دنیز ...
صحنه .
صحرا . داخل چادر . داخل قصر .
( میتوان روی پرده انتهایی لامپهایی کوچک به شکل چادر ، کوه ، خورشید ، دریا ، دشت و قصر با رنگهای مختلف نصب و در صحنه های مربوطه استفاده کرد ) .
نور .
صحرا .
افراد ایل در حالیکه همه جای صحرا پخش شده اند به کارهای مختلفی مشغولند ،،،،،،،، یکی دختری را دنبال میکند ، چند نفر قمار بازی میکنند ، چند نفر مشغول شکار هستند و چندتایی هم دارند میرقصند . خان ننه میگذرد و نگاه میکند .
داخل چادر خان ننه .
خان ننه با عصبانیت وارد میشود ، بدنبال او بویوک دده وارد میشود . خان ننه رویش را از بویوک دده برمیگرداند .
بویوک دده : قاش قاباق ائدمه مه نه د گوروم نئله میشه م
قاش قاباق ائدمه مه نه د گوروم نئله میشه م
خان ننه : تو که هیچکاری نکردی اما ،،، چه بگم آخه بزرگ و کوچک نمونده که مرد ،،، دریاچه اورمو داره خشک میشه ، خواستم جوانها را جمع کنم
ببرم صحرا برای دعا و تضرع به درگاه خداوند احدیت ، تا راه آسمون را باز کنه و بارون و برفش را برامون بفرسته ، اما چه فایده هیچکدومشون
به حرفام گوش ندادن و نیومدن ،،، یکی افتاده دنبال دختر ، چند تایی داشتن قمار بازی میکردن ،،، همه مثل هم علاف ،،،،،، چی بگم آخه ...
بویوک دده : پس برا همین بود ما را تحویل نگرفتی و وارد چادر شدی آی پیرزن ...
خان ننه : پیر خودتی پدربزرگ ایل ، بویوک دده ...
بویوک دده : حالا دیگه اسم من را مسخره میکنی آی مادربزرگ ایل ؟!!!
خان ننه : اگه مسخرگیت را قبول نداری این جوونای ایل را صدا کن بیان تا قبول کنم هنوز دود از کنده بلند میشه ...
بویوک دده : حالا که اینجوری شد پس وایستا و نگاه کن ...
بویوک دده فریادی میزند که همه جا میلرزد ، جوانها به داخل چادر پرت شده اند .
بویوک دده همه را بصورت مرتب سرجای خود نشانده و خان ننه شروع میکند به گفتن قصه برای آنها .
خان ننه : بچه های خوب من میخوام یه قصه قشنگ براتون تعریف کنم ، از روزگاران رفته از یاد ، از گذشته های ایل و تبارمون ،،، یکی بود یکی نبود ،
غیر از خدا هیشکی نبود ،،، ایل ما مثل همیشه تاریخ زنده بود وزندگی میکرد ،،، در زمانهای دور ساحربدکاری بود که برای اژدهای خبیث کار
میکرد ، کار اون ساحربدکار بردن مردم بسوی بدیها بود ، ساحر مردم را فریب میداد و بطرف زندگی جهنمی اژدها سوق میداد ، مردم که ساده
بودن و فریب ساحر را میخوردند می افتادند توی جهنم ، اونم خانه و کاشانه اونا را صاحب میشد ،،، یه روزی روزگاری ساحر اومد واومد تا 1
که رسید به دریاچه اورمو ما ،،، دید عجب جای با صفائیه این دیار سرسبز و زیبا ، خواست آدما را فریب بده و صاحب سرزمینشون بشه ،،، اما
نتونست ، مردم این دیار آگاه بودن و نیفتادن دنبال اون ساحربدکار ،،، دید نمیتونه از این دیارسبز آسمونی بگذره ، فکرش را بکار انداخت و
دید فقط یه راه براش میمونه و اونم اینه که آب دریا را ببره اژدها بخوره و خودش صاحب زمینای زیرآب بشه ، اینجوری بود که کار خودش
را شروع کرد ...
بچه ها با خان ننه و بویوک دده همراه شده و شروع میکنند به بازی کردن نقشهایی مثل دریا ، توفان ، گزمه ها ، سولماز ، ساحر ، کئچن جان ، ایندی جان ، سولطان کیشی ، مباشر و لوت لات .
صحرا .
دریاچه اورمو به رقصی آرام نفس میکشد .
کئچن جان و ایندی جان خوابیده اند .
ساحر وارد میشود ، خسته است ، گوشه ای می نشیند .
ساحر : آخ وای هی ، خستگی درکن جان خسته ام خستگی درکن ، آخی ، چقدر خسته شدم ، بشینم روی این سنگ ، آهان ، آهان ،، آخیش ،،،، وای
وای وای اینجا رو ببین ، هووه ، چه دشت سرسبزی ، اگه اینجا مال من بشه چه روزای خوبی میتونم داشته باشم ، برا گذروندن این زندگی دیگه
لازم نیست این همه سگدو بزنم و جون بکنم ، میشینم و میخورم و میخوابم ، اونوقت همه برای من کار میکنن ، خودم هرازگاهی یه چشمه سحر
جادو میکنم و خلاص ، اونم نه برای اینکه کاری کرده باشم ، نه ، برای اینکه تفریح کنم ، حال کنم ، خوش باشم ، ویی ،،،،، اما چکنم که زورم
به مردم اینجا نرسید و نتونستم فریبشون بدم ، به حرفای من گوش ندادن تا از راه بدرشون ببرم و بندازمشون تو جهنم اژدهای بزرگ ،،،،،، اما منم
ول کن قضیه نیستم که نیستم ، آب دریاچه شون را خشک میکنم و زمینای زیر آب را صاحب میشم ...
ساحر شروع میکند به نوشیدن و مست شدن و رقصیدن ، در عالم مستی میخواهد با جادو آب دریاچه را خشک کند .
دریاچه توفانی میشود .
سوالاهه سی از آب بیرون آمده و توفان دریاچه را آرام میکند .
سو الاهه سی : باز هم این ساحر مزدور میخواد کارایی را صورت بده ، باید جلوش را بگیرم ...
کئچن جان و ایندی جان با صدای غرش توفان از خواب بیدار میشوند ، ساحر را میبینند ، او را شناخته اند .
کئچن جان : اون ساحره ، انگار داره جادو میکنه ، باید جلوش را بگیریم ، این چوبدست چوپانی من ...
ایندی جان : من هم حاضرم ، این هم خنجری که از اجدادم به یادگار مونده ...
کئچن جان و ایندی جان با رقصی حماسی جلو ساحر می ایستند .
ساحر : اوهوو هوو ،،، باید اینا را سرگردان کنم برن دنبال کارشون ...
با رقص جدید ساحر همه جا در دودی غلیظ گم میشود ، کئچن جان و ایندی جان در مه همدیگر را گم میکنند .
سولماز بر روی تختی خوابیده است .
ساحر : خواب دیگه بسه دختر زیبا ، تو خواب رفته بودی که به روز نیازم پا بشی ، حالا وقتشه که پاشی ...
ساحر سولماز را با جادو از خواب بیدار میکند .
سولماز کوزه ای را برمیدارد تا برود و آب بیاورد .
2
ایندی جان در حالیکه دنبال کئچن جان میگردد بر بالای کوهی رفته و با دوربین نگاه میکند ، سولماز را بر لب چشمه میبیند و عاشقش میشود .
سولماز کوزه اش را پرکرده است ، در بازگشت چند گزمه او را دوره میکنند ، میخواهد در برود ، نمیتواند ، همانند پرنده ای که گرفتار صیاد شده باشد گرفتار شده وبعد از تقلای زیاد از هوش میرود .
ایندی جان برای کمک کردن به سولماز به راه افتاده است .
گزمه ها سولماز را بر روی تختی گذاشته و میبرند .
ایندی جان دنبالشان میکند .
ایندی جان : داخل قصر سولطان کیشی شدند ، چطور میتونم وارد قصر بشم ؟
ایندی جان از هر طرف که میخواهد برود گزمه ای سر راهش سبز میشود ، در محاصره گزمه ها حیران شده است .
ساحر : این از این ، حالا نوبت اون یکیه ...
ساحر به شکل پیرزنی درمی آید ، میخواهد از رودخانه ای عبور کند ، نمیتواند ، کئچن جان او را میبیند و کمکش میکند .
ساحر : زنده باشی پسرم ...
کئچن جان : کجا میخوای بری مادر من ؟
ساحر : گزمه های سولطان کیشی گوسفندام را ازم گرفتن ، میخوام برم قصرش ازشون شکایت کنم ، اما ...
کئچن جان : اما چی ؟؟؟
ساحر : سولطان کیشی سلطان قلدریه ، منم که پیرزنم و ضعیف ، میدونم که اون به حرفای من گوش نمیده ...
کئچن جان : منم با تو می آم ، نترس ، من نمیتونم قبول کنم اون به تو ظلم بکنه ...
ساحر : زنده باشی فرزند ...
سو الاهه سی کئچن جان و ساحر را میبیند ، عاشق کئچن جان شده است ، به دنبال آنها می افتد و پشت سرشان میرود .
سو الاهه سی : داخل قصر سولطان کیشی شدند ، چطور میتونم وارد قصر بشم ؟
ایندی جان صدای سو الاهه سی را میشنود .
ایندی جان : این سوال را من از خودم پرسیدم اما نتونستم جوابش را پیدا کنم ، اطراف قصر پر از گزمه است ...
سوالاهه سی : شما آدما شاید نتونید راهی به داخل قصر پیدا بکنین اما ما الهه ها حتما میتونیم ...
ایندی جان : تو الهه ای ؟
سوالاهه سی : اوهوم ، الهه آبم ، سوالاهه سی ...
ایندی جان : منم با خودت ببر سوالاهه سی ...
سوالاهه سی : کارم را خراب میکنی ، برو اونور بذار به کارم برسم ...
ایندی جان : من بین گزمه ها ایستاده بودم و دیدم چطوری عاشقانه داری کئچن جان را نگاه میکنی ، تا اومدم صداش کنم اونا رفتن تو ، اگه من را میدید
الان منم با اونا تو رفته بودم ، نگاههای عاشقانه توحکایت ازاین میکردکه دلت پیشش گرو مونده ، عاشقش شدی نه ؟ میری ببینی کجا رفت
نه ؟ اینجوری نگام نکن ، اسم من ایندی جان هستش و با کئچن جان دوستم ،،، منم مثل تو عاشقم و دربدر یه نگاه ، معشوق من را گزمه ها
بردن این تو و من نتونستم دنبالشون برم و معشوقم را پیداش کنم ، من را هم با خودت ببر ، بخاطر حرمت عشق ...
سوالاهه سی : اگه عاشق باشی و معشوقت را هم برده باشن این تو اجبارا تو را هم باید با خودم ببرم ، گفتی اسمش کئچن جان بود ؟؟؟ حاضری بریم ؟؟
داخل قصر . 3
سولطان کیشی و مباشر بر روی تختی نشسته اند ، لوت لات می رقصد ، بساط مهیاست .
مباشر : آی سلطان من اینجوری نپیچ به خودت ، برو و کارت را بکن و بیا ...
سولطان کیشی : مطمئن باش تو یکی از جا پاشدن من را نمیبینی ، ، ، آی مباشر ببین اینا کی ان اومدن داخل قصر ما ؟
مباشر : آهای لات لوت شنیدی که ...
لوت لات : اولا که لات لوت نه و لوت لات ، دوما مگه اسم من مباشره ؟
مباشر : برو بچه جون ، کورخوندی ، نمیتونی ببینی من از جام بلند بشم و از تخت بیام پایین ،،، برو ببین چه خبره ...
لوت لات : یه روز نوبت منم میرسه تخت نشین بشم ...
مباشر : آره ارواح عمه ت ، به همین راحتیه که تو میگی ...
سولطان کیشی : هیچ میدونی ماها چقدر کمین نشستیم که تونستیم بشینیم روی این ؟ برو ببین چه خبره ...
لوت لات خارج میشود .
مباشر : فکر کرده به راحتی اومدیم روی این تخت که به راحتی هم از دستش بدیم ، ببین شاه من ، سلطان من حالا که لات لوت رفته بیرون برو و کارت
را انجام بده و بیا ، من اینجام ، نترس ...
سولطان کیشی : من از اون به اندازه ای که از تو میترسم نمیترسم ، کورخوندی مباشر ، جام هم خراب بشه از اینجا تکون نمیخورم ...
لوت لات همراه با ساحر و کئچن جان وارد میشود .
مباشر : باز که این پیرزن دست یکی را گرفته و آورده اینجا ...
سولطان کیشی : حالا خوبه پس از گرفتار شدن همراهاش بدست ما خودش راهش را میگیره و میره ...
مباشر : چیه ؟ باز که با یکی دیگه پیدات شده ؟
ساحر : شما در حق من ظلم کرده اید ، خدا این ظلم شما را قبول نمیکنه ، این جوون برنا اومده حق من را از شما بگیره ...
کئچن جان با چوبدست چوپانیش رقصی حماسی انجام میدهد .
ساحر : برم که کلکم گرفت ...
ساحر ناپدید میشود .
سولطان کیشی : باز سرمون گرم شد اون پیرزن غیبش زد که ،،، بگیرین این را بابا ...
کئچن جان دلاورانه با گزمه ها میجنگد اما آخر کار خسته شده و از پا می افتد .
مباشر : سولطان کیشی به سلامت ، تو کتاب به یادگار مونده از اژدهای ما اومده اگه جوونی را پیش پای دختری که از هوش رفته قربانی بکنن اون دختر
بهوش می آد و عاشق سلطان میشه ...
سولطان کیشی : مباشر سریع برو و اون دختر از هوش رفته را بیار اینجا ...
مباشر بی آنکه دلش بخواهد با اکراه از تخت پایین آمده وخارج میشود ، لوت لات بسرعت روی تخت رفته و جای مباشر مینشیند ، مباشر با چند گزمه سولماز را که روی تختی دراز کشیده است به داخل می آورد ، با دیدن لوت لات که در جای او نشسته عصبانی میشود و میخواهد درگیر شود که با اشاره سولطان کیشی از لوت لات دور میشود ، با اشاره دیگری از سولطان کیشی مباشر با آوردن ساطوری قصد زدن گردن کئچن جان را میکند .
سوالاهه سی در حالیکه یک قاوال در دست دارد همراه با ایندی جان وارد میشوند .
لوت لات : ای بابا اینا دیگه کی ان ؟
سولطان کیشی : اولین باره که میبینمشون ...
مباشر : من هم ...
سو الاهه سی : ما دوره گرد و رقاصه ایم ، من میزنم اینم میرقصه ، ببینید ... 4
سوالاهه سی میخواهد قاوال را بصدا درآورد که با اشاره سولطان کیشی میماند .
سولطان کیشی : حالا که نخوانده مهمون شده اید اونجوری که اراده ماست میزنید و میرقصید ،،، دست اون جوون را باز کنید ، حالا تو بزن تا این دو تا
با آهنگ تو بیفتن به جون هم و تا میتونن همدیگه رو بزنن ،،، اینم بگم هر کی از زدوخورد دست بکشه به تیر لوت لات از پا
درمی آد ، یکی باید دیگری را بکشه ،،، حاضری لوت لات لیاقت تخت نشینی خودت را نشون ما بدی ؟؟؟
رقص جنگ با نواختن آهنگ توسط سوالاهه سی شروع میشود و به سختی ادامه می یابد ، آخر کار پیروزی با ایندی جان است ، ایندی جان میخواهد کار کئچن جان را تمام کند ، سوالاهه سی آهنگ را عوض میکند ، گزمه ها از هوش میروند ، سولماز بهوش می آید و پا میشود ، ایندی جان حیران شده بطرف سولماز میرود ، سوالاهه سی بطرف کئچن جان میرود و از زمین بلندش میکند .
مباشر : اوهوی لات لوت اینا تونگاه عاشقانه هم غرق شدن تو دیگه برای چی وایستادی خمارخمار اینا را نگاه میکنی ، از تخت بیا پایین کاری بکن ...
لوت لات : لات لوت نه و لوت لات ، خودت دست بکار شو ، من نمیتونم بیام پایین ، تازه اومدم این بالا ...
سولطان کیشی : د یکی یه کاری بکنه آخه ...
مباشر : من که دست تنها نمیتونم کاری بکنم شمام بیاین پایین با هم دخلشون را درآریم ...
سولطان کیشی : بابا بجنبین خب ...
مباشر : آخه اگه شما کمک نکنین نمیشه که ...
سولطان کیشی : هنوز که لم دادی و تکون نمیخوری ، پاشو بینم ...
لوت لات : من نمیتونم از تخت برم پایین ، اگه برم مباشر جام را میگیره ...
مباشر : تا اینا را سربه نیست نکردیم من که نمیتونم برم روی تخت ...
سولطان کیشی : راست میگه ، تو هم به کمکش برو بینم ...
لوت لات : من نمیرم ...
مباشر : بیا پایین بابا ...
لوت لات : به حریم من تجاوز میکنی ، بگیر که اومد ...
لوت لات ، مباشر و در نهایت سولطان کیشی به جان هم می افتند ، در نهایت با منفجر شدن شکم سولطان کیشی هر سه از بوی بد آن مسموم شده و می افتند .
سوالاهه سی : حالا دیگه وقت آهنگ عشقه ...
سوالاهه سی قاوال را به صدا درمی آورد ، سولماز ، ایندی جان و کئچن جان دستهای سولطان کیشی ، مباشر و لوت لات را میبندند ، گزمه ها بهوش آمده اند ، جشن گرفته میشود ، همه در جشن شرکت کرده اند .
سوالاهه سی : حالا گوش به حرف الهه آب ، چشمارا ببندین ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خوبه ، حالا چشما باز ...
صحرا .
همه با هم : ما تو صحراییم ؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ساحر در حال دزدیدن آب دریاچه است .
سوالاهه سی : ساحر بدستور اژدها دارد آب دریاچه را میدزدد ...
مردم همگی بطرف ساحر هجوم می آورند ،،،،،،،،،،،، ساحر در میرود .
همه با هم : دریاچه اورمو ماندنیست ...
سوالاهه سی : ساحربدکار دررفت تا بره پیش اژدها ، برای نابود نشدن دریاچه اورمو باید همیشه بیدار بود و مواظب ،،، خب ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خب
کار من اینجا دیگه تمومه ،،،،،،،،،،،،،،،،، حالا دیگه باید برگردم به خونه خودم روی قله قاف کوهستان قافقاز ........................
کئچن جان : من را تنها میذاری و میری ؟؟؟؟؟؟ درسته که تو الهه ای اما پیش ما آدما بمون و با ما زندگی کن ... 5
سوالاهه سی : من رفتنیم ........................................................................................................................................................
کئچن جان : اگه بری من خودم را میکشم ...
کئچن جان خنجر ایندی جان را گرفته و میخواهد خودش را بکشد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، سوالاهه سی از رفتن بازمیماند .
سوالاهه سی : اگه من بمونم کار نگهبانی از آبها را که تا حالا بعهده من بود باید شما آدما انجام بدین ، میتونین ؟؟؟
همه با هم : برای زنده موندن جاودانه آب و آینه و عشق آره که میتونیم ...
سو ایلاهه سی : پس ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، منم میمونم پیش شما آدما ...
جشن .
داخل چادر خان ننه .
خان ننه قصه میگوید و بچه ها گوش میدهند .
خان ننه : سو الاهه سی نرفت و موند ، از اون زمون به این طرف کارهای اون را آدما انجام میدادن ، دخترا و زنای ایل دعا میخوندن و پسرا و مردا هم راه
آبهای جاری را که به دریاچه سرازیر میشن را بازمیکردن ، هم اینکه با اونایی که ابراشون را از آسمان میدزدیدن میجنگیدن و ابرا را ازشون پس
میگرفتن ،،،، اما امروز دیگه انگار آدما اینا را فراموش کردن و به کار خودشون مشغولن ، دریاچه را از یاد بردن و کاری ندارن که آبش داره ته
میکشه ، ابرامون بی بارش راه خودشون را میگیرن و میرن ، خدا میدونه دزدیدن اونا کار کیه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اگه این وضع و اوضاع
همینجوری ادامه پیدا کنه دریاچه خشک میشه و نمکش با باد توی زمینا پراکنده میشه ، این یه فاجعه است ، باید که به خودمون بیاییم ...
همه از جا پاشده و یکی یکی از چادر خارج میشوند .
صحرا .
دخترها و زنها دعا میخوانند ، پسرها و مردها با بیلهایی در دست راه افتاده اند بطرف دیاچه اورمو .
ساحر با فریادهایی به خود میپیچد .
باران میبارد .
پایان .