درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

بوق ماشین و آینه و بستنی ...

مردم روزگارم را دیدم

ـ بوق ماشین و آینه و بستنی

کران تا بکران

ـ هر کجای این سرزمین که رفتم حکایت یکی بود

نشسته بر پشت فرمان چهارچرخه خود بسوی تفرجگاهی روان

و عجبا همه در انتظار طلوع عشقی

ـ عشقی نه آنگونه زیبا که مجنون داشت

و بی آنکه حس کند حضور آنکه در کنارش بود چشمها را می گرداند

هر یک همچون دیگری

و

درد روزگار را نپرسید هیچ لبی از دیگران حاضر

ـ دردی داشت روزگار آدمیان آیا ؟

پرسیدم از خود بی آنکه جوابی باشدم

...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد