ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مردم روزگارم را دیدم
ـ بوق ماشین و آینه و بستنی
کران تا بکران
ـ هر کجای این سرزمین که رفتم حکایت یکی بود
نشسته بر پشت فرمان چهارچرخه خود بسوی تفرجگاهی روان
و عجبا همه در انتظار طلوع عشقی
ـ عشقی نه آنگونه زیبا که مجنون داشت
و بی آنکه حس کند حضور آنکه در کنارش بود چشمها را می گرداند
هر یک همچون دیگری
و
درد روزگار را نپرسید هیچ لبی از دیگران حاضر
ـ دردی داشت روزگار آدمیان آیا ؟
پرسیدم از خود بی آنکه جوابی باشدم
...