به دل داری مهراس ...
پسر : لاف و یاوه نیست عشق من بر چون تو خورشیدی فروزان ...
خورشید ( دختر ) : پس از چه مانده ای مردد ؟
پسر : اگر بسوزم و نمانم ؟
خورشید ( دختر ) : اگر تو خود را در میانه میجویی پس عشقت به تمام نیست ...
پسر : و اگر بسوزم و نمانم که هیچ خواهم شد ...
خورشید ( دختر ) : اما در حضور محبوب ...
پسر : و آن حضور ؟؟؟
خورشید ( دختر ) : گفتنی نیست ، دریاب ...
پسر : من آنرا خواهانم ...
خورشید ( دختر ) : پس مرا به جان بجوی ...
پسر : تمنای چون تویی دارد این دلم ،،، کجایی تا بجویمت ای محبوبه من ...
خورشید ( دختر ) : به پشت کوهی پنهانم ...
پسر : کدامین کوه ؟
خورشید ( دختر ) : می گویند نامش قاف است ،،، اگر بازیت ندهم با نام قاف هوای چشمه می کند دلت دوباره ...
پسر : اولین جمله ات شنیدم و دومی نه ،،، کدامین سو بجویمش این قله قاف را که از پی یافتنش روانم ؟
خورشید ( دختر ) : بجویی خواهی یافت مرا تا بدانجا برمت ...
پسر : کششت اگر نگیری از من بیخود از خود غرق در آن کشیدن تو بسویت خواهم آمد ...
خورشید ( دختر ) : فروغی از من ترا می رسد این دم ...
پسر : آه اگر این فروغیست از جمال فروزان تو چون رسم چه ها از تو خواهم دید ...
خورشید ( دختر ) : دستانت را به تمنایم از هم بگشا ...
پسر : تمامی دستگیره ها را از برای گرفتن تو رها می کنم ...
خورشید ( دختر ) : چشمانت جز جمال من نبیند ...
پسر : چگونه جز تو خواهد دید که تو تمامی افق دیدگانم را فرا گرفته ای ...
خورشید ( دختر ) : دلت ...
پسر : بی هیچ یادی از غیر همه در تمنای توست ...
خورشید ( دختر ) : تو مرا خواهی دید ...
پسر : من تو را خواهم دید ...
خورشید ( دختر ) : تو مرا خواهی خواست ...
پسر : من تو را خواهم خواست ...
خورشید ( دختر ) : و جانت ... 7
پسر : با تو دیگر جانی برای من نمامده ...
خورشید ( دختر ) : مرا در برگیر و در من رها شو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، عشق را به خاطر آور ،،،،،،،،،،،،، تو در
من و من در توام اینک ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، تو تمامی خواستنی و من نیز به تمامی خواستنم ،،،،،،،،،،،،،، تو رها شده
از خود آرام آرام تمامی بودنت را به من خواهی داد ،،،،،،،،،،،،،،،، تو هیچ خواهی شد و من روح تو را با نوازش
سرانگشتان ساحرم از تن سوخته ات جدا می کنم و از آن خود می کنم ..............................................
صدای پارس سگان که اوج گرفته است . پسر هراسناک و مردد از پا به پای خورشید رفتن باز می ماند .
پسر : آتشت را به جان می خرم و دم بر نمی آورم اما از چه تو خواهان روح منی ؟؟؟
خورشید ( دختر ) : مرا بدان نیاز است تا من تو باشم و تو من ...
پسر : آتشت خاکسترم می کند و تو من می شوی و من بی روحم هیچ ...
خورشید ( دختر ) : این باور توست که سراب است و اصل آنست که من گفتمت ...
صدای پارس سگان .
پسر : سراب را می بینم و عطش جانم را که نه آتشی چون تو شده ام و نه خود برجای مانده ام و تو را می بینم که نه نور که آتشی ...
خورشید ( دختر ) : وای بر تو !!!!!!!!!!!!!!!!!! از چه گریز راهی می جویی ؟؟؟؟؟؟؟؟ این چه عشقیست که تو تمامی خود را نمی توانی به
پای محبوبه خود قربانی او سازی ؟؟؟؟ کجا اینسان به بی توجهی خود کار گرفتن روحت را به تاخیر انداختی ؟؟؟؟؟؟
صدای پارس سگان .
پسر : دریا ،،، دریا ،،، دریایی مرا می باید تا رهایی ام دهد از این آتش ...
خورشید ( دختر ) : چه میکنی ؟؟؟ این چه احوالیست ترا ؟؟؟ از چه چون دیوانگان می نگری بر من ، منی که تمامی دیوانگان دیوانگی از
سحر و فسون من دارند ،،، آه این چنین به خشم منگر در من !!! کجاست آن عشق تو که دم از آن میزدی با من ؟؟؟؟؟؟
پسر : باید بگریزم از تو ،،، با تو بودن مرا با دادن روحم به هیچ شدن می خواند ...
خورشید ( دختر ) : تو هرگز نخواهی توانست از من بگریزی که من به عشقم فسونت کرده ام ...
پسر : پیشتر از گریختنم از دست تو فسونت بر باد خواهم داد و طلسمت خواهم شکست اگر بندی بر رفتنم شود ...
خورشید ( دختر ) : اگر نخواهی گستاخی نگاهت را به مهر مبدل کنی من نیز به سحر و جادوی تازه ای به بازیت خواهم گرفت تا نتوانی
تا ابد نیز خود از دیگری بازشناسی ،،،،،،،،،،،،،،، در خود به صلیبت خواهم کشاند ...
صدای فریاد پسر و غرشهای خورشید ( دختر ) . صدای پارس سگان .
خورشید ( دختر ) در نورهایی به رنگهای مختلف بدور او میرقصد ، پسر بر روی سکوی سرخ وسط به شکل یک صلیب دراز میکشد ، خورشید ( دختر ) پسر را چون حیوانی دست آموز می چرخاند و می گرداند ، خورشید ( دختر ) از پسر روحش را طلب می کند ، پسر از دادنش خودداری میکند .
پسر : دستگیری نخواهدم بود در این آتش ؟؟؟
خورشید ( دختر ) : من جز سوختن و بر باد دادن خاکستر و جز فسون و افسانه و سحرهیچ نمی دانم ،،، هیچ ...
پسر : و من از آتش کین تو به تیرگی ها و سایه ها پناه خواهم برد به ناگزیری خویشم ...
پسر از دست خورشید ( دختر ) می گریزد . خورشید ( دختر ) به جستجوی پسر خارج می شود .
پسر ناامید و درمانده و سرگردان است ، روبروی پارچه آبی و پشت به تماشاگران می نشیند .
پسر : زمین مرا بی کرده جرمی ازخویش براندومن اینک مانده بی پناه در این سرگردانی خویشم ،،، به آبی آسمان رو آورده ام شاید از کرم
آسمانیش راهی بر من بینوا بگشاید به این دم بیچارگیم ،،،،،،،،،، ای تو در اوج آخرین افق دیده ها ، ای تو انتهای پرواز جای خیال
بلندپروازان سرخوش عاشق ، ای آسمان پر ستاره ، ای باشکوه ،،، بر من بی راه به نشانه ای از اختران پر فروغت راهی بگشا ،،،،
وای بر من اگر تو چنین ناجوانمردانه روی در نقاب ابرهای تیره کشانی و من بمانم بر این تمنای بی سرانجام خویش بی پاسخی ،،،
راهی بنمای بر من ای بلند آسمان آسمانی ،،،،، در خویشم ناله ها می بینم و دردم را با تو بازمیگویم که جز تو سرپناهی نمیدانم و
نمی شناسم ،،،،،، آی آخرین اوج ، آی انتهای افق ، آی وسیع با من دردمند بینوا حرفی نخواهی گفت از کرم ؟؟؟ راه بدان قله نوش
و قله قاف نوشانوش از کدامین معبر ناشناخته آغاز می باید کنم که هیچ نمیدانم از راه و از بیراهه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، پاسخم نمیدهی
،،، آخر به کدامین گناهم چنین سزاوار عذاب تو گشته ام ؟؟؟ اگر تو با من بر سر مهر نباشی من نیز روی از تو برخواهم گرداند ...
پسر آرام آرام به خواب می رود .
عقاب ( آشیق ) در خواب پسر می گذرد .
پسر ( ماه ) بر روی سکوی بلند روبروی پارچه سفید نشسته است . 8
عقاب ( آشیق ) بر روی تاب نشسته و تاب در نوسان است .
پسر ( ماه ) : صدای بال پرواز پرنده ای به این خواب و بیداری بی همنشین ؟!!!!! باید بدانم از چه اینجاست ...
پسر پنهان می شود .
عقاب ( آشیق ) : آه از این شب تاریک ،،، نه نوری به سویی که راهنمایم باشد و نه کورسوی چراغی که خیالم خوش کند به دیداری ،،،
تا دیده میبیند سیاهی و سیاهیست ،،،،، در این سیاهی محض از کدامین سو روم که از هر راهی بروم عاقبتش نمیدانم
کجاست ،،،،، آی ، آهای ، هر که صدای این تنهای راه گم کرده می شنود به هایم هویی بگوید که سخت نیاز دارم به
شنیدن آوایی از کس ،،،،،،،،، آهای ،،،،،، از آدمیان که صدایی نمی شنوم ، از غیر آدمیان نیست آنکه جوابی دهد فریاد
بی پاسخم را ؟ آهای ، صدایی برنخواهد خواست از هیچ وجودی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آی چه کس
از راه آسمان می داند که با من باز گویدش ...............................
پسر برای شنیدن بهتر از پنهان جای بیرون می آید ،،، عقاب ( آشیق ) متوجه حضور کسی می شود .
پسر ( ماه ) : دور شو .............
عقاب ( آشیق ) : آه ، کیستی همچون ماهی پنهان شده در پس ابری ...
پسر ( ماه ) : همان که گفتی ، چه می خواهی ...
عقاب ( آشیق ) : از پشت ابر بیرون نخواهی آمد ؟
پسر ( ماه ) : گفتم چه می خواهی ؟
عقاب ( آشیق ) : همان که گفتم ...
پسر : و بعد از آن ...
عقاب ( آشیق ) : به این لحظه ام جز دیداری به خیال پریشانم چیزکی نیست تا سوالی پرسم و راهی شوم ...
پسر ( ماه ) : دیداری و سوالی ؟!!!!!!
عقاب ( آشیق ) : آری ...
پسر ( ماه ) : دیگر ؟
عقاب ( آشیق ) : گفتم که هیچ ...
پسر ( ماه ) : پس آن دیدار و سوال راه خود خواهی گرفت و خواهی رفت ، بی هیچ گفتگویی ...
عقاب ( آشیق ) : در این تنهایی ام آرزوی دیداری داشته ام و اینک برآورده میشود این آرزو ،، اگر چه این دیدار چند پلک بر هم زدنی
بیش نباشد و گفتگویم جز سوالی ...
پسر ( ماه ) : این من ،،،،،، و سوال تو ؟؟؟
عقاب ( آشیق ) : آه ، ، ، چگونه باور کنم به این جسم نحیف تو جانی باقیست ...
پسر ( ماه ) : سوالت این بود ؟؟؟
عقاب ( آشیق ) : تا دیدمت راه نابلدی خویشم فراموشم شد به رحمی که دلم بر تو آورد ...
پسر ( ماه ) : تا به فحشی بدرقه ات نکرده ام سوال خویش باز گوی و برو ...
عقاب ( آشیق ) : نمی توانم ...
پسر ( ماه ) : آخر چرا ؟
عقاب ( آشیق ) : هیچ در آینه ای دیده ای رخسار بی روح خود را که همچون ماهیست بی فروغ در پس مه و ابر؟
پسر ( ماه ) : مگو ،،،،،،،،،،، از ماه هیچ مگو ...
عقاب ( آشیق ) : از ماه ؟!!!
پسر ( ماه ) : من از دیدن خویشم لبریز می شوم از تنفر بی پایان ...
عقاب ( آشیق ) : آخر چرا ؟
پسر ( ماه ) : گریزانم از همه ...
عقاب ( آشیق ) : حتی خویشتن ؟
پسر ( ماه ) : آری ، آری ، آری ...
عقاب ( آشیق ) : آخر چرا ؟؟؟
پسر ( ماه ) : به دروغ لافزنی جدا شدم از جان خویش و اینک چون جسمی بی روح اینجا به کنج خلوتم حسرت دیروزم میخورم به
روزگاری که نه خواب بودنش را میدانم و نه بیدار بودنش را ...
عقاب ( آشیق ) : آه ... 9
پسر ( ماه ) : فریب خورده ام و تنها ...
عقاب ( آشیق ) : تو زیبایی ،،، به وصف شاعران تمامی روزگاران از تو حدیثها آمده است به دلربایی و ...
پسر ( ماه ) : نمی خواهم شنید ،،، قصه خورشید گفت با من دوستی و من خود ماهی شدم به قصه ها ،،، وصف شاعران و قصه نمیخواهم
شنید ،،،،،،،، برو ...
عقاب ( آشیق ) : شاید او دوست نبود ؟؟؟
پسر ( ماه ) : نمی دانم ،،، برو ...
عقاب ( آشیق ) : اگر بمانم می توانم قصه دردهای تو بشنوم ...
پسر ( ماه ) : قصه تلخ دردهای من شنیدن ندارد ...
عقاب ( آشیق ) : گفتن که دارد ،،،،،،،،، سبکترت نمی کند گفتن آن ؟
پسر ( ماه ) : و تو را چه می رسد از این گفتن و شنیدن ؟
عقاب ( آشیق ) : مرا چه می رسد ؟؟؟!!!!
پسر ( ماه ) : به این هستی ندیدم اعمال کسان از برای رسیدن بر نفعی نباشد ...
عقاب ( آشیق ) : شاید اما ...
پسر ( ماه ) : دلیلت چه می تواند باشد جز آنکه تو نیز نفعی می طلبی ؟
عقاب ( آشیق ) : من عقابی بلند پروازم اما اینک تنهایم و راه آسمان گم کرده ام ،،، شاید تو از راه چیزکی بدانی ...
پسر ( ماه ) : من تنهای در بن بست باید تو را از تنهایی در آورم و راهی نشانت دهم ؟؟؟!!!!!!! خب ، برای تو نفع اندکی هم نیست ...
عقاب ( آشیق ) : تو نیز تنهایی ؟؟؟
پسر ( ماه ) : تنهاتر از تو ...
عقاب ( آشیق ) : پس از چه نخواستی از من تا تنهائیت را پر کنم ...
پسر ( ماه ) : من از کسی نمیخواهم تنهائیم را پر کند و اگر هم می خواستم این را به روشنی باز می گفتم با او ، نه آنکه قصدم این باشد و
نمود عملم غیر از این ،،، به تمامی نوشته ها و تجربه ها نام این فریب است ،،، و تو به این ریا تنهایی را از خود دور
کردن می خواستی ، نه ؟؟؟؟؟؟؟؟ با منتی بر من که چه ؟ که قصدت شنیدن قصه منست تا من به گفتنش سبکتر شوم !!!
عقاب ( آشیق ) : تو بیش از آنکه گمان می بردم بدبینی ...
پسر ( ماه ) : آری ،،، و این بدبینی ریشه کرده در تمامی وجود من از تجربه هایم می آید ...
عقاب ( آشیق ) : می توان فهمید ...
پسر ( ماه ) : حال که فهمیدی برو ...
عقاب ( آشیق ) : شاید درمانی داشته باشد این درد تو ؟؟؟
پسر ( ماه ) : اگر درمانی بود به جایی که دردی را مداوا کند من آن را از برای درمان دردهای زمین می بردم که درد او بالاترین دردها و
و نهایت زجرکشیدنهاست و درد من درد جدایی اوست ...
عقاب ( آشیق ) : شاید برای او هم درمانی باشد ...
پسر ( ماه ) : شاید !!!!!!!!!!!! شاید !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این شاید چندان امیدی در دل من برنمی انگیزد ...
عقاب ( آشیق ) : تو اینجا مانده ای بر پشت ابر ...
پسر ( ماه ) : می گویی چه کنم ؟؟؟
عقاب ( آشیق ) : اگر تو از پشت ابر بیرون آیی ، هم مرا راه پرواز میدهی و هم راه چشمه ای راروشن خواهی نمود که داروی درد
بیدرمان زمین آنجاست ،،، خود نیز از این نابسامانی بن بست رهایی خواهی یافت ...
پسر ( ماه ) : یکبار بر دوستی اعتماد کردم و با او به بازی و شنیدن قصه رفتم و دیدم جز فریبی بیش نبود ...
عقاب ( آشیق ) : آسمان را به شهادت میگیرم که فریبی در کلام من نیست ...
پسر ( ماه ) : دیرگاهیست از آسمان روی گرفته ام ...
عقاب ( آشیق ) : آسمان بی ماه قهر کرده وجودی را می ماند که اشکهای حسرتش ستاره هایی شده اند بی شماره ...
پسر ( ماه ) : آسمان جز زاییدن و راندن ما هیچ ندانست که زمین چنان سرخ می شود از درد و من هر روزه سفیدتر از دیروزم از نایی
که ندارد وجود بی نایم ...
عقاب ( آشیق ) : زیبایی را آسمان به تو بخشوده از او بد مگوی ...
پسر ( ماه ) : برو ،،، هیچ نمی خواهم شنید ...
عقاب ( آشیق ) : کنارم بیا ،،، با هم از این پستو به آغوش آسمان خواهیم رفت ،،، چرخی و پروازی ،،، انتهای تنهایی تو و من در اوج
آسمانها ، ، من بی نور راه آسمانها را نمیدانم و تو با آمدنت طلوعی دوباره را تجربه خواهی کرد ، ، ، زمین چشم براه
است ... 10
پسر ( ماه ) : تو با زمین بوده ای ؟؟؟!!!!!
عقاب ( آشیق ) : آری ، سرختر از پیش ، چشم براه آمدنی بود ، ، ، به دلش عشقی پایدار دیدم ...
پسر ( ماه ) : یک بار یکی با من از طلوع عشق گفت و حیرانم نمود و چون به خود آمدم جز خاکستری از من دگر چیزی نمانده بود و او
خواهان روح من بود که بی آن دیگر مرا طلوعی نمی ماند برای فردایم و من فریب را در کنار عشق دیدم ...
عقاب ( آشیق ) : دو روز دیگر چهل روز تمام است ، و تو نه درمانی از برای درد زمین می جویی و نه از خویش پا بیرون مینهی ...
پسر ( ماه ) : آه ،،، شمارش روز و شب را از یاد برده بودم و اینک دو روزی بیش نمانده از فرصت چهل روزه ام !!!!
عقاب ( آشیق ) : فرصت من نیز انگار به پایان آمده ،،، باید راهی شوم ،،،،، چه میگویی ، بر آسمان نخواهی آمد به روشن کردن راهم ؟؟
پسر ( ماه ) : هیچ نمی دانم که منگم و گیج ،،، اگر من به آسمان آیم و آن گرگ به وقت موعود زوزه سر ندهد چه ؟؟؟
عقاب ( آشیق ) : تو کار خود کن ،،، تردید بر گفته های عارف مکن ...
پسر ( ماه ) : من کار خود کنم !!!!!!!!!!!
عقاب ( آشیق ) : من خواهم رفت ، تو نیز اگر رهایی از خود خواستی راهی شو ،،، در پس هیچ ابری سعادت را به یادگار ننهاده اند ،،،
سعادت یافتن درمان درد دردمندان است ،،، نوای دلنوازی به گوشم می رسد از دوردستها ، باید بروم ...
پسر ( ماه ) : از چه من نمی شنوم هیچ صدایی را ...
عقاب ( آشیق ) : اگر خواهان شنیدن صدای اویی بیرون آی از خود ...
پسر ( ماه ) : صدای سازی را اگر شنیدی بسویش پرواز کن ، این کلام به یاد دارم ...
عقاب ( آشیق ) : تو خواهی ماند ؟؟؟
پسر ( ماه ) : هیچ نمی دانم ،،،،، برو ...
عقاب ( آشیق ) : بدرود ...
عقاب ( آشیق ) خارج می شود . پسر همچون گرگی به خود می پیچد و زوزه می کشد .
پسر از خواب می پرد .
پسر : و با من حیران کس نگفت که آنچه بر دیدگانم می گذرد به هر لحظه از بودنم به این جهان خاکی بیداریست یا خواب ، و آنچه میبینم
و میشنوم خوابیست در بیداری یا خود بیداری است در خواب ،،، و اگر بیداریست چگونه بیداری است و اگر خواب است چگونه
خوابیست ،،،،،،،،،، من حیران را چه کس از چگونگی خویشم آگاه خواهدم کرد ، که انگار به خوابی روانم بسوی سرنوشت ؟ و چه
کس از سرنوشت میداند،،، کاش این نوای خوش به من نزدیکتر میبود ، شاید او را خبری باشد از هشیاری و بیداری ،،، به شاید دل
نخواهم بست و خود دست به کار خواهم شد که دیگر نایی از برای تحمل این شایدها نمانده مرا ...
پسر می خواهد برود ، متوجه موی دختر ( دیو ) می شود ،،، مردد است ،،، پسر مویی را آتش می زند .
دختر ( دیو ) به رقص وارد می شود . صدای پارس سگان .
پس بر روی سکوی قرمز وسط می ایستد و زوزه می کشد .
دختر ( دیو ) : چه می کنی ؟
پسر : اگر آن گرگ نخواهد زوزه کشد و ماه نخواهد از پشت ابر تیره رخ بنمایاند ، من خویش هم چون گرگی زوزه سر خواهم داد و هم
چون ماهی بر آسمان خواهم رفت ...
دختر ( دیو ) : خوابیست خوش ...
پسر : از خواب برخواهم خواست و به بیداری چنین خواهم کرد ...
دختر ( دیو ) : شاید به رویا و خواب بتوان چنین کرد اما به بیداری هرگز ...
پسر : چنان خواهم نمود و تو آنرا به تماشا خواهی نشست ...
دختر ( دیو ) : چگونه ؟؟؟
پسر شروع می کند به رفتن بسوی ساز .
پسر : شاید آن ساز و صاحب آن نوای دلکش و زیبا کمکی کند ...
دختر ( دیو ) : گفته بودمت که تا آنزمان که نخواهی بسوی آن ساز و آن صدا ره بسپاری دوست و همراه تو خواهم بود ، فراموش کرده ای
چه شرطی داشته ایم ؟؟؟
پسر : به بازی و خوش بودن مشغولم نمودی و حال خسته ام از بازی ، شاید این آخرین چاره من باشد ...
دختر ( دیو ) : گمان مبر به بیداری هم همچون خواب بتوان به آنچه دل می خواهد رسید ،،،،، بمان ...
پسر : نمی توانم ...
دختر ( دیو ) : می گویمت بمان ،،، بمان ،،،،، مرو ،،،،، بمان و شرطمان را فراموش مکن ...
پسر : باید بروم ... 11
دختر ( دیو ) : با تو می گویم بمان ،،، اگر گمان کرده ای به آن خواهی رسید باورت بر بطالتی است همیشگی ،،، بمان ...
پسر : زمین چشم انتظار است باید بروم ...
دختر ( دیو ) : پس حال که چنین می خواهی مرا خواهی دید که چگونه آتشت خواهم بزد به خشمی که درون سینه دارم از کردار تو که
شرط نادیده میگیری و خواهان آنی که مرا خوش نمی آید .....................................
پسر : تو را خوش نمی آید نه مرا ...
دختر ( دیو ) : این خوش آمدن من است که تعیین کننده است نه خوش آمدن تو ...
پسر : و من چکاره ام در این میان ...
دختر ( دیو ) : تا من هستم منم که خواهم گفت چه باشد و چه نباشد ...
پسر : این رسم دوستیست ؟؟؟
دختر ( دیو ) : تو شرطم زیر پا نهادی پس دوستی معنایی ندارد ...
پسر : باید می آزمودمت که به دوستی صادقی و قوانین آنرا محترم می شماری ...
دختر ( دیو ) : تو مرا امتحان میکردی ؟؟؟
پسر : و تو به این امتحان ذات خود نشانم دادی ،،،،،،،،،،،، اینک میدانم به یقین بیدارم و خواب رفته از من ،،، و میدانم تو فریبی بوده ای
و من رقاصه ای بدست تو ،،،،،،،،،،،،،،،،، چنین نخواهد ماند ،،، آنچه گفتم جامه عمل خواهد پوشید و من اینک بر اینکه بر چشمه
نوشانوش راهی خواهم یافت ایمانی دارم خلل ناپذیر ...
دختر ( دیو ) : باهوشتر از آنی که گمان می کردم ...
پسر : اینک از راه من کناره گیر که زمینم منتظر است ...
دختر ( دیو ) : اگر توانستی بر من شکست آوری شاید به خواسته ات برسی اما شکست دادن من برای تو ممکن نخواهد بود ...
پسر : باید دید ...
دختر ( دیو ) رو در روی پسر می ایستد . صدای پارس سگان که اوج می گیرد .
پسر بسوی ساز می رود .
صدای زوزه گرگی از دوردستها .
صدای آشیق که می خواند .
نور شدید .
پایان .