درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

با توام دوست ...

و من مانده ام این همه انرژی در وجود او از کجاست ؟ 

نه خوابی دارد و نه خوردی ! 

ثانیه ها از پس ثانیه ها می آیند و میروند بی آنکه خستگی را به خود راهی دهد 

چه توانی دارد به بازگوئی درد انسان 

چه توانی ! 

و من که روزی خویشتن را یگانه راهرو راه نرفته شهر آزادی میدانستم 

به تسلیمی شیرینتر از عسل 

دستهایم را آرام آرام بالا بردم و با او گفتم آفرینت باد 

خستگی در تنت نماند ماندگار 

فرداها میدانم از آن توست  

تو آفرینشگر خورشید فرداهای این مردمانی 

میدانم  

میدانم ای تو نشانه ای از مردمان 

میدانم ! 

میدانم ای صدای مردمان خاموش 

میدانم !

به این همه آفریدن و آفریدن 

به این همه غریدن و باریدن 

باران شدن و از آسمان نازل شدن  

رویش فرداها از آن توست   

میدانم !

مبارکت باد  

من نیز خوشحالم از شناختن چون توئی  

اما 

دوست همیشه سر بر آسمان من به زیر پایت گاهی نظری کن 

گر نمیکنی 

گاهی پای از پای برگیر 

آخر نفسی ما را ! 

راستی 

حرفی از این مرید خود نیز بشنو 

گر که خواهان جهانی  

ای عقاب تیز پرواز  

به پروازهای مغرورانه ات مشکن بال نازک پروانه ای را 

شوق پرواز را مگیر از سار 

گنجشککی دیدی مشکن دلش را 

نلرزان قلب کوچک قناری عاشق را 

که 

آسمان از آن اوئیست که پرواز را آرزویی دارد در جان خود  

مگیر از او شوق پرواز را ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد