سحر ...
نور عمومی .
صحنه فانتزی و با انتخاب کارگردان .
سحر : چقدر دیر میاد این سحرسراغ سیاهی شبهای تار من ، پرده ها رو بکشم که بازم انگاراز پشت اون کوه بلند خاکستری میخواد خورشید
خانوم بیاد بیرون و بیفته دنبال آقا ماهه که همینجوری هی داره از دست معشوقه آتیش به دلش در میره ، میگم چه صبری داره
خورشیدخانوم ها ، آخه مگه این ، این عشق چیه آخه ؟ آقا ماهه هنوز اونجاست و کنارشم که اون ستاره هه ایستاده و از کنارش
تکون نمیخوره ، چه رقیب سرسختی داره خورشید خانوم ،،، ا ا ا بی حیا ، بوسیدش ، اون دیوونه انگارحالیش نیست که این همه
چشم از این پایین دارن نیگاش میکنن ،والله حیا هم خوب چیزیه ( پرده را میکشد ) بیام اینورتر ، من بجای اونا خجالت کشیدم ،،،
انگار نه انگار ،،، واه واه واه ، عجب دوره و زمونه ای شده ، جلو چشم همه میشینن تنگ هم و همدیگه رو بغل میکنن ، اونم چه
بغل کردنی ، اه اه اه ، یکی نیست به ستاره هه بگه بابا اون خورشید خانوم عاشق اینه ، میمیره براش ، تو چرا دستت رو انداختی
گردنش و میبوسیش ؟ اونم جلو چشم همه ؟ حالم رو بهم زدن ، اه اه اه ، الانه که بالا بیارم ، هاع هاع هاع ،،، وای که با این بالا
آوردنا جونم داره بالا می آد ( بالا آورده است ) ،،،،،،،،،،،،، خوبه عمه سولی اینجا نیست بگه هی دختر تو حامله ای ، حامله !!!
یکی نبود بهش بگه آخه سولماز خانوم این دخترشوهر داره که ازش حامله هم بشه ؟؟؟ حامله ، هاع !!!!!! ( لباسش را پاک میکند )
میگم اما این لباس گشاده که عمه برام خرید چقدر هم بهم میاد ، بنده خدا گمون کرده بود من حامله ام رفته بود یه لباس گشاد برام
خریده بود و آورده بود و تنم کرده بود ،،، چرا دارین میخندین ؟ باور کنین ! ( چند عروسک را از گوشه و کنار جمع میکند و روی
زمین میچیند ) گوش کنین تا براتون بگم قضیه چی بود ، البته عمه خودش لباسه رو تنم نکرد ، اون فقط خرید و آورد و گفت :
سحر من یه لباس نو برات خریدم ماه ، من گفتم عمه سولی اما ماه که سیاه نمیشه ، ماه همیشه سفیده ، رو سفید رو سفید ، همیشه
خدا روسفیده ( آینه ای کوچک در دست میگیرد ولی پشتش را نگاه میکند ) ، عمه ام نخواست اشک چشماشو ببینم ، هیچوقت
نمیخواست ، یواشکی با گوشه دستاش پاکشون کرد و گفت : خب این لباس نیست که ماهه تو ماهی ، این سیاهه درست اما وقتی
تو تن تو باشه اونوقت تویی که ماه میشی ، با اون صورت سفیدت تو این لباس سیاه عین ماه شب چهارده میشه سحر خانوم گل من ،
میشی یه ماه تو شب تاریک ( به صورتش سفیدکننده میزند )،،، عمه سولی نتونست این لباس رو تو تنم ببینه ، خدا بیامرزتش ،
بیرون که رفته بود خرید کنه ماشینه زده بود بهش و مرده بود ، قبل از مرگش گفت : اگه خودت نخوای بگی هم من فهمیدم کار کار
کی بوده ، گفتم : کدوم کار ؟ گفت : سحر موهای من چه رنگین ؟ گفتم : سیاه ، مثل شب سیاه ، چقدر ناز بود موهای عمه سولماز ،
از بچگی دست میکردم لای موهاش و باهاشون بازی میکردم ، گفت : اگه رو لباسای کوروش موهای بلوند پیدا بشه معنیش چیه
سحر ؟ من که نفهمیدم منظورش چیه ، اما انگار خودش از یه چیز مطمئن شده بود ،،، میگن مرده ها میرن به مهمونیه خدا ، من
اولا این حرفا رو قبول نداشتم مگه میشه کسی لیاقت مهمونی خدا رو داشته باشه ؟ اما وقتی عمه سولمازم مرد فهمیدم این حرفا
همشون درستن آخه اون از بس خوب بود که غیر از خدا نمیشد با کس دیگه ای مهمون بازی کنه ، مهمون بازی ! چه اصطلاح
قشنگی ! مثل خاله بازی ، ، ، وقتی مرد خوشگلتر هم شده بود حیوونی عمه ، اونقده خوشگل شده بود که آدم دلش میخواست کاش پا
میشد و یه دوری تو خیابون باهات میزد ، حتم دارم همه پسرا می افتادن دنبالمون ، ، ، ، ، ( انگار در خیابان قدم میزند ) گمشو ،
، ، بیشعور ، ، ، انگار آدم ندیدن عمه ،،، چیه ماه دیدی رو چهره م اینجوری زل زدی ؟؟؟ اونو ببین عمه بدبخت غش کرد افتاد ، ،
، ، ، وای که چقدر هواخواه داشتیم ( از پنجره بیرون را نگاه میکند ) کسی نیست ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، چی داشتم برا بچه
های گلم میگفتم ؟ آهان من لباس سیاهمو تنم کردم و اومدم برم سر قبرش که نگذاشتن ، مگه برا مرده سیاه نمیپوشن ؟ خب چرا ، منم
میدونستم و پوشیدم ، ، ، هی گفتم : ای بابا شما چرا اینجوری میکنین آخه ، بذارین برم سر قبرش ، گفتن برا تو خوب نیست گریه
کنی ، احمقا فکر کرده بودن من که این لباس گشاد رو پوشیدم حتما حامله ام ، بیشعورا اون عمه م بود چیزی بهش نمیگفتم شما الاغا
حق ندارین از این چرندیات تحویلم بدین ، برین گمشین ، بذارین برم سر قبر عمه سولمازم ، ولم کنین احمقای خر ، با شمام الاغای
عوضی ، ولم کنین میگم ، اه ،خدایا اینا چرا با من اینجوری میکنن ، کم مونده از دستشون دیوونه بشم ، خدایا بدادم برس آخه ، این
خرای نفهم حالیشون نیست من تو همه دنیام فقط عمه سولمازم رو دارم ، بگو بهشون ولم کنن ، خدایای من کمکم کن بتونم برم سر
قبرش ، آخه اگه نرم که اون از دستم دلخور میشه ، حق هم داره طفلک آخه اونم بجز من کس دیگه ای رو نداشت ، چرا داشت ،
کوروش ! هی کوروش تو چیزی بگو به اینا ،،،،، اه اونم که همه ش از من فرار میکنه ، بابا میدونم ناراحتی ، میدونم بخاطر مرگ
1
عمه م دلت خونه ، میدونم با دیدن من یاد اون می افتی اما یه چیزی به اینا بگو که بذارن برم سر قبرعمه ، بخدا دلم داره میپوکه ،،،،
اه بازم که در رفت ،،،، بابا یکی نیست به اینا حالی کنه عمه سولمازم از من انتظار داره ، اون از من انتظار داره ، از من انتظار
داره ، اون ، اون ، ( درگیر شده است ) آخه کسی نیست به این نفهما بگه اون منو بزرگم کرده ، منو از بچگیم که ننه و بابام تو
تصادف مرده بودن تو آغوش خودش بزرگم کرده ، اون جای بابا مامان منه ، آخه من که اونا رو ندیدم ، بابا ولم کنین برم سر قبرش
، دیوونه م کردین ،،، اه اه اه ،،،،،،، خدا خدا خدا ،،،،،،،،،،،،،،،، وای که چقدر داد کشیدم و داد کشیدم و داد کشیدم ، وای که چقدر
خدا خدا کردم ، ، ، خدایا خودت بدادم برس که دادرسی ندارم من ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خدا خدا خدا ،،،،،،،،
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اگه نگرفته بودنم که خودم رو به درو دیوار میزدم و ازدستشون در میرفتم ،،، ولم کنین دیگه ،،،،،،،
خسته م کردین آخه ،،، اه اه اه ، ولم کنین حرامزاده های عوضی احمق ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، ( از تقلا کردن خسته شده است ،
مینشیند ) لامصبا همشون گردن کلفت بودن و نتونستم از پسشون بربیام ، نشستم ، خسته شده بودم از بس تقلا کرده بودم ،،،،،،
همینجوری داشتم برا خودم لالایی میخوندم ، آخه لالایی های عمه یادم افتاده بودن ، هی تو سرم صداش میپیچید که داشت برام
لالایی میخونه ، داشت برام لالایی میخوند ، ببینین داره برام لالایی میخونه ،،،، ( لالایی میخواند ) لا لا لا لا گل پونه ، بخواب
که من دلم خونه ، لا لا لا لا گل پسته ، بابات رفته مامات رفته منم خسته ، لالا لالا گل پونه بخواب که من دلم خونه ،،،،،،،،،،،،،،،
یه بار که داشتم همینجوری برا خودم لالایی میخوندم دستش رو کشید رو شکم من زد زیر گریه ، گفتم هی چت شد یهو ، چیزی
نگفت اما داشت حیرون حیرون نیگام میکرد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، ( یهو از جا میپرد ) من
بچه ندارم ، بابا به چه زبونی بگم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، داشتم چکار میکردم یهو وایستادم برا خودم قصه
بگم ؟؟؟ قصه ، قصه ؟! برا خودم ؟؟؟ نه ! برا شما ! برا شما که نشستین وفقط گوش میدین ، برا اونای دیگه نمیگم ، چرا ؟ اونا فقط
دوست دارن حرف بزنن ، به حرفای آدم که گوش نمیدن ، فقط حرف خودشون رو میگن ، اما شما گلای خوبم نشستین و فقط گوش
میدین ، آره که برا شما میگم قضیه چیه ، قصه رو برا شما میگم که قصه رو دوست دارین ، مثل خود من ،،، من قصه گوی خوبیم
اما اونا گفتن حرفات چرتن و گوش ندادن ، بخدا من قصه گوی خوبیم آخه من از همون بچگیام که عمه م شبا برا خوابوندنم برام
قصه میگفت شروع کردم به گفتن قصه ، قصه های عمه م که تموم شد و اون شروع کرد به تکرارشون گفتم عمه اینا تکرارین ، من
دوستشون ندارم ، گفت آخه من که غیر از اینا قصه دیگه ای بلد نیستم میگی چکار کنم ؟ گفتم میخوای من برات قصه بگم ؟ گفت
مگه تو قصه دیگه ای غیر از اینایی که من برات گفتم بلدی ؟ گفتم آره ،،، از همون شب من شده بودم قصه گوی عمه سولمازم
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، ( می نشیند ) یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود ، توی این دنیای بزرگ یه سحر خانوم
کوچولو بود که غیر از عمه سولماز کس دیگه ای رو نداشت ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، ( گریه میکند ) چه روزای خوبی داشتیم ،،، چه
روزای قشنگی بودن اون روزا که من برا عمه سولی قصه میگفتم ،،، چقدر زود میگذره روزای خوب ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، فایده ش
چیه آخه آدم بشینه و حسرت بخوره ، داشتم چکار میکردم ؟ آهان داشتم این لباس سیاهه رو تو آیینه نیگاه میکردم ،،، بذار بینم ، ( از
جا بلند شده و در آینه خودش را تماشا میکند ) اووه چقدر هم بهم می آد ، عمه حق داشت بگه ماه شدم ، ، ، یه بار بهش گفتم عمه
تو هم عین ماهی ها چرا ازدواج نمیکنی پس ؟ گفت : من با داشتن تو به بودن کس دیگه ای تو زندگیم نیازی ندارم ، من چیزی
نگفتم اما از اون روز شروع کردم به گفتن قصه پسر چوپونی که عاشق دختر شاه شده بود ، عمه سولماز اولش گفت نمیخواد قصه
عاشقونه بگی اما بعدش که دید من ول کن نیستم خوشش اومد ،،، پسر چوپون برا دختر شاه جونش رو میداد ، چشمای دختر شاه شده
بود قبله پسره ، وقتی نیگاشون تو چشم هم می افتاد دیگه حالیشون نبود اون کیه و این کیه ،،، دست تو دست هم پرواز میکردن تو
آسمونا ،،،،،،،،،،،،،،،،،، ( می رقصد ) ها ها ها ،،، رقص تو آسمون چقدر میچسبه ،،، ها ها ها ،،، یه دور دیگه به افتخار دختر
خوشگل رویاهای من ،،، ها ها ها ،،، وای که آدم از این پرواز سیر نمیشه ،،، ها ها ها ،،، من چوپونم و شاهزاده ، میگی بهم
میرسیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو قصه من اونا بهم میرسیدند ،،، وای که از نفس افتادم ،،، چقدر دور زدم ،،، وای ،، داره بازم حالم بهم
میخوره ،،، وای ،،، الانه که بالا بیارم ،،، هاع هاع هاع ( بالا می آورد ) ،،، وای عمه بدادم برس که مردم ، ، ، آخه دختر تو
چقدر سر بهوایی ، مگه هزار دفعه بهت نگفتم تو فقط حق داری راه بری ، تو نباید برقصی ، آخه چرا تو بحرف من گوش نمیدی ،
ببین خودت رو به چه روزی انداختی ، اگه تو چیزیت بشه من چطوری جواب بابات رو تو اون دنیا بدم هان ؟ نمیگی این عمه م به
برادرش قول داده که از بچه اش مثل چشمای خودش مراقبت کنه ؟ نمیگی اگه یه مو از سر تو کم بشه من باید خودم رو بکشم ؟ اگه
تو به خودت رحم نمیکنی به من رحم کن ! به من رحم کن ، به من ، به این کوچولو که تو شکمته رحم کن ، رحم کن ، رحم کن (
گریه میکند ) ،،، ای بابا عمه باز که تو داری همینجوری برا خودت میبری و میدوزی که ؟ آخه من بچه ام کجا بود ؟ ای بابا
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ( عروسکی را بغل می کند ) دختر گلم ، سحر نازم پاشو قربونت برم ، روتو اونور نکن عمه قربونت بره ،
قربون اون قهر کردنات برم ، گوش کن عزیز دل عمه ، ببین آخه چی میگم ، روتو نکن اونور آخه قربونت برم ،،، باشه دیگه
کاریت ندارم ، هر کاری دلت خواست بکن ، دیگه چیزی بهت نمیگم !!!!! ( گریه میکند ) ،،، عمه ، عمه سولی ، داری برا من
گریه میکنی عمه ؟؟؟ عمه من تحمل گریه هاتونو ندارم ! منو ببین ، سحر کوچولوتو ببین ، میخوای منم گریه کنم ؟ باشه ، اگه اینو
میخوای کاری که نداره منم میشینم کنار تو و باهات گریه میکنم !!! ( عروسکی را در آغوش گرفته و گریه میکند ) هی ، سحر
من ، هی دیوونه تو داری گریه میکنی ؟ دیوونه من ، دخترکوچولوی من ، نازنازی عمه ، پاشو بینم دختر ، پاشو ، بذار این چشمای
قشنگتو پاک کنم ، این لبا چیه آویزونشون کردی ؟ میخوای تموم پسرا با دیدنت پا بذارن به فرار و تو بمونی رو دستم ؟؟؟ چیه
انگار اسم ازدواج که اومد خوشت اومد هان ؟ آی کلک داری میخندی هان ،،، ( با صدای بلند میخندد ) آخه یکی تو دانشکده گفته
بود دوستت دارم ،،،،،،،،،،، دوستت دارم ،،،،،،،،،، دوستت دارم ، ، ، خدا ( فریاد میزند ) ،،،،،،،، وای خدا که چقدر گریه کردیم
،،، بعدش هم خندیدیم ، خنده هامون که تموم شد به اصرار عمه گلم من شروع کردم به گفتن قصه پسر چوپون که با یه اسب سفید
2
داشت با دختر شاه فرار میکرد ...
رقص نور .
سحر با اسبی خیالی می تازد .
نور عمومی .
( سحر عروسکی را جلو صورتش گرفته است ) هی سولماز ، سولماز خودتو آماده کن ، پسر بزرگ قیصر بانو ازت خوشش
اومده و میخواد برات خواستگار بفرسته ،،، من و عمه م داشتیم خودمونو برا رفتن به بیرون حاضر میکردیم که سر آیدا ( عروسک
را از جلو صورتش کنار کشیده و نشان دیگر عروسکها میدهد ) دوست عمه م از در خونه ظاهر شد و اینو گفت و ناپدید شد
،،،،،،،،،،،،،، تا من بیام بدونم چی به چیه دیدم رنگ عمه م عین گچ شده و خودش چسبیده به دیوار خشکش زده ، شده بود مثل یه
میت ، ، ، ، ، عمه ، عمه سولی ، عمه سولماز تو چته ؟ چی شد یهو ؟؟؟ وای خدای من !!! یه لیوان آب رو برداشتم پاشیدم تو
صورتش ( به صورت عروسکی آب میپاشد ) به خودش اومد ،،، گفتم عروس خانوم رفته پس بیفته ، بعد هم زدم زیر خنده که با
دادی که عمه رو سرم زد لبخندم پرید ، ، ، من قصد ازدواج ندارم !!! اون نباید بیاد خواستگاری من !!! من نمیتونم !!! من برام زوده
!!! من نمیتونم !!! !!!!!!!!!!!!! نمیتونم ، نمیتونم ،،،،، عمه سولماز مثل دیوونه ها شده بود و داشت تند تند درا و پنجره ها رو میبست
،،، اولش من ترسیدم ، فکر کردم دیوونه شده ، بعد که اون آروم گرفت و نشست و چشم دوخت تو چشم من ، یهو زدم زیر خنده ،،
عمه اولش نخندید اما بعدش اونم قاطی من شده بود و داشت هر و هر میخندید ، خنده هامون قاطی شد با اومدن کوروش خان ،
خواستگار عمه سولماز ،،، یه داش مشدی درسته ،،، قد بلند و چهارشونه ، سبیلا قیطونی ، کت و شلوار مشکی اتو کشیده و کفشهای
براق ، با یه دستمال مشدی قرمز تو دستش ،،، ( دوری میزند و همراه با یک موسیقی مجلسی ادای لوتی ها رو درمی آورد )
ما عاشق عشقیم جون شما ، جون میدیم برا یه نیگا که بی غل و غش باشه و بشه اونورش صفا رو سیر کرد ، جون که قابلی نداره
جون شما ، هستی و نیستی کوروش فدای یه تار موی سولماز خاتون ، بگین بمیر میمیریم ، بگین بمون میمونیم ، بگین بیشین
میشینیم ، بگین پاشو پا میشیم جون شما ، به بزرگی و هارت و پورتمون نیگا نکنین ، شما یه بار لب تر کنین تا عین یه چاکر حلقه
بگوش جلو پاتون رو جارو بزنیم ، به جون شما عزیز عشق نباشه به مرگ خودمون اگه بگین یه بدخواه مثل دیو سفید اونور کوه
قاف دارین رخش رستم رو قرض میگیریم و با گرز سام میریم سراغش و دمارشو درمی آریم ، اگه تو همه شهر اسم ما رو بزبون
بیارین همه جلوتون خم میشن اما چکنیم که این دل صاحب مردمون ما رو ذلیل عشق شما کرده و بخاکتون نشونده ، البته گفته باشیم
که این برا ما هزار بار بهتر از آقایی برای اونای دیگه هستش ، آخه هرکسی جای خودش رو داره و برا ما شما اول و آخر همه
چیزین ، راستش رو گفته باشیم یه تار موی شما میتونه حکم موی سیمرغ رو برا ما داشته باشه که برا نوکری حاضرمون کنه ، باور
بفرمایید اگه یه کلوم بگین از ما بدتون نمی آد اون کلمه میشه قبله ما و اون لحظه میشه معراج گاهمون ، زبونمون لال اگرم ازمون
خوشتون نیومده شما رو قسمتون میدیم جون عزیزترینتون که اینو بهمون نگین بخدا که با شنیدن همچین کلامی جون و روحمون یکی
میشه و پرمیگیره این روح لاکردار ومیره که میره ، ما توهمه دنیا غیر عشق شما چیزی کم نداریم که اگه لایقمون بدونین اونم بدست
می آریم ، میدونیم براتون سخته قبول کنین همچون مایی که همه دنیا برامون به اندازه یه نخود ارزش نداره تو دام عشق شما گرفتار
شده باشه اما اگه خودتون رو بجای من بذارین و فقط چند لحظه کوتاه تو آیینه به چشمای شهلایی خودتون نیگا کنین میفهمین کار ما
از خود عشق هم گذشته و بدبختتون شده ایم و اون چشمای سیاه کار خودشونو کردن و تا ابد این جون نالایق رو بسته مهر شما کردن
، حق بدین به ما که نتونیم جلو شما مقاومتی بکنیم ، مایی که همه را بزانو درآورده ایم و کسی نمونده بتونه جلومون مقاومت کنه ،
سولماز خانوم این ما و این یه کلوم برای خلاص کردن خودمون از این همه گفت و شنود که کوروش بی شما نباشه بهتره ،،،،،،، (
نفس بلندی میکشد ) وای که چقدر گفت و گفت و گفت ، گفت و شنود نبود که ، همه ش اون حرف میزد و عمه گوش میداد ، منم
نشسته بودم پشت در و داشتم دزدکی حرفاشون رو گوش میدادم ،،، چقدر خوشم اومده بود از حرفاش ، میدونستم دل عمه از سنگ
هم اگه باشه جلو این یل عاشق وا میده ، آخه مگه یه زن از یه مرد چی میخواد غیر عشق ؟ بخدا هیچی ،،، اون که رفت عمه م
شروع کرد به گریه کردن ،،،،، ای بابا باز که تو شروع کردی ، حالا که وقت گریه نیست که ، حالا باید زد زیر خنده و شروع کرد
به بشکن زدن ( بشکن میزند ) بادا بادا مبارک بادا ، عروسو ببین لالالالا لا لا لا لا دامادو ببین لی لا لی لا لی لی لی لا ، لالا لا
لالا ،،، ( نوبتی با تک تک عروسکها ) مبارکه ، مبارکه ، خوشبخت بشی ، به پای هم پیر بشین ، مبارکه ،،، ( با یکی از
عروسکها ) قربون شما ، اینشالا عروسی آقاپسرتون ، ممنونم ، اینشالا عروس شدنتو ببینم ، ممنون ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، کوروش
خان یه عروسی گرفت که تو این دوهزار و چندسالی که بقول خودش همسایه ما شده بود تو محله بی نظیر بود ...
رقص نور .
عروسیست .
وای که چقدر باشکوه بود ، فقط خنده بود و شادی ، رفتم جلو ، عمه سولماز تو لباس عروسی شده بود خود ماه ، بخدا خوشگلتر از
ماه بود ، رفتم جلو و پیشونیشو بوسیدم ، کوروش داشت با یکی صحبت میکرد و متوجه من نبود ، وقتی روشو کرد طرف ما و ما
رو دید یه لحظه همینجوری ایستاد و نیگام کرد ، تا اون لحظه خودم رو نشونش نداده بودم ، اصلا نمیدونست سولماز فامیلی مثل من
داره ، همینجوری داشت با تعجب نگام میکرد که عمه لبخندش یه لحظه از صورتش پرید ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، عمه بهش گفت
3
: برادرزاده ام سحر ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، چرا عمه یهو لبخندش محوشد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نور عمومی .
زندگیشون شروع شد ، عمه بر خلاف همیشه که دوست نداشت من ازش جدا بشم و برم دانشگاه بزور وادارم کرد برم ادامه تحصیل
بدم ، اولاش خیلی دلم ازش گرفت فکر کردم حالا که شوهر کرده داره منو دک میکنه ، اما بعدش فهمیدم خب برا خودم خوبه که
درس بخونم و پزشک بشم ، خیلی کم میرفتم دیدنشون ، نمیخواستم مزاحمشون بشم ، عمه می اومد خوابگاه دیدن من و کلی برام
وسایل می آورد ، من هی ازش میپرسیدم خبری نیست ؟ آخه چرا ؟ حالا دیگه وقتشه ! ( عروسکی را بغل میکند ) من میخوام اونو
بزرگش کنم ! مثل خود تو که منو بزرگم کردی ، دلم میخواد بگیرم تو آغوشم و ببوسمش ، باهاش بازی کنم ، صداش کنم آرزو
بدو بیا بغل خاله سحر ،،، آرزو !!!!!!!!! چرا حالا دختر ؟! همه که پسر دوست دارن ! ! ! چه فرقی میکنه ، حالا اگه پسر هم بود
میگم : امید ، امید بدو بیا ،،،،،،،،،،،، امید ، آرزو !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! وای ، وای ، وای ،،، چقدر ناز ، چقدر خوب ،،، گریه نکن
عزیز دلم ، گشنته ؟ تشنته ؟ جاتو خیس کردی !!! اه اه اه ! تو چقدر شیطونی دختر ،،، وای که بمیرم برات زمین خوردی ، قربونت
برم خوشگلکم ، فدای این اشکات بشم قشنگ من ، ، ، ، ، ، ، لالا لالا گل پونه بخواب که من دلم خونه ، بخواب که من دلم
خونه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، روزای خوب چقدر زود میرن و سیاهیها جاش رو میگیرن ، تا بیای خوشی رو با تموم
وجودت حس کنی یهو میبینی وسط یه دریا ایستاده ای که اون دریا جز غم و اندوه چیز دیگه ای نداره ،،، یه روز رفتم خونه شون ،
عمه دوست نداشت زیاد برم خونه شون ، هیچوقت نپرسیدم چرا ، رفتم ، خونه نبود ، کوروش گفت سولماز رفته دیدن مادرم ، گفتم
تو چرا نرفتی ؟ گفت رفته راضیش کنه من رو خونه راه بده آخه باهام دعواش شده و خونه شون راهم نمیدن ، کوروش اینو گفت
و در رو بست ، خواستم برگردم نذاشت ، گفت الان دیگه سولماز پیداش میشه ، رفتیم تو و نشستیم ، کوروش برام قهوه آورد و
خوردم ...
سیاهی . نور .
وای خدای من ساعت چرا اینقدر جلو زده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دیرم شده بود و عمه هم که نیومده بود ، گفتم میرم و بعدا می آم
،،،،، چرا سرم درد میکرد ؟ اصلا یه جوری شده بودم ، موقع راه رفتن همه بدنم داشت صدا میداد ، احساس خستگی عجیبی داشتم
، کوروش گفت حالت خوب نیست برسونمت ، اینجوری نرو ، شاید لازم باشه کسی کنارت باشه ، نمیفهمیدم چرا داره اصرار
میکنه که لازمه یکی کنارم باشه ! من که بچه نیستم ؟؟؟!!!! ( مثل مستها راه میرود ) چقدر حالم بده ، یه جوری شده م ، ای بابا
چشام چرا داره گیج میخوره ! وای !!!!! ( صدای ترمز ماشین ) الاغ عوضی ! کم مونده بود ماشینه بزنه بهم ، حالا که ترمز کرد
حالیش میکنم ، مرتیکه این چه جور رانندگی کردنه ؟ کم مونده بود بزنی داغونم کنی ،،،،،،،،، خانوم انگار شما حال خوشی ندارین
اجازه بدین کمکتون کنم ،،،،،،،،، من چیزیم نیست ، برم که دیرم شد ....
سیاهی . نور .
( سحر دراز کشیده است ) اینجا دیگه کجاست ؟ من کجام ؟ وای که چه دردی دارم ! پاشم بینم ، عمه ! سلام عمه تو اینجایی ؟
من کجام ؟ ؟ ؟ بیمارستان ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من بیهوش شده ام ؟ کنار خیابون ؟ آخه چرا ؟؟؟ تو چرا داری گریه میکنی
عمه ؟ نکنه مریضی بدی دارم و خودم هم خبر ندارم هان ؟ من که تا دیروز سالم و قبراق بودم که !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اصلا حال من خوبه و اینجا هم نمیخوام بمونم ،،،،،،،،، عمه تو چته ؟ دیوونه شدی ؟ ولم کن ، چی باید مشخص بشه ؟؟؟ بگم ؟!!!
آخه چی رو بگم ؟ کی کی بوده آخه ؟ اسمش رو بگم ؟ اسم چیه ؟ اون کیه آخه ؟ ولم کن ، ولم کنه ( با سیلی میزند تو گوش
یکی از عروسکها ) عمه !!!!!!!!!!!!!!! تو ، تو منو زدی عمه ؟!!!! تو که بد نبودی عمه ، تو که منو دوستم داشتی ، تو که برا
خوشحال شدن من خودتو میکشتی ، چت شده حالا که داری منو میزنی ؟ آخه کی رو باید معرفی کنم ؟ کوروش چی گفته ؟؟؟
کوروش گه خورده میگه حتما تو دانشگاه با یکی آشنا شدم و سر کارم گذاشته و من نمیخوام اسمش رو بگم ،،، کوروش میگه اون
تهدیدم کرده چیزی نگم ؟ کی منو تهدید کرده ؟ بابا این چرت و پرتا چیه آخه ؟ به پیر به پیغمبر من با هیشکی رابطه ای نداشتم ،
نداشتم ، نداشتم !!! یکی بود اونجا بهم گفت دوستت دارم اما بخدا فقط همین بود ، این چه حرفیه آخه ، کدوم خری گفته که من
دوست پسر داشتم آخه ؟؟؟ دکترای بیمارستان !!! ؟؟؟ اصلا اونا چکار دارن به زندگی خصوصی من آخه ؟؟؟ اونا دکترن یا کارآگاه
؟؟؟ آخه از کجا میشه با معاینه یه نفر فهمید که اون عاشق بوده ؟ ناسلامتی منم پزشکی میخونم ،،، این کدوم روش تشخیصیه که تو
دانشکده ما تدریس نمیشه ؟ نبضم نشون میده عاشقم ؟ یا از چشام معلومه ؟ بابا عشق که سرماخوردگی نیست با گرفتن بینی مشخص
بشه ! اینا از کجا فهمیدن که من با یکی رابطه داشتم ؟؟؟ رابطه !!!؟؟؟؟؟؟ هاع !!!! من با یکی رابطه داشتم و خودم هم ازش خبر
ندارم !!! جالبه ،،،، بابا اینا چیه میگین آخه ،،، مگه میشه دکترا تشخیص بدن یکی تو یه جای دیگه ای عاشق شده و با معشوقش
هم رابطه داشته ؟ مگه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ رابطه ؟! من !!! ؟؟؟ من ؟؟؟ یعنی !!!!!! نه ، نه ، این نمیتونه
درست باشه ، نه ، نه ، ، ، خدا ( بیهوش میشود ) ...
سیاهی . نور .
بچه های خوبم قصه امروزمون تموم شد ، عمه سولماز یه روز قبل از مرگش موهای بلوند منو ناز کرد ، من هم موهای شما رو
ناز میکنم ،،، میخوام قبل از خوابتون یه رازی رو به شما بگم ، وقتی عمه ام مرد و من هم خل بازیام گل کرد گفتند که سحر
دیوونه شده ، بردنم تیمارستان ، یه روز یه سگ سیاه اونجا اومد و گفت همه چیزمون رو به نام خودش کرده ، بعد منو برد تا بقول
خودش چند ساعتی هوا بخورم ، بعدش تو خونه بهم گفت سحر حالا که تو دیوونه شده ای و کسی به حرفای تو رو قبول نمیکنه یه
چیزی بهت میگم ، من عاشق موهای بلوند تو بودم ، سولماز فهمید باهات چکار کرده ام منم با ماشین زیرش گرفتم ،،،،،،،،،،،،،،،
خواست بغلم کنه ، گفتم بذار برم بیرون و آماده بشم و بعد بیام پیشت ، گفت باشه ، وقتی برگشتم اون چاقو رو تو دستم ندید آخه
4
چشاشو بسته بود و دستاشو باز کرده بود ، سه ضربه زدم ، چپ ، راست و وسط ،،، میگن قراره اعدامم کنن ، اما مهم نیست ، آخه
میرم مهمونی خدا پیش عمه سولمازم ،،،،،،، حالا دیگه بخوابین ،،، اه بازم داره حالم بهم میخوره ، اه ،،، هاع ( بالا آورده است )
اه اه اه ، برم یه آبی بزنم بصورتم سر حال بیام ، میچسبه بعده یه استفراغ آدم یه آب خنک بزنه به صورتش و یه هوایی هم بخوره
،،، نگهبان ، نگهبان ، بیا میخوام برم دستشویی ...
صدای پایی که نزدیک میشود . سحر خارج شده ، بعد از چند لحظه وارد میشود . منتظر میماند ، صدای پا دورترمیشود . از زیر لباسش سنگی را بیرون می آورد .
لباس حاملگی اینش خوبه که میشه زیرش هر چیزی رو قایم کرد ، اینم از چیزی که میخواستم ،،، یه بار عمه ام گفت آدم اگه نتونه
خوب زندگی کنه میتونه که خوب بمیره ...
با سنگ به شکم خودش میزند ...
کوروش ، کوروش ، کوروش ...
تمام .