درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

متن فیلمنامه : قاراپاپاق ائلیم ( ۳ ) ...

خانوم ننه : اگه المیرا و ایل اینجا باشن بالاخره یه روزی مجبورمیشه ، حتی اگه شده آیتک بزور فراریش بده تو قشون روسها که دست  تو بهش نرسه ...

کاظم : آیتک  میگه تا المیرا خودش نخواد مجبورش نمی کنه ...

خانوم ننه : اگه ببینه آخرین راهش زوره شاید از حرفش برگرده ...

آقاضیا : پس بهتره که آیتک رو از ایل دور کنیم تا خبری از رفتن ما نداشته باشه ...

نقی خان : اون همه حواسش هست ،،، بخصوص که میدونه من  مثل مار زخم خورده دنبال فرصتی ام تا به روسها ضربه بزنم ...

خانوم ننه : جدا کردن آیتک از ایل با من ...

نقی خان : چکار می خوای بکنی ؟

خانوم ننه : با خودم می برمش حسنلو پیش پدر المیرا ...

کاظم : به بهونه خواستگاری؟

خانوم ننه : آره ، بهش میگم بریم المیرا رو از پدرش برات خواستگاری کنم ...

نقی خان : پس کی خودتونو به ما می رسونین؟

خانوم ننه : من نمی آم ...

آقاضیا : شما با ما نمی آیی؟

نقی خان : یعنی چی؟

خانوم ننه : من می مونم کنار یارالی  و مادرم و پدرم دفنم کنن ، چیزی دیگه از عمرم نمونده  ...

نقی خان : شوخی ! اونم تو این موقعیت ننه ؟

خانوم ننه : من باید کنار خاک پدرت  و خواهرت بمونم ، خاک من اینجاست ، این خاک همه عزیزای منو تو دلش دفن کرده ،،، مادرم

             اینجاست ، پدرم اینجاست ، همدم زندگیم اینجاست ، جگرگوشه گلم اینجاست ،،، من به این خاک بسته شده ام ،،، عمری هم برام نمونده که بگم روسها با بودنشون اذیتم می کنن ، میمونم تا کنار پدرت  و دخترم دفنم کنن ...

نقی خان : پس رفتن بی رفتن ، من بدون تو جایی نمی رم ...

خانوم ننه : سرنوشت یه ایل دست توئه ، این حرفا چیه ، اگه یارالی زنده بود بخاطر این حرفت صد سال دیگه هم ایل رو نمی سپرد به

              تو ،،، فکر کردی برای چی بیشتر از پاشا دلش با تو بود ؟ بخاطر ایل ،،، اون می دونست تو برای ایل پدری می کنی ...

نقی خان : اما ...

خانوم ننه : اما نداره ، تو با ایل بی خبر صبح حرکت می کنین ، من والمیرا و آیتک هم الان به طرف حسنلو می ریم ...

کاظم : المیرا ؟؟؟؟

آقاضیا : المیرا دیگه چرا ؟

خانوم ننه : آیتک بدون اون از ایل جدا نمی شه ،،،،، بعدها خودت می آی و می بریش پیش خودتون ...

نقی خان : المیرا بدونه با آیتک نمی آد ...

خانوم ننه : براش میگم  چی به چیه ،،، المیرا بخاطر ایل هر کاری میکنه ...

آقاضیا : المیرا جدا از ایل طاقت نمی آره خانوم ننه ...

خانوم ننه : ایل اگه عرضه داشته باشه می آد دنبال المیراش  و با خودش می بره ....

کاظم : من میام دنبالش ...

نقی خان : خودم می آم می برمش ...

خانوم ننه : هر کی که بیشتر از همه بخوادتش می آد دنبالش ،،،،،،،،،، به همه میگیم میرین   قشلاق ...                                 41

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

خانوم ننه و المیرا سوار بر درشکه و آیتک سوار بر اسب از نقی خان  و شاهی خانوم جدا می شوند که پا برهنه تا آنسوی اوبا باهاشون آمده اند 0نقی خان و شاهی خانوم گریان  نگاه می کند ، آنها در تاریکی ناپدید می شوند 0 نقی خان از شاهی خانوم جدا می شود ،  به کنار چشمه رسیده است ، تنهاست و دور از ایل ،،، پشت سر هم

گریه کنان  فریاد می زند 0

ادامه  0 خارجی  0جاده  0

خانوم ننه و المیرا و آیتک سوار بر درشکه می روند 0 خانوم ننه خود را به خواب زده است ولی آرام آرام گریه می کند 0

روز  0  خارجی  0 اوبا  0

صبح اول وقت است ، هنوز سیاهی نرفته است ، نقی خان دارد به اوبا برمی گردد، شاهی خانوم  منتظر اوست ، با اشاره نقی خان آقاضیا و کاظم  که جلو چادرآقاضیا نشسته اند  شیپور بیدارباش را به صدا در می آورند ، همه سراسیمه از چادرها خارج شده و با سرعت زیادی  با اشاره وصحبتهای آقاضیا و کاظم  چادرها را جمع می کنند ، در عرض چند لحظه ایل براه افتاده است 0نقی خان همچنان که در فکر است پیشاپیش ایل در حرکت است 0 کاظم دستوراتی به چند نفر که سردسته شان بابک است داده و بدنبال ایل حرکت می کند 0 بابک افرادش را چند دسته می کند که با فاصله هایی از عقب ایل حرکت می کنند ، خود بابک با چند نفر به طرف تپه رفته و چادر می زنند 0

کات به :

داخلی  0 اطاقی درمنزل پاشاخان  0

المیرا که در خواب است از خواب می پرد ، خانوم ننه که بالای سرش نشسته است در حالیکه آرام آرام اشک میریزد نوازشش می کند ، المیرا گویا متوجه چیزی شده است می خواهد بلند شود که خانوم ننه جلو او را

می گیرد ، المیرا مثل دیوانه ها نگاهش می کند 0

کات به :

خارجی  0 جاده  0

علی دیوانه وار دنبال المیرا می گردد  ، خبری از او نیست ،، علی بطرف آقاضیا می رود ،،، آقاضیا اول

می خواهد با علی روبرو نشود اما سرانجام او را با خود همراه می کند و صحبت کنان در کنارش راه می رود 0

کات به :

داخلی  0 منزل پاشاخان 0

خانوم ننه المیرا را که بشدت گریه می کند نوازش می کند ، المیرا باور نکرده است 0

کات به :

خارجی  0 جاده  0

علی جدا از همه در حالیکه پشت سر هم فریاد می زند گریه کنان می رود ، علی باور نکرده است  0

صدای آشیق رضا روی تصاویر حرکت غمدار ایل که ترانه آیریلیق را می خواند 0

روز  0 خارجی  0 اردوی  قشون روس  0

فرمانده روسی به سینه خانها نشانه شجاعت و نشانه قشون تزاری را می چسباند 0

پاسکوویچ : با تغییراتی که بوجود آمده شما الان صاحب منصبان قشون تزار امپراطور روس هستین و من به نیابت از طرف امپراطور پاشاخان بزچلو را بجای خودم منصوب کرده و این ناحیه را به مقصد مسکو ترک خواهم کرد  ......

خانها و صاحب منصبان قشون روس به پاشاخان تبریک می گویند ، آیتک خوشحال است 0

کات به :

داخلی  0 منزل پاشاخان 0

المیرا گریان آسمان را نگاه می کند 0

کات به :

خارجی  0 اردوی  قشون روس  0

پاسکوویچ با پاشاخان و آیتک گفتگو می کند 0

پاسکوویچ : انتخاب شما بجای خودم خیال منو از تمامی جهات راحت میکنه ،،، مخصوصا که شما بر همه خانها نفوذ دارین و همه از

              شما حرف شنوی دارن ،،،،، راستی مدتیست از برادرتان خبری نیست ؟

پاشاخان : با ایلش رفته اند قشلاق ، مدتیه جدا شده ایم ،،، وقتی برگردد مجبور است اوضاع را قبول کند ...

پاسکوویچ : قشلاق ؟؟؟ کدام سو رفته اند ؟؟؟                                                                                                         42

پاشاخان : هنوز فرصت نکرده ام بروم دیدنشان ، مادرم مهمان منست و من از روستا خارج نشده ام ،،، برای اینکه مشکلی هم پیش

            نیاید فعلا کاری به کارشان ندارم تا آنها هم بتوانند خودشان را با این شرایط وفق بدهند ...

پاسکوویچ : شاید من برم دیدنش ،،، نقی خان میتونه افسر قابلی برای امپراطور باشه ،،، باید بفهمی الان کجاست ...

پاشاخان : آیتک  بعد از شناسایی محل اطراقشان خبرش را برایتان خواهد آورد ...

پاسکوویچ : من منتظر میمونم ...

کات به :

شب  0 داخلی  0 اطاق خانوم ننه 0

المیرا جلو پنجره نشسته و ستاره ها را نگاه می کند ، خانوم ننه و پاشاخان صحبت می کنند 0

خانوم ننه : پاشا ولم کن بذار با بدبختیای خودم  بسوزم وبسازم ...

پاشاخان : مادر من مگه با منه که ولتون کنم ، فرمانده قشون روس با اون همه دبدبه و کبکبه دنبال پسرته تا یکی از بزرگای قشونش

            کنه ، اینا همیشه هم نمی تونن اینقدر مهربون بمونن ، می فهمی که ...

خانوم ننه : کی از اونا مهربونی خواست حالا ؟؟؟؟ تو چرا شدی مباشر اون از خدا بیخبر ،،، از اسم پدرت خجالت بکش ...

پاشاخان : باز که همون حرفهای همیشگی رو کشیدی جلو مادر جان ،،، یک کلام بگو نقی کجاست اگه اومد و خوشبخت نشد باقیش با  من ...

خانوم ننه : اون خوشبخت شده پاشا ، اونی که بدبخت شده ماییم ....

گریه آرام المیرا اوج می گیرد 0 خانوم ننه هم آرام آرام گریه می کند 0

پاشاخان : اینجا چه خبره ؟؟؟ یکی به من هم میگه تا منم بدونم چی شده ؟؟؟؟؟؟ المیرا .............

المیرا : دایی ،،،، دایی ،،،، دایی ......

خانوم ننه : آروم باش دخترم ، آروم باش ....

المیرا : دیگه برای چی خانوم ننه ،،، حالا که همه چیزمون از دست رفته دیگه چرا باید ساکت بمونم ؟؟ بذار حرفامو بزنم ،،، بذار اونی، اونایی که داره سینه مو داغون میکنه بریزم بیرون ،، بذار به این داییم که رفت و با روسها دست داد و دوست شد بگم چی به

           سرمون اومده ،،، بذار خیالشو راحت کنم که دیگه نقی خانی نمونده که مزاحم خان شدن این باشه ،،، دیگه بزچلو اوبا و چادر و بوستان نداره ، دیگه آسمون خدا بالا سر دخترای ایل نیست و اطاقهای تنگ روستا شده زندونشون ،،، بذار بهش بگم حالا

           روسها میتونن نفس راحتی بکشن چون دیگه جوونای بزچلو موی دماغشون نمیشن و بهشون شبیخون نمی زنن ،،، بذار بگم ایل چادر و شتر و اسبشو برداشت و رفت و دیگه هم برنمی گرده ، دیگه هم برنمی گرده ،،، برنمی گرده ، برنمی گرده ...

خانوم ننه : آروم باش دلبرم ، آروم باش عزیز دلم ، آروم باش قربونت برم ...

المیرا : نمی تونم ،،،، نمی تونم ،،،، نمی تونم ....

خانوم ننه : می خوای این ننه پیرتو هم دق مرگش کنی ،،، می خوای سرمو بذارم زمین و دیگه بلند نشم ،، دوری ایل و فرزندام کم

              دردیه که تو هم می خوای منو عذاب بدی ،،، تو که مونده بودی تا ننه ت تنها نمونه ، الان چرا داری اذیتش میکنی ،،،

              بسه قربونت برم ،،، این دردیه که جگر منو داغون کرده ،،، اگه تا حالا بروی خودم نیاورد بخاطر این بود که کسی ندونه

              اونا کجا رفتن و چکار دارن می کنن ، حالا گمون کنم به اندازه کافی دور شدن ،،، آره اونا رفتن و خوشبخت شدن و اونی

              که بدبخت شده ماییم ....

پاشاخان : یا قمر بنی هاشم ،،، یا ابوالفضل عباس ،،، برادرم ،،،، خانوم ننه اون کجا رفته ،، خانوم ننه این منم پسرت پاشا ،،، اون ،،،

            اون برادر من هم بود ،،،،، کجا رفته .....

خانوم ننه : دست ایلش ر و گرفت و رفت تا نفس بکشه ،،، تا زیر بیرق کافر و اجنبی نباشه ،، تا بچه های ایل به یاد و عشق خاکشون قد بکشن و بزرگ بشن ،،، نقی ایلو برداشت و رفت ،،، رفت تا اونور سرحد جدید ،،، نه اینورش که دل آدماش شده از

             سنگ  ،،، نقی رفت و ما موندیم و این روزای سیاه ...

پاشاخان : کی گفته اونور خوشبختی داره و اینجا بدبختی ؟؟؟

خانوم ننه : اونور هیچی هم نداشته باشه زیر بیرق دشمن نیست ...

المیرا : دایی تو ما رو از ایل گرفتی و اونا رو از ما اما بدون اونا که برسن ما هم راهی میشیم ...

پاشاخان : نقی با فرستادن شما به اینجا کلاه بزرگی سر من و آیتک و روسها گذاشت ...

خانوم ننه : من خودم نرفتم ،،، نمی تونستم دور از خاک عزیزام باشم ،،، اما المیرا باید بره و به اونا بپیونده وگرنه اینجا از غصه و غم آب میشه .....

پاشاخان : هر جا که باشن رسم مهمون نوازی بزچلو جماعتو از یاد نمی برن خانوم ننه ،،، همه با هم میریم مهمونیشون ...

المیرا : باور کنم ...

پاشاخان : یه خان دروغ که بگه دیگه خان نیست ...

خانوم ننه : خانهای زیادی هستند که با دروغ خان شدن و خان موندن و خان میمونن ...

پاشاخان : من هنوزهم یه بزچلو هستم خانوم ننه ....

ادامه  0 خارجی  0 جاده  0

نقی خان همچنان پیشاپیش ایل که از پشت سر در حرکت است می رود 0

روز  0 داخلی  0 چادر فرماندهی روس 0

پاشاخان و چند خان با پاسکوویچ در حال گفتگو کردن هستند 0

پاسکوویچ : در هر حال من دوست داشتم قبل از رفتنم به مسکو و سپردن اوضاع اینجا بدست پاشاخان از این مساله که خانهای به ما

                نپیوسته مشکلی ایجاد نخواهند کرد مطمئن بشم ....                                                                                43

پاشاخان : ماها زبون همو خوب می فهمیم و شما مطمئن باشین که من و دیگر خانهایی که اکنون جزئی از امپراطوری بزرگ روسیم و خودمونو متعلق به قدرت بزرگ اونها میدونیم اینجا مراقب تمامی جوانب هستیم ...

پاسکوویچ : البته در این که شما لیاقت گرداندن اوضاع این منطقه به نفع امپراطوری بزرگ روسو دارین شکی نیست اما همانطور که

               قبلا هم گفته ام شخصا دوست دارم نقی خان بزچلو رو از نزدیک ملاقات کرده و بعد بطرف مسکو حرکت کنم ...

پاشاخان : متاسفانه ایشان با ایل بطرف قشلاق حرکت کرده و فعلا دسترسی به او و ایل ممکن نیست ...

پاسکوویچ : خب ،،،،،،،،،،،،،،،،،، من دیگه حرفی برای گفتن ندارم ....

کات به :

همانجا  0

پاسکوویچ تنها نشسته و به فکر فرو رفته است 0 قادرخان وارد می شود 0

پاسکوویچ : مطمئنی کسی متوجه برگشتنت نشد ...

قادرخان : خاطرجمع باشین ...

پاسکوویچ : میرم سر اصل مطلب با شناختی که من از تو پیدا کردم میدونم که بدت نمی آد جای پاشاخان باشی و ما اینجا رو بسپریم

               دست تو ،،، اما خب تا زمانی که کسی به اسم پاشا هست این کار شدنی نیست ،،، تو خوب میدونی که اون برادر نقی خانی هست که با ما از در سازش در نیومد و حالا هم گذاشته و در رفته ،،، اگه افق چشمات بزرگتر باشه میتونی اون دمی رو

                که جای اونو تو تشکیلات ما پیدا کرده ای ببینی ،،، خب ،،،،، خوب فکراتو بکن و البته و صد البته اون سیلی که نقی خان بهت زده رو یادت بیار و ،،،،،،،،،،، خب ،،،،،،،،،،،، به این هم فکر کن که میشه تو شکار ناخواسته از پشت یکی رو زد

                و گفت که تیر دررفته  ،،، پاشا تعصب برادرش رو به ما نداد و نخواست بگه که اون از دست ما در رفته  و اینجور افراد

                 که تعصبات خونی و قومی دارن بدرد امپراطوری ما نمی خورن ،،، برای افراد ما امپراطوری باید از هر چیزی مهمتر

                 و عزیزتر باشه ،،، و اون اینجور فکر نمی کرد ،،،، و من حالا منتظرم تا نشانهای لیاقت تو رو رو سینه ات بچسبونم اما قبل از این کار دوست دارم خودت لیاقتت رو نشون بدی ............

کات به :

روز  0خارجی  0 شکارگاه  0

جسد پاشاخان بر زمین افتاده است و آیتک ناباورانه نگاهش می کند ، قادرخان گریه می کند و با شلیک گلوله ای  غلام خود را از پا درمی آورد 0جبارخان با تنفر نگاهش می کند ، از جمع جداشده و سوار اسب می شود و بتاخت دور می شود 0

قادرخان : کسی که پاشاخانو با گلوله زده حتی اگه اشتباه هم کرده و گلوله از دستش دررفته سزاش همینه ....

کات به  :

روز  0  داخلی  0 منزل پاشاخان 0

مراسم بزرگداشت پاشاخان برپاست ، پاسکوویچ هم آمده است 0 جبارخان با خانوم ننه گوشه ای خلوت کرده است و صحبت می کند ، خانوم ننه آرام آرام گریه می کند ، به زانو درآمده است  0

کات به  :

خارجی  0 اردوی قشون روس  0

پاسکوویچ در حال نظاره کردن افرادیست که با قادرخان در حال ترک اردو هستند 0

کات به  :

خارجی  0 تپه  0

بابک بسرعت از تپه سرازیر شده و دور می شود 0

کات به  :

خارجی  0  جاده  0

نقی خان همچنان در پیش ایل حرکت می کند 0 شاهی خانوم خودش را به او می رساند 0

شاهی خانوم : اگه همینطور ادامه بدی گشنگی از پات میندازه ، ایل که آواره شده ، نمی خوای که بی خان هم بشه ...

نقی خان مانده است 0

کات به  :

خارجی  0 جاده  0

قادرخان پیشاپیش قشون روس به سرعت می تازد 0

کات به  :

شب 0 داخلی 0 اطاق خانوم ننه 0

خانوم ننه در حال مرگ است 0 همه جمعند 0 خانوم ننه چشمانش را باز می کند ، می خواهد بلند بشود که نمیتواند ،،، می خواهند کمکش کنند اجازه نمی دهد 0

خانوم ننه : المیرا ...... المیرا .....

المیرا : جانیم ننه ...

خانوم ننه : الیمی توت آپار ائویمه ... ...                                                                                                               44

المیرا : بورا     اوز    ائویندی     ننه  ...

خانوم ننه : یارالی خان   گه لیب دالیمجاق   گئده ک ...

المیرا : ننه    مه ن     المیرایام ...

خانوم ننه : گه لیم آقام    گه لیم ....

المیرا : ننه    ته ک    قویما    بیله می ....

خانوم ننه : گئدیره م      تورپاقیما    قوناق   ......... گه لدیم     آقام    .....

المیرا : مه نیده    آپار    ننه ....

خانوم ننه : سه ن    قالمالی سان    قیزیم    ، ائلین    اوشاقلاری    ناغیلین    سونون    بیلمه سین له ر؟؟؟

المیرا : سه ن    او لماسان    کیم     سونا    یئتیره ر    ناغیلی ؟؟؟

خانوم ننه : ائلین     قارامان    قیزی   المیرا  ، سه ن   قیزیم  ، سه ن  ،،،،، گه لدیم     آقام ، گه لدیم ...

المیرا : آمما   مه نده   ناغیلین   سونون   بیلمیره م   ...

با اشاره خانوم ننه همه بیرون می روند 0

خانوم ننه : گئد   ائله   یئتیر    اوزویون ،،،، ایندی   یوخ   هه له ،، ائل   ایسته سه     بیله یین    گه له ر   دالینجاق ،،، اوندا   گئد ،،، آمما   گئدمه میشده ن   قاباق    پاشانین   قاتلی     قادرخانی   اولدیر   گئد ،،، جبارخان   دئدی     اونون    پاشایا    گول له

           آتماقین    گوروبدیر ،،،،،،،،،،،  گه لدیم   آغام    گه لدیم  .....

خانوم ننه در آغوش المیرا جان می دهد 0 راحت و آرام با تبسمی بر لب 0زیبا و پرشکوه 0المیرا تکیده میشود 0

المیرا : سونا    یئتیره ره م      ناغیلی   ننه ،  سونا     یئتیره ره م     ....

کات به  :

داخلی  0  درشکه چادردار 0

شاهی خانوم که داخل درشکه چادرداری که در حال حرکت است چرت می زند از خواب می پرد 0وحشتزده اطراف را نگاه می کند 0بیرون را نگاه می کند ،ایل در حال حرکت است ، خورشید در حال طلوع کردن است 0

کات به  :

خارجی  0 جاده  0

بابک به اولین دسته از گروهش رسیده است 0اسبش را عوض کرده و دور می شود 0 دسته کمین می گیرد 0

خارجی  0 جاده  0

شاهی خانوم برای نقی خان که همچنان پیشاپیش ایل در حرکت است غذا آورده است ، نقی خان با اکراه و اصرار شاهی خانوم چند لقمه ای می خورد 0

شاهی خانوم : راه زیادی مونده ؟

نقی خان : داریم به کناره های آراز می رسیم ...

شاهی خانوم : ایل خسته است ...

نقی خان : چاره ای نیست باید تحمل کنن ...

شاهی خانوم : زن حامله کم نداریم ، پیرمردا و پیرزنا هم هستن ...

نقی خان : بچه هام که همه ش گریه می کنن ،،، چرا نگفتیشون ،،، منم چشم و گوش دارم ،،، اما اگه روسها فهمیدن و اومدن چی ،،، ما باید برسیم اونور آراز ،،، حتی نخجوان هم نه ،،، روسها دستشون اونجام ممکنه بهمون  برسه ...

شاهی خانوم : از بابک خبری نشده ،،، اگه روسها با خبر شده بودن و دنبالمون اومده بودن خبرمون می کرد ...

نقی خان : تا نرسیم اونور آراز من دلم آروم نمی گیره ...

شاهی خانوم : اگه بشه یه جایی اطراق کنیم  ایل یه نفسی میکشه ...

نقی خان : انگار اون پشت خبرایی شده .....

نقی خان و شاهی خانوم از رفتن بازمانده اند ، گرد و خاکی از عقب ایل بلند شده است ، میرزاابراهیم ، آقا ضیا ، کاظم ، مهدی و چند سوار دیگرخودشان را به نقی خان نزدیک کرده اند ،،، بابک  به سرعت در حال نزدیک شدن می باشد  ،،، نقی خان بطرفش می رود 0

بابک : سلام خان ...

نقی خان : سلام ، خسته نباشی ، خیر باشه ...

بابک  : انگار روسها راه افتادن و دارن می آن ، دسته های پشت سر رو فرستادم کمک اولین دسته ، اما کمن باید کسای دیگه ای رو

         هم بفرستین کمکشون تا اونا رو مشغول کنن ...

نقی خان : از ایلات هم کسی باهاشون بوده؟

بابک  : خبرای زیادی هست که باید بگم اما بمونه برا بعد که شنیدنش در این شرایط روحیه همه رو خراب میکنه ...

نقی خان : بدتر از این چه خبری میتونه باشه که پاشا هم با اونا راه افتاده و داره می آد سراغ ایل خودش ...

بابک  : من نمی خوام حرفی بزنم خان اما اونی که با روسها راه افتاده بدون شک پاشا خان نیست ،،، قادرخان شده همه کاره روسها در

          منطقه  و امکانش هست الان هم اون باهاشون باشه ...

نقی خان : کی میرسن به ما ...

بابک  : باید برگردم و دوباره براتون پیغام بفرستم ...

نقی خان : مهدی با بابک برو و سریع برگرد ...                                                                                                    45

مهدی : رو چشمم ...

نقی خان : کاظم چند دسته بردارو با بابک  برو ،،،، سعی کنین معطلشون کنین ، درگیر بشین و در برین ،،، چند نقطه این کارو تکرار

             بکنین ،،، کسی خریت نکنه خودشو بده به کشتن ،،، فقط درگیری و در رفتن ،،، ما  داریم میرسیم کنار آراز اگه بشه و ایل

             توانشو داشته باشه از آراز عبور می کنیم ،،، دیدیم نمیشه و احشام و زن و بچه ها دست و پاگیرن می ریم طرف خاک

             عثمانی  تا آراز جلو رومون نباشه ،،، مطمئن که شدین ایل از خطر دور شده خودتونو برسونین به ما ...

کاظم و بابک از نقی خان و بقیه جدا شده براه می افتند 0

میرزاابراهیم : گذشتن از آراز سخته اما اول باید امتحان کنیم که اگه نشه رد شد بریم طرف عثمانی ...

آقاضیا : اگه احشام و زن و بچه نبود و وقت هم داشتیم می تونستیم رد بشیم ...

نقی خان : در هر حال یه تعداد باید بگذرن و اونور چادر بزنن و وانمود کنن که همه ایل اونجا اطراق کردن تا اگه روسها اومدن کنار

              آراز و اونا رو دیدن دست از تعقیب بردارن ...

میرزاابراهیم : من با یه تعداد رد میشم ، هر کی با قشون روس باشه با دیدن من قبول میکنه که همه رد شدیم ....

آقاضیا : منم رد میشم ...

نقی خان : شاید فرصت کافی نداشته داشیم که همه رد شیم تو بمون ضیا اگه بریم عثمانی اونجا باید باشی ...

میرزاابراهیم : داریم می رسیم به آراز ...

نقی خان : ضیا وقت نباید تلف بشه  ، تا برگشتن مهدی هر تعداد که بشه باید بره اونور ......

ایل کنار آراز رسیده است ، رد شدن از آراز شروع می شود 0 اوضاع کاملا خطرناک است 0

کات به  :

خارجی  0 جاده 0

مهدی و بابک به دسته رسیده اند 0 با دستورات مهدی اولین درگیری شروع می شود ، مهدی راه آمده را

برمی گردد ،،، بابک و افرادش روسها را در تنگه ای مشغول می کنند 0

کات به  :

خارجی  0 کنار آراز  0

گذشتن از آراز سخت است ، تعدادی را آب می برد ، نقی خان با دیدن اوضاع ناامید شده است ،،، دستور حرکت می دهد 0 ایل به طرف غرب براه می افتد 0

کات به  :

خارجی  0 تنگه  0

تعداد روسها زیاد است ، بابک دستور می دهد افراد از تنگه دور شوند 0 چند نفری کشته شده اند 0

کات به  :

خارجی  0 کنار آراز 0

مهدی خود را به کنار آراز رسانده است ، تعدادی که مانده اند با او سعی می کنند راه را ببندند ، مهدی یکی را برای رساندن پیغام از پشت سر ایل راهی می کند 0  

مهدی : باید وانمود کنیم ما هم قصد داریم به ایل که از آراز گذشته بپیوندیم ، همینجا باید معطل بشن ...

میرزاابراهیم آنسوی رود برای کسانی که جسدشان را از آراز گرفته اند نماز می خواند ، بعد از نماز چادرها در کناره دیگر برپا می شود ، آتشها افروخته می شود ، اجبارا بجای مراسم سوگواری دهل زورنا می نوازند تا وانمود کنند جشن گرفته اند  0

کات به  :

خارجی  0  جاده  0

ایل بسرعت دارد دور می شود 0

کات به  :

خارجی  0 کناره های آراز  0

درگیری بابک با قشون روس در چند جا اتفاق می افتد ،،، به کنار آراز رسیده اند ،،، مهدی و افرادش هم به بابک و دسته اش پیوسته اند ، درگیری اوج گرفته است ،،، با دستورات مهدی بابک و افرادش از آراز عبور

 می کنند ، در حین عبور هم تعدادی زخمی شده و چند نفری هم کشته می شوند ، مهدی با گذشتن آخرین نفرات ، به صورتی که قشون روسها متوجه نشوند از کناره های آراز بطرف غرب می رود 0 آنطرف بزن و بکوب برپا شده است ، قادرخان با دیدن میرزاابراهیم  و جشن و پایکوبی افراد ایل در آنطرف آراز قبول کرده است که ایل از رود گذشته است ، با روسها گفتگو می کند ، قشون روس دارد برمی گردد 0 مهدی خودش را به تعدادی از افراد ایل که کمین کرده اند رسانده است و با آنها اوضاع را زیر نظر می گیرد 0 از برگشتن روسها مطمئن

می شود و به کنار آراز برمی گردد ، آنسوی آراز افراد ایل دست از پایکوبی کشیده و مراسم عزاداری    46

برپا کرده اند و دارند مرده ها را دفن می کنند 0 مهدی با اجازه گرفتن از میرزاابراهیم  با افراد باقی مانده در کنارش به طرف غرب حرکت  می کند 0 

کات به  :

خارجی  0 خاک عثمانی  0

ایل به خاک عثمانی وارد شده است ، نقی خان و آقاضیا با فرماندهان قشون عثمانی که در سرحد خودشان اردو

زده اند در حال گفتگو کردن هستند 0          

شب 0 خارجی  0 حیاط منزل پدر المیرا در روستا 0

المیرا از اطاقش خارج می شود ، اطراف را بدقت نگاه می کند ، مطمئن شده است کسی نیست ، وارد طویله

می شود ، با اسبش خارج شده و بطرف در خانه حرکت می کند 0 آیتک از پشت بام با سر و صدای ایجاد شده

متوجه حیاط شده است 0

آیتک : من جای تو بودم این کارو نمی کردم ...

المیرا مات و مبهوت و عصبانی از رفتن مانده است 0

روز  0 خارجی  0 بوستان  0

قشون روس در حال بازگشت هستند ، قادرخان و تعدادی  از قشون روس وارد بوستان شده و وحشیانه آن را

خراب می کنند 0

روز  0  خارجی  0 اردوی ایل در خاک عثمانی 0

سوگواری ایام محرم شروع شده است  0 همه سیاه پوشیده و عزاداری می کنند 0

کات به :

داخلی  0 چادر فرمانده عثمانی 0

نقی خان و آقاضیا و کاظم با فرماندهان عثمانی نشسته اند 0

ماحمیت پاشا : صد البته که ما از ورود شما به خاک خودمون خوشحالیم ، شما با ما هم از لحاظ دینی و هم از لحاظ زبانی مشترک

                 هستین و از یک طرف دیگه این هم هست که شما نیز مثل ما با روسها درگیر شده این و با آنها دشمن هستین ...

نقی خان : لازمه یادآور بشم ما رفتنی هستیم و موندنمون اینجا تا زمانیه که هماهنگی لازم با عباس میرزای ولیعهد انجام بشه ، و

             مطمئنا بعد از آن ما خاک شما رو ترک خواهیم کرد ...

ماحمیت پاشا : در هر حال تا هر زمانی که بخواین می تونین اینجا بمونین ،،، اگر مشکلی هم هست بگین تا دستور برطرف شدنش رو

                  بدم  ...

آقاضیا : به لطف و کرم شما همه کارا مرتب شده و مشکلی نیست ...

ماحمیت پاشا : ما یکی دو روز آینده به طرف روسها حرکت می کنیم تا با آنها درگیر بشیم ، برای همین اگر در اطرافتان از قشون

                  عثمانی تعدادی رو مشاهده کردین که مراقبتتون می کنن نباید ناراحت بشین ...

نقی خان : اگر جنگی قراره در بگیره روی ایل ما هم می تونین حساب باز کنین ، ما هم دوست داریم توی این جنگ با شما همراه

             باشیم ....

ماحمیت پاشا : جدا ...

نقی خان : ایل تا فردا برای جنگ آماده می شه  ...

ماحمیت پاشا : مایه خوشحالیه که با ما همراه می شین ...

کات به :

خارجی 0 میدان جنگ  0

نقی خان پیشاپیش ایل و پشت سر قشون عثمانی جای داده می شود 0یوز باشی بطرف ماحمیت پاشا میرودو با او صحبت می کند 0 نقی خان در حال نزدیک شدن به آنهاست 0

یوزباشی : من دوست ندارم پشت سرم کسی باشه که نمی شناسمش ..

ماحمیت پاشا : نقی خان و افرادش هم از خودمونن ...

نقی خان : اگر پاشا اجازه بدهند من هم دوست دارم پیشاپیش قشون شما باشم ، ایل بزچلو دوست نداره در جنگ پشت سر کسی

             بایسته ...

ماحمیت پاشا : مهمون نوازی حکم می کرد تا رعایتتون کنم ، حالا که خودتون دوست دارین صحبتی نیست  ،،، شاید یکی دو روز آینده

                  درگیر بشیم  ...

نقی خان : ما آماده ایم ...

کات به :

همانجا 0

تاسوعاست 0نقی خان و ایل شدیدا منتظرند تعدادی از افراد ایل شروع کرده اند به عزاداری کردن واین عزاداری با شمشیرهای برهنه و شور و هیجان خاصی دارد انجام می شود و آرام آرام دارد همه افرادایل را شامل می شود ،،، هیجان به حد انفجار رسیده است ، با اوج گیری سوگواری حمله ایل به سوی قشون روس شروع شده است 0 جنگ بزرگیست و پیروزی با بزچلوها و عثمانی ها 0                                       47

کات به :

روز  0  جاده  0

قشون روس تار و مار شده است ، در مسییر بازگشت عثمانیها خوشحالند و بزچلوها همچنان گرفته اند ، یوزباشی بطرف نقی خان می رود و با او روبوسی می کند 0

شب  0  داخلی  0  چادر  علی  0

علی و یاشار و وورغون در جاهای خود دراز کشیده اند 0

وورغون : کاش ما هم باهات می اومدیم ...

علی : می خوای همه ایل خبر بشه ؟

وورغون : به کسی که نمی گفتیم کجا می خوایم بریم  ...

یاشار : بجز سیبل ....

وورغون : اولا که اون از ایل خودمون  نیست ، دوما تا کور بشه چشم حسود ، سوما ...

علی : وورغون تمومش کن ...

وورغون : آخه به این چه که من ....

یاشار : به من چه که تو چی ؟ که عاشقی ؟

علی : یاشار تو هم تمومش کن ...

وورغون : از لج تو هم که شده باهاش ازدواج می کنم و خلاص ...

وورغون رویش را برمی گرداند و چشمهایش را می بندد 0

یاشار : حالا حتما می خوای بری؟

علی : صبح اول وقت راه می افتم ، شماها به کسی چیزی نگین ، داییم خودش میدونه چکار باید بکنه ...

یاشار : باشه ، علی اگه دیدی نمیشه برگرد بیا ...

علی : نتونم بیارمش نمی تونم برگردم ایل ...

صدای خروپف وورغون بلند شده است 0یاشار با آرنج  به بغل او می زند 0

یاشار : صدات رو ببر ...

علی : کاریش نداشته باش بذار بخوابه ...

یاشار : درهرحال تو مواظب باش تا کارا از دستت در نره ...

علی : تو هم مواظب خاله ات باش ....

یاشار : گرگات یادت رفتن ...

علی : اونا رو سپردم دست تارکان  ...

روز  0 خارجی  0 بیرون محل تجمع ایل  0

اول سحر است 0 همه در خوابند 0علی از یاشار و وورغون جدا می شود 0به تاخت در افق گم می شود 0

شب  0  خارجی  0  کنار دریاچه وان  0

جوانها آتش روشن کرده اند 0 تارکان ساز می زند 0

وورغون : علی نتونه کی میتونه ؟

یاشار : اون نباید تنهایی می رفت ...

وورغون : نمی خواست تا راهی نشده خان بفهمه ...

یاشار : خان وقتی فهمید از سر تقصیرش نمی گذره حتی اگه بتونه المیرا رو بیاره ...

وورغون : المیرا که بیاد اونوقت دیگه پیش خان از علی حمایت می کنه ...

یاشار : با این همه باید از خان اجازه می گرفت ...

وورغون : اگه قرار بر اجازه بود که الان ما هم باهاش بودیم ، علی ترسید خان اجازه نده که تنهایی رفت ...

یاشار : خدا کمکش کنه و کاراش رو ردیف کنه ...

وورغون : تو میگی المیرا تا حالا با آیتک ازدواج نکرده ؟

یاشار : المیرا اجازه نمی ده مرده اش هم دست آیتک بیفته ...

وورغون : میگم یه دختر مثل اون اگه عاشق آدم بشه و باهاش ازدواج کنه  دیگه برای هر دو دنیاش کافیه ...

یاشار : برا تو که فرقی نمی کنه کی باهات ازدواج کنه ...

وورغون : چطور فرقی نمی کنه ، من الان عاشق سیبلم و می دونم اگه اون نباشه میمیرم ...

یاشار : اوهوم ، مثل مرگهای قبلیت دیگه نه ...

وورغون : این فرق میکنه ،،، از قفقاز نیومدم عثمانی که عشقم با عشقهای قبلیم فرقی نداشته باشه ...

یاشار : می بینیم ، می بینیم ...

وورغون : می بینیم ...

روز 0 خارجی 0 جاده 0

آشیق با درشکه در حال رفتن بسوی روستاست 0علی از میان درختها دزدانه خودش را به او می رساند و سوار می شود 0

آشیق : خوش   گوردیک    عاشیق    اوغلان ....                                                                                             48

علی : خوش    گونون   اولسون    آشیق ......

آشیق و علی گریه کنان همدیگر را در آغوش می کشند 0

آشیق : چه سعادتی دارم من که تو رو باز ملاقات کردم علی ...

علی : آشیق سیبری کجا اینجا کجا ؟؟؟

آشیق : اونجا که نرفتم علی ،، اول بردنم مسکو ،،، می خواستن اونجا سرمو بکنن زیر آب که کسی ندونه و خبردار نشه ،،، قبل از

         اجرای حکم گفتم حالا که می خواین بذارینم جلو دیوار و کارمو بسازین بذارین یه ترانه بخونم و بعد بدنمو سوراخ سوراخ بکنین

         ،،، اونا هم بدشون نیومد تا با زجرکش کردنم یه تفریحی بکنن ، همین که خوندم ،،، مات مونده بودن ،،، میدونی که من همه جا

         رو گشته بودم و ازترانه های اونا هم بلد بودم چیزایی بخونم ، با شنیدن صدام یکی اومد طرفم و منو با خودش برد که بعدا

         فهمیدم برا خودش کسیه ،،، خوندم و جونمو نجات دادم ، یه مدت براشون ترانه می خوندم ، تا اینکه فهمیدم حسن خان اومده

         اونورا ، رفتم دیدنش و با وساطت اون دوباره برگشتم و اومدم اینجا ...

علی : پس این صدات که گرفتارت کرده بود نجاتتم داد ...

آشیق : حالا تو کجا اینجا کجا علی ؟ از ایل چه خبر ؟؟؟

علی : ایل از عثمانی حرکت میکنه و دوباره وارد سرزمین خودمون میشه ، دارن میرن  بطرف اورمو ، منم اومدم تکلیفمو روشن کنم

         ،،،، برای همیشه ....

آشیق : نه علی ،،، عشق تا تو دلت هست نمی تونی به خودت و دلت زور بگی ،،،،، برای همیشه نمی تونی ....

علی : آشیق موندم چکار کنم ؟

آشیق : این همونیه که بهش میگن عشق ،،،،، حیرونی که چه کنی  ،،،،، و این حیرونی و بیخودی از خود نامش عشقه ...

علی : و تکلیف این عشق  چیه؟؟؟

آشیق : حتی اگه معشوق هم باهات یکی بشه ، عشق سوختن و سوختن و سوختنه ،،، مثل کرم عاشق ...

علی : پس درد عشق  چاره ای نداره ، هان ؟

آشیق : حالا برای چی از ایل جدا شدی و اومدی ،،،،، اومدی دنبال المیرا ؟؟؟

علی : اگه باهام نیاد چکار کنم ؟

آشیق : از کجا که نیاد ؟ مگه خودش از خان نخواسته ....

علی :  از خان خواسته از من که نه ،،،،،،،، من خودم اومدم ،، خان هم نمی دونه ،،،،، البته به داییم گفتم یه جورایی بهش بگه ،،، یعنی

         میگی می آد ؟

آشیق : آقاضیا که به خان بگه ،  از اینکه سر خود اومدی  دنبال المیرا ، دیگه ناراحت نمیشه و چیزی بهت نمی گه ....

علی : همه اینا وقتیه که المیرا باهام بیاد ،،، اگه نیاد منم دیگه نمی تونم برگردم ایل ....

آشیق : می خوادت ،،، درسته به روی خودش نمی آره  اما می خوادت ،،،،، این یه طرفه قضیه است ،،،، طرف دیگه ش آیتکه ....

علی : پیغوم داده بوده خان کسی رو بفرسته دنبالش ،، خان هم جواب داده تکلیف ایل که مشخص شد خودش میاد دنبالش  ،،،،، المیرا هم

        گفته  دور از ایل داره از بین میره  ....

آشیق : گفتم که اون یه طرفه ، طرف دیگه ....

علی : آیتک هم میدونه اون دوستش نداره ...

آشیق : همه این رو میدونن ،،، اما دل عاشق این حرفا حالیش نیست علی ،،،، آیتک هم عاشقه ...

علی : اگه المیرا بخواد بیاد آیتک نمی تونه جلوشو بگیره .....

آشیق : آیتک نمی تونه دست رو دست بگذاره و نگاه کنه که تو داری اونو ازش میگیری ....

علی : میگی پس چکار کنم ؟

آشیق : اگه خود المیرا بخواد با تو  بره  میشه راهی پیدا کرد ...

علی : چه راهی ؟

آشیق : اگه قراره با تو بیاد نباید آیتک بفهمه ...

علی : چطوری ؟

آشیق : میدونی علی ، من به عشقم نرسیدم و برا همین  هم میدونم هجران چه دردیه ، می خوام کمکت کنم ...

علی : چه جوری ؟

آشیق : نباید کسی تو رو داخل روستا ببینه ،،، میمونی  تا خودم صدات کنم ،،،،، عروسیه پسر یداله گاوکشه ،،، آسیاب  حسن اونچی  

          میمونی تا بفرستم دنبالت ....

آسیاب از دور مشاهده می شود 0

ادامه  0 خارجی  0 میدان وسط روستا  0

اهالی جمعند 0آشیق با گاریش وارد می شود 0 بچه ها دنبال گاری افتاده اند 0محمدگاوکش به استقبال آمده است 0 آشیق دنبال کسی می گردد  ، متوجه یوسف می شود و صدایش می کند 0

ادامه  0  داخلی  0  خانه  محمدگاوکش  0

آشیق با یوسف صحبت می کند 0

یوسف : آیتک خان هم هست ...

آشیق : عصر جای دوری نرو کارت دارم ....

یوسف : عمه زاده  کجا رو دارم برم ، عروسیه ها ....

آشیق : منم نیومدم برا مرگ ننه م مرثیه بخونم ، میدونم عروسیه ، حتما حکمتی داره که تاکید می کنم باشی ...                        49

یوسف : حالا چرا میزنی ، رو چشم ...

آشیق : آیتک رو کجا میتونم ببینم ؟

یوسف : یه دهن بخونی هرجا باشه برا یاللی پیداش میشه ...

آشیق : بریم ...

یوسف : تو امروز چته ؟

آشیق : دستام که میلرزه حتما پای ....

یوسف : پای یه عاشق دلسوخته وسطه که تو باید کاری براش بکنی .....

آشیق : ایل از هم پاشیده و مملکت از هم جدا شده اما روحیات همونه که بوده ، خوشحالم  که اخلاقم رو از یاد نبردی ...

یوسف : روس هزار سال هم بالا سر ایل بمونه نمی تونه روحیاتمونو عوض کنه ...

آشیق : بریم که کلی کار داریم ...

ادامه  0 داخلی  0  اطاق المیرا  0

المیرا با قوللوقچی صحبت می کند 0

قوللوقچی : انشالا که خیره خانوم ....

المیرا : خواب عجیبی بود ،،،،، خانوم ننه یه دست لباس سفید برام آورده بود ،، تو میگی کفنم بود؟

قوللوقچی : خدا نکنه خانوم ،، این حرفا کدومه ،،، مطمئنا لباس عروسی بوده ....

المیرا : حاضرم بمیرم اما اینجا عروسی نکنم ...

قوللوقچی : خانوم جان این حرفا چیه آخه ، دل آدم میگیره ، به دلم افتاده همونجایی میرین که دلتون می خواد ، مگه نگفتین خانوم ننه تو

              خواب داشته می بردتت به طرف یه سرزمین سبز ....

المیرا : همه جا سبز بود ، خانوم ننه گفت اینجا بهشت آدم و حوا بوده ،،، برا همین میگم شاید رفتنی باشم اون دنیا ...

قوللوقچی : حتم دارم نقی خان و ایل یه جای خوبی رسیدن و حالا هم نوبت شماست که بیاد و ببرتون اونجا ، مگه نگفته میاد دنبالتون ...

المیرا : خدا کنه اینجوری باشه که تو میگی  ، البته گوش شیطان کر ....

ادامه  0  خارجی  0  میدان وسط روستا  0

آیتک از دور دیده می شود که دارد بطرف میدان می آید 0آشیق  بدون ساز در حال خواندن است ، دهل و بالابان قیامت می کند 0 رفته رفته تعداد زیادتر می شود 0 رقص یاللی برپا شده است 0 آیتک که می آید آشیق به احترام او آهنگ را عوض می کند و به طرفش می رود 0 آیتک شاباش میدهد 0

آشیق : خان سلامت باشه ....

آیتک : خوش اومدی آشیق  ،،،، چه خبر ؟

آشیق : سلامتی و خوشی ...

آیتک : آخرین بار کجا بودی آشیق از اونجا برامون بگو ....

آشیق : خان چند روز پیش  چیانه که بودم جعفرخان و قادرخان سراغتون را می گرفتن ، انگار هوس شکار غاز کرده بودن ...

آیتک : مگه غازهای وحشی اومدن ؟

آشیق : انگار چندتایی رو دیده بودن  ،،،، بهش  که گفتم قراره بیام اینجا گفت قبل از این که سازتو کوک کنی برو سراغ آیتک خان و

          بگو بیاد که دلم هوس کباب غاز کرده ...

آیتک : آشیق بدجوری داری میری تو جلدم  ، کدومشون گفت ....

آشیق : اسم شکار که میاد همه میدونن آیتک خان رفتنیه ، من فقط انعام آوردن خبر رو بگیرم کافیه ، قادرخان ...

آیتک : چشت هنوزم دنبال اسبه سیاهمه ...

آشیق : هر کسی آرزویی داره خان ...

آیتک : موقع رفتن بگو باهات راهی کنن ...

آشیق : تا شما برگردین اینجام خان ...

آیتک : انگار تو هم هوس کباب غاز کردی نه ؟

آشیق : غازی که به تیر آیتک خان شکار بشه خوردن هم داره خان ...

آیتک : تا از روستا خارج نشدم دوست دارم صدات رو بشنوم که داری ایلنمز ایلنمز رو می خونی ...

آشیق : رو چشم خان ....

آیتک می رود 0 آشیق در حالیکه با لبخند آیتک را بدرقه می کند  نگرانی در چشمانش موج میزند  ، ترانه ایلنمز ایلنمز را می خواند ، رقص یاللی از سر گرفته شده است 0یوسف احوال آشیق را زیر نظر دارد 0

ادامه  0  خارجی  0 جاده خارج روستا  0

آیتک و چند سوار با سرعت از روستا خارج شده و به طرف شمال می تازند 0

ادامه  0  داخلی  0 آسیاب حسن اونچی  0

علی به محمد اونچی کمک می کند ، با شنیدن صدای پای اسبها از پنجره نگاه می کند ، با دیدن آیتک کناری

 می کشد تا دیده نشود 0

ادامه  0  داخلی  0 منزل محمد گاوکش  0

آشیق با یوسف نشسته اند و صحبت می کنند 0

یوسف : المیرا از اون موقع در را بروی خودش بسته و با هیچکس صحبت نمی کند ، می گن فقط یه وعده غذا می خوره ....    50

آشیق : یعنی نمیشه براش پیغام داد که کسی می خواد ببینتش ...

یوسف : انگار گفته فقط زمونی که مژده اومدن نقی خان رو آورده باشن حق دارن برن تو اطاقش ...

آشیق : پس هیچ راهی نیست که دستمون برسه بهش ...

یوسف : عمه زاده آیتک بفهمه بخدا جفتمون رو می اندازه جلو سگاش پاره پاره مون کنن ...

آشیق : اطاق المیرا کدوم وره ؟

یوسف : نمی شه داخل شد ...

آشیق : حالا کی خواست داخل بشه ، بگو کدوم وره ...

یوسف : همون اطاق بالایی که یه پنجره داره رو به تپه ....

آشیق : برو به محمد گاوکش بگو همه رو ببره رو تپه بنشونه ...

یوسف : چکار کنه ؟

آشیق : منم میام و براشون همونجا جنگ کوراوغلو را می خونم ، وسط روستا نمی شه ، اونجا بیشتر میتونم حرکت داشته باشم  ، چیزی

          مثل شبیه می خوام اجرا کنم ....

یوسف : شبیه ؟ تو عروسی ؟ تو ؟

آشیق : نه عین اون ،، چیزی شبیه شبیه ،،،، من با  یه نفر دیگه ،،،، سریع برگرد می خوام بفرستمت آسیاب حسن اونچی ...

یوسف : مثلا عروسیه ها ....

آشیق : یه بار کارمون افتاده دست تو ها .....

یوسف : خیلی خب حالا ....

یوسف خارج می شود 0 آشیق سازش را کوک می کند 0

ادامه  0  داخلی  00  اطاق المیرا  0

المیرا از پنجره اطاق بیرون را نگاه می کند 0

ادامه  0 داخلی  0  آسیاب حسن اونچی  0

علی از پنجره بیرون را نگاه می کند 0

ادامه  0 خارجی  0  تپه  0

اهالی کم کم روی تپه مستقر می شوند و می نشینند 0

ادامه  0  داخلی  0  اطاق المیرا  0

المیرا تماشا می کند و از جمع شدن مردم روی تپه تعجب می کند 0 با زیاد شدن اهالی پنجره را می بندد تا  دیده نشود 0

ادامه  0  داخلی  0  طویله خانه پاشا خان 0

آشیق با مهتر خان اسبها را نگاه می کنند 0

مهتر : آشیق مطمئنی آیتک خان گفت سه اسب ؟

آشیق : من که میدونم اگه دروغ بگم موقع برگشتن آیتک خان دخلم در می آد برا چی پس دروغ بگم؟

مهتر : اینم حرفیه ، درهرحال بهتره  طمع کار دستت نده ...

آشیق : همه عالم و آدم آشیق رضا رو می شناسن ، این چه حرفیه تو میزنی ؟

مهتر : منم می شناسم ، اینم میدونم که اگه لازم بشه برا کمک به محتاج هر کاری میکنی ، برا همین گفتم نکنه کس دیگه ای لازم داره و

          تو خودت رو انداختی جلو ....

آشیق : خیالت راحت  در افتادن با آیتک خان رو نمی تونم ندید بگیرم ...

مهتر : سه اسب هم کم نیست آخه ...

آشیق : حالا اون بخشیده تو چرا شکم درد گرفتی ،،، برو کنار ببرمشون ، اه .....

مهتر : خب حالا ....

ادامه  0 داخلی  0 آسیاب حسن اونچی  0

یوسف با علی در حال صحبت کردن است 0

ادامه  0  خارجی  0  تپه  0

آشیق در حال خواندن است 0

ادامه  0 داخلی  0 اطاق المیرا  0

المیرا با شنیدن صدای آشیق رضا می خواهد بطرف پنجره برود ، می ماند ، به زانو درآمده و می نشیند گریه میکند 0

ادامه  0  خارجی  0 جاده خاکی  0

آیتک و سوارانش می تازند 0

ادامه  0 خارجی  0 خارج از روستا  0

علی با سر و روی بسته شده همراه یوسف می آیند 0

ادامه  0 داخلی  0 اطاق المیرا  0                                                                                    51

المیرا با چشمان اشک آلود به خواب رفته است 0

ادامه  0 خارجی   0 تپه  0

آشیق در حال خواندن است ، علی و یوسف رسیده اند 0 با اشاره آشیق علی به کنار او می رود 0 آشیق درگوشی با او صحبت می کند 0

ادامه  0  داخلی  0 اطاق  المیرا  0

المیرا در خواب است و خواب می بیند 0

ادامه  0 خارجی  0  روستای حسنلو  0

آیتک و دوستانش رسیده اند 0

ادامه  0  خارجی  0 تپه  0

آشیق و علی ضمن انجام حرکات نمایشی از جنگهای کوراوغلو می خوانند 0 چند نفر متوجه صدای علی شده اند و انگار برایشان آشناست 0

ادامه  0  داخلی  0 اطاق المیرا 0

با بلند شدن صدای علی المیرا از خواب می پرد ، حیران گوش می دهد ، باور ندارد ، فکر می کند در خواب است ، به صورتش سیلی می زند ، از جایش پریده و کنار پنجره هجوم می آورد  0

ادامه  0 خارجی  0  تپه  0

آشیق متوجه پنجره شده و با اشاره ای از المیرا می خواهد که پایین بیاید 0 علی مات المیرا را نگاه می کند ، اشک در چشمانش حلقه زده است ، برای رد گم کردن با اشاره آشیق به کارش ادامه می دهد ، بغض دارد 0

ادامه  0  داخلی  0  خانه پدر المیرا  0

المیرا به سرعت از جاهای مختلف عبور می کند و خود را به دم در حیات می رساند 0

ادامه  0  داخلی  0  خانه  جعفرخان  0

قیافه عصبانی و در هم آیتک 0

ادامه  0 خارجی  0اطراف  تپه  0

المیرا به جمع اضافه شده است ، همه با تعجب نگاهش می کنند 0 یوسف خودش را به المیرا می رساند و چیزی به او می گوید 0 المیرا از جمع جدا شده و خودش را با یوسف  به آنسوی تپه می رساند و گم می شود ، یوسف به تنهایی بازمی گردد 0 علی و آشیق وانمود می کنند  که در حال انجام بقیه نمایش هستند و علی بطرف پشت تپه حرکت می کند و آنجا با المیرا سوار اسبها می شوند 0یوسف کنار آشیق می رود 0

آشیق : اگه آیتک اومد سراغت بهش بگو رفتن طرف عثمانی ...

یوسف : آیتک با قادرخان  رفته شکار ،تو هم با اینا میری ؟

آشیق : بمونم تکه بزرگم گوشمه ...

یوسف : سفر به سلامت  ،، گفتی طرف آراز ...

آشیق : خودت مشغولشون  کن  ،،، آره آراز ...

یوسف : مسیر اصلیتون کجاست ؟ نه ،،،،، نمی خواد بگی ، نمی خوام از دهنم در بره ....

آشیق : من عاشق این اخلاقای توام ...

یوسف : برو دیگه ...

ادامه  0  خارجی  0 خارج روستای حسنلو  0

آیتک و سوارانش که از روستا خارج شده اند و به سرعت دارند می تازند 0

ادامه  0 خارجی  0 آنسوی تپه  0

آشیق ، علی و المیرا در افق می تازند 0

ادامه  0 خارجی  0 کنار دریاچه وان  0

نقی خان ایل را که در حال جمع کردن چادرهاست نظاره می کند 0 آقا ضیا به طرف او می آید 0

آقاضیا : خان رفتنی شدیم ؟

نقی خان : اینجا هوای خوبی داره ضیا ، اما دل ایل گرفته است ....

آقاصیا : شاید خبرایی شد خان ، منتظر نمی مونین ؟

نقی خان : عباس میرزا هم اگه قرار باشه کاری بکنه به کمک ماهاست که میتونه ، اگه  ایلات رو نداشته باشه تنهایی کاری ازش

             برنمی آد .....

آقاضیا : منظورم خبرایی از خود ایله خان ...

نقی خان : اتفاقی افتاده ضیا ؟

آقاضیا : نمی خواستم بیخبرتون بگذارم گفتم بمونه ........

نقی خان : ضیا میگی چی شده ؟                                                                                                                      52

آقاضیا : علی رفته دنبال المیرا ...

نقی خان : بی اجازه ضیا ؟

آقاضیا : گفتم من اجازه میگیرم ...

نقی خان : باید بهم میگفتی ، با کی رفته ؟

آقاضیا : تنها ....

نقی خان : چرا تنها ؟

آقاضیا : گفت یا المیرا رو می آرم یا نمی آم تو ایل ...

نقی خان : باید بهم می گفتی ....

آقاضیا : علی عاشق بود خان ، نمی شد جلوش رو گرفت ، تا حالاش هم بخاطر شما مونده بود ...

نقی خان : المیرا چی ؟ اونم می خوادش ؟

آقاضیا : یه جورایی منتظر شما بود که ....

نقی خان : ایل زنده است ضیا ، ایل زنده است ، فکر می کردم دیگه کسی از این ایل مثل قصه های خانوم ننه عاشق نمیشه ،، ایل هنوز

             هم داره نفس میکشه ضیا ،،،،،،،،، زنده باشی جوون ،،،،، زنده باشی علی ....

آقاضیا : اگه تا حالا هم نرفته بود بخاطر این بود که  اجازه بدین ....

نقی خان : علی می آردش ضیا ...

آقاضیا : منتظرشون نشیم ؟

نقی خان : نمی تونیم ، با عثمانی ها حرف زدم که امروز میریم ، نمی تونم به حرفم عمل نکنم ...

آقاضیا : اونا که دوست دارن ما بمونیم ....

نقی خان : راضی که نمی شدن کلی صغرا کبری چیدم تا راضی بشن ...

آقاضیا : علی فکر میکنه میمونیم اگه بیان و ...

نقی خان : چند نفر روبفرست نخجوان ، سر راهشون باهاش باشن و راهشون رو کج کنن به طرف آراز ، بیان و برسن اورمو تا اونجا

             ما هم باید بریم ....

آقاضیا : عباس میرزا هنوز نگفته کجا رو برامون در نظر گرفته ؟

نقی خان : باید بریم اونجا ، ببینیم تا چی پیش می آد ...

آقاضیا : پس بگم بیان خوی ؟

نقی خان : اون مسیر را بگیرن و بیان ، می تونن از ایلات و روستاهای سر راه هم پرس و جو کنن ...

ادامه  0  خارجی  0 بیرون روستای حسنلو  0

آیتک به روستا رسیده است 0همراهانش خیلی عقب مانده اند 0

ادامه  0 خارجی  0 جاده های مختلف  0

آشیق و علی و المیرا می تازند 0

ادامه  0 داخلی  0 خانه پدر المیرا  0

آیتک قوللوقچی را به کتک گرفته است 0پدر المیرا گریه می کند 0

ادامه  0 خارجی  0 تپه  0

عروسی همچنان ادامه دارد 0 آیتک خشمگین دنبال آشیق می گردد ، کسی خبر ندارد 0آیتک با همراهانش به طرف خانه یوسف حرکت می کند 0

ادامه  0 داخلی  0 خانه یوسف  0

یوسف در حال دوشیدن گاوهاست 0 در خانه بشدت باز می شود 0 آیتک و همراهانش وارد خانه شده اند ، دنبال یوسف می گردند 0 یوسف از طویله بیرون می آید 0

یوسف : چی شده آیتک خان ؟

آیتک : تو بهتر میدونی یوسف ...

یوسف : اگه میدونستم که نمی پرسیدم ...
آیتک : آشیق رضا کجاست ؟

یوسف : عروسی پسر ...

آیتک با شلاق می زند توی دهن یوسف 0 یوسف ساکت می شود 0

آیتک : بخوای ادامه بدی زبونت رو از حلقومت می کشم بیرون یوسف ، بگو اونی که تو عروسی با روی بسته می خونده کی بوده و

          الان کجان ؟

یوسف : من بی تقصیرم خان ....

آیتک : کی گفت تو مقصری ، گفتم بگو کجان ، د جون بکن ...

یوسف : دارن میرن به طرف آراز ، علی پسر میرحبیب المیرا رو به دستور نقی خان داره میبره تحویلش بده  ، نقی خان  اونجا

           منتظرشونه  ...

آیتک : مطمئنی چیزی نگفته نموند ؟

یوسف : مطمئن آیتک خان ....

آیتک به سرعت خارج می شود ، همراهانش شروع می کنند به زدن یوسف و به هم ریختن منزل  0یوسف   53 لبخندی بر لب دارد 0

ادامه  0 خارجی  0 جلو خانه پاشاخان  0

آیتک با ده سوار به سرعت راه افتاده اند 0

ادامه  0 داخلی  0  خانه یوسف  0

یوسف گوشه ای افتاده است 0 خونین و کتک خورده و مچاله شده  ، لبخندی بر لب دارد 0زن یوسف با عجله وارد خانه شده است ، از دیدن اوضاع متحیر و وحشت زده است ، دنبال یوسف می گردد ، بعد از پیدا کردنش اول به سر و روی خودش می زند و بعد به کمکش می رود 0

ادامه  0 خارجی  0 کنار دریاچه وان  0

ایل راه افتاده است 0

وورغون با یاشار و تارکان صحبت می کند 0

تارکان : خودت چی فکر میکنی وورغون ؟

وورغون : بهم گفت موقع حرکت ایل اگه بیام طرف تو و باهاتون راهی بشم یعنی که تو رو می خوام و اگه نیام ...

یاشار : اگه نیاد که تمومه ...

وورغون : اگه نیاد میره سراغ محمود ،،، اونا با طایفه شون  قصد دارن بمونن همینجا ...

تارکان : اگه اینجوریه که وورغون جان آماده شو که باید یه گوشه ای داد بزنی ...

نقی خان با مقامات محلی در حال صحبت کردن است 0  

نقی خان : اگر خدا بخواد و ایل سروسامان بگیره که حتما میام دیدنتون ...

ماحمیت پاشا : خان اونایی که اینجا میمونن عزیز ما هستن کاش شما هم میموندین ...

نقی خان : ما باید برگردیم کارای زیادی هست که باید بکنیم ، اگر شده چندصدسال هم طول بکشه یه روز دوباره باید سرزمین خودمون

             رو آزاد کنیم ...

ماحمیت پاشا : شما تو جنگ ما و روسها کمکمون کردین ، ما هم وظیفه داریم شما رو کمک کنیم و من قول میدم این کارو بکنیم ...

نقی خان : امیدوارم سرزمینتان همیشه سرسبز و ایمن باشه ...

یوزباشی : مردم ما ایل شما رو هرگز فراموش نمی کنن ، ایلی با کلاههای بزرگ سیاه ، قاراپاپاقها ...

نقی خان :  ما هم به احترام میهمان نوازی شما بعد از این همه جا خودمون را قاراپاپاق معرفی می کنیم ...

ماحمیت پاشا : هم همین حالا و هم هر زمانی که خواستین تصمیمتانو عوض کنین بدونین اینجا مثل سرزمین خودتونه و مردمی هستن

                  که  منتظر باز اومدن شمان ....

نقی خان : خدا شما رو از بزرگی کم نکنه ، سلامت بمونین و خوش ...

ماحمیت پاشا : سفر خوش و در امان خدا ، یوز باشی تا از خاک عثمانی خارج نشدین باهاتون می آد ...

نقی خان و ماحمیت پاشا  با چشمان گریان از هم جدا می شوند 0 ایل آرام آرام راه افتاده است 0 تعدادی از چادرها جمع نشده است و آنهایی که مانده اند ایل را بدرقه می کنند 0 وورغون به تاخت از همه جدا می شود و بالای تپه می رود و آنسوتر را نگاه می کند ، تنهاست ، سیبل برایش از دور دست تکان می دهد و بطرف چادر محمود میرود  0 وورغون پشت سر هم فریاد می زند 0 تارکان و یاشار از دور نگاه می کنند ، غم جدایی اجازه خندیدن نمی دهد 0 چشمهای گریان و گونه های خیس 0 وورغون به طرف مادرش می رود و در آغوش او

گریه اش اوج می گیرد  0

ادامه  0 خارجی  0 ایروان  0

آشیق آذوقه تهیه می کند 0طناب و خرت و پرت مختلفی هم می خرد 0

ادامه  0 داخلی  0 اطاقی در کاروانسرا 0

المیرا با نگرانی منتظر است 0

ادامه  0  خارجی  0 کاروانسرا  0

علی به اسبها می رسد 0 آشیق وارد می شود 0

ادامه  0 خارجی  0 جاده  0

آیتک از چند نفر سوالهایی می کند و بعد با همراهانش به تاخت دور می شوند 0

ادامه  0 خارجی  0 کاروانسرا  0

علی و المیرا و آشیق راه افتاده اند 0

ادامه  0 خارجی  0 جاده  0

ایل راه افتاده است ، جوانها ترانه ایروان یوللاریندا  را می خوانند 0 وورغون هنوز غمگین است 0

ادامه  0  خارجی  0 جاده  0

اسب المیرا روی زمین افتاده است 0 آشیق و علی نظاره اش می کنند 0 المیرا آنطرفتر ایستاده است 0

آشیق : شما با هم برین این دیگه نمی تونه ، من می مونم ...

علی : الان کجاییم ؟                                                                                                                                         54

آشیق : نزدیکیهای نخجوان ، بعدش هم آرازه ، سریع برین که دیگه راه زیادی نمونده ...

علی : اگه اونا بیان و برسن تو چکار میکنی ؟

آشیق : اونا اگه به حرف یوسف گوش کنن نمی آن این طرف میرن بسوی خاک عثمانی ...

علی : امکانشم هست حرفشو باور نکنه و بیاد طرف آراز ،،،، تو کی می تونی بیای اونور آراز ؟

آشیق : منم پشت سر شما دارم می آم ، اونور رود منتظرم بمونین ...

علی : می خوای بمونیم نخجوان تا یه اسب گیر بیاریم و با هم راهی شیم ...

آشیق : من که بچه نیستم اینقدر نگرانی ، تا اون بره و برسه و بفهمه سرش کلاه رفته و بخواد برگرده و برسه اینجا من ده تا آراز رو

         رد شدم و اومدم پیش شما ...

علی : مطمئن باشم آشیق ...

آشیق : آشیق رضا دوست داره تو عروسی علی پسر سیدحبیب بخونه ،، سید خدا برام دعا کنه عاقبت بخیر میشم ...

علی : منتظرت می مونم تا بیای ...

آشیق : برین تا دیر نشده ، یه چیزایی خریدم که برای گذشتن از آراز حتما لازمتون میشه ، این ساز منو هم ببرین ، دست شما که باشه

         من مطمئن ترم ، مواظب ساز من و خودتون باشین ...

آشیق رضا و علی همدیگر را بغل کرده و می بوسند وبه سختی از هم جدا می شوند 0المیرا به طرف آشیق میآید وافسار اسبش را می گیرد 0

المیرا : خان که بدونه کمکم کردی هموزنت طلا میده بهت ...

آشیق : همه عمرم با یه ساز زندگی کرد ، راضی ام ، تو دل آدما عشق که زنده بمونه آشیق رضا تو نعمته ...

المیرا : اونور آراز منتظرت می مونیم ...

آشیق : اگه قسمت باشه می رسم بهتون ...

علی : آشیق ما دیگه رفتیم ، خودتو  رسوندی ها  ...

آشیق : در امان خدا ، مواظب خودتون باشین ...

المیرا : به امید دیدار ...

آشیق رضا با رفتن علی و المیرا با چشمان گریان نگاهشان می کند 0

ادامه  0 داخلی  0 کاروانسرا  0

آیتک و همراهانش در کاروانسرا پرس و جو می کنند 0

ادامه  0  خارجی  0 خارج نخجوان  0

علی و المیرا نخجوان را پشت سر گذاشته و دور می شوند 0

ادامه  0 خارجی  0 ورودی نخجوان  0

آشیق در حال وارد شدن به نخجوان است 0 پشت سرش در افق سوارانی به سرعت نزدیک می شوند 0

ادامه  0 داخلی  0  خانه یوسف  0

زن یوسف در حال مرحم گذاشتن بر روی زخمهای یوسف است 0

ادامه  0 خارجی  0 ورودی نخجوان  0

آشیق رضا در محاصره آیتک و سوارانش  0

ادامه  0 خارجی  0 کنار آراز  0

علی و المیرا به کنار آراز رسیده اند 0 آب آراز زیاد است 0 علی از اسب می پرد زمین ، سریع وسایل داخل خورجین آشیق را می گردد ، طناب را درآورده و یک سرش را به درختی می بندد ، المیرا نگاهش می کند ، علی روی اسبش پریده و و در حالیکه سر طناب را در دست دارد با اسب به آراز می زند ، با جهد و تلاش زیاد از آراز می گذرد ، المیرا نگران نگاهش می کند ، به آن طرف آراز رسیده است ، از آب خارج می شود ، سر طناب را به درختی می بندد ، المیرا را نگاه می کند ، المیرا طناب را از درخت باز می کند و دور کمر خود میبندد ، سوار اسبش شده و خود را به آب می زند ، آیتک و سوارانش رسیده اند ، سوارها می خواهند تیراندازی کنند که آیتک نمی گذارد ،

آیتک : من مرده علی رو نمی خوام ، برام ارزشی نداره ، من زنده المیرا رو می خوام ، می خوام با خودم ببرمش  و اگر نشد شکسته

         شدن علی رو  می خوام ، المیرا باید بدونه اون چیزی بیشتر از من نداره ، اونوقت باهام برمی گرده ، اگه خودش برنگرده

         ارزشی   نداره بردنش ...

همگی  می ایستند و تلاش علی را برای کشیدن طناب المیرا نگاه می کنند ، علی تلاش زیادی می کند ، المیرا سعی زیادی می کند ، آب آراز زیاد است و تند ، اسب المیرا را آب می برد ، آیتک با نگرانی نگاه می کند ، طناب دستهای علی را بریده و خونین کرده و او همچنان به تلاشش ادامه می دهد ، المیرا به زحمت کناره های آب رسیده است ، علی با کشیدن طناب او را به کنار رود می کشد ، المیرا علی و دستهای خونینش را نگاه

 می کند ، لبخندی می زند ، علی می خندد ، المیرا چارقدش را دراز می کند ، علی چارقد را گرفته و المیرا را با کمک چارقد بیرون می کشد و از رود فاصله می گیرد  ، المیرا با چارقد دست علی را می بندد ، آیتک پشت  55

می کند ، با اشاره آیتک آشیق رضا را که بروی اسبی نشانده اند پیش می آورند ، آشیق را طوری بسته اند که مشخص نیست و انگار خودش روی اسب نشسته است 0 آیتک کنار رود می آید 0

آیتک : گمون نکنم دوست داشته باشی کسی رو که بهت کمک کرده بندازم تو آراز ..... آره ، خوب شناختیش آشیق رضاست ، اگه

          بخوای به حرفم گوش ندی و مثل یه بچه آدم المیرا رو تحویلم ندی اونوقته که با نامردی تو که همیشه از مردی خودت دم زدی

          بدن آشیق رضا طعمه ماهی های آراز میشه .....

علی کنار رود می آید 0

علی : من می آم و با تو مبارزه می کنم ، هر کی برد خانزاده المیرا با اون میره ...

المیرا : من خودم برای خودم میتونم تصمیم بگیرم  ، هیشکی حق نداره برای من تعیین تکلیف کنه ...

آیتک : تو دخالت نکن المیرا ، من و علی مبارزه می کنیم ، تو هم هر جور دلت خواست عمل کن ، علی بخاطر آشیق باید بیاد این

         طرف تا کسی بهش  نگه نامرده ...

علی می خواهد از آراز بگذرد 0المیرا جلو او می ایستد 0 علی می ماند 0

آیتک : چی شد علی همه مردونگیت همین بود ، فکر کردی دروغ میگم ،،، آشیق رو ببرین لب رود ،، خب حالا چی ، هنوز باور

          نداری که می ندازمش تو آب ؟ این همه از شجاعت و مردونگیت دم زدی حالا که چشم ایل رو دور دیدی همه فراموش شد ؟

          فکر می کنی به گوششون نمی رسه که علی ، جوون رعنای بزچلو به خاطر ترس از آیتک آشیق رضا  رو که بهش کمک

          کرده بود سپرد دست آراز و کنار کشید و نگاش کرد .....

علی در خود می پیچد ، به رود نزدیکتر می شود 0

المیرا : تو بدون شک اونقدر آشیق رو کتک زدی که قبل از رسیدن به اینجا جون از بدنش جدا بشه ، اگه اون نمرده  بگو تا چیزی بگه

          و حرفی بزنه .....

آیتک : اگه اون حرف نمی زد که می کشتمش ، درست ، اما اون خودش شروع کرد به گفتن اینکه شما اومدین اینطرف ، پس لزومی

         نداشت  بکشمش ...

المیرا : بگو چیزی بگه ...

آیتک : من حوصله این ادا و اطوار رو ندارم ، تا ده می شمرم و اگه به حرفم گوش نکنین می ندازمش تو آب ، اونوقت علی تو دیگه

         نمی تونی سرت رو تو ایل بالا بگیری ...

المیرا : نرو ،،،،،،،،،،،، نرو ،،، نرو  ، ، ، ، ، ،،،،،،،، بخاطر آشیق نرو ،،، اون مطئن بود که عشق زنده میمونه که مرد ...

علی : از کجا مطمئن بشم  که مرده...  

المیرا : آشیق رضا اگر نمرده بود هیچکس نمی تونست حنجره اش رو ببنده که داد نزنه ...

علی : حتی اگه شده فقط جسدش رو بیارم باید برم اونور ...

المیرا : اگه تو بری و بمیری  جسد جفتتون میمونه رو زمین ،،، جسد  آشیق رضا حیفه طعمه حیوونای کوه و دشت بشه ، بگذار

          بندازدش تو آراز ، اینجوری جسدش میره و میرسه به دریا ...

علی : اون می خواست تو عروسی من بخونه ...

المیرا : اگه بری اونوقت هر دو آرزوش به گور میره ،، هم آرزوی خوندنش  تو عروسیت چون دیگه مرده و نمی تونه  و هم آرزوی  

         سر گرفتن  عروسی تو چون تو هم میمیری  ،  نرو ...

علی : اگه نرم همه میگن ترسید  ...

المیرا : اگه تو کشته بشی من می افتم دست اینا ،،،،، می خوای بیفتم دست آیتکی که خون جلو چشاش رو گرفته .....

علی : المیرایی که من می شناسم دست اینا هم بیفته طوریش نمی شه  ...

المیرا : علی هم که من می شناسم  و  بخاطر غیرتش باهاش راهی شدم  آدم تر از اینیه که بخاطر غرورش من رو بده دست آیتک ،

           یا من اشتباه کردم و تو اونی نیستی که من می شناختم ...

علی : من غیر از غیرت غرور هم دارم ...

المیرا : غرور تو از غرور نقی خان بیشتر نیست که ، اون بخاطر ایل غرورش رو شکست و دست تنها با روسها درگیر نشد  تا ایلش

         رو اونا تارومار نکنن  ، تو هم الان وضعیتت مثل اونه ...

علی : اون صاحب ایلش بود من که صاحب تو نیستم !!!

المیرا : تا حالا شده  غیر از خودت به اونایی که دوستت داشتن هم فکر بکنی ؟ علی من ازت می خوام نری ، اگه بری و کشته بشی من

         هم خودمو می کشم  ...

علی می ماند 0 نگاه عاشقانه علی و المیرا به هم ،،، آیتک دیوانه وار نگاهشان می کند 0

با اشاره آیتک آشیق را کاملا لب آراز می آورند ، آیتک شروع می کند به شمردن ، تا نه شمرده است 0علی

می خواهد برود آنسوی آب 0

المیرا : آیتک ، خانوم ننه که مرد به من گفت  برم و ایل رو پیدا کنم ، اما قبل از رفتنم گفت برم سراغ قادرخان ،، میدونی چرا چون ،،،

         علی نرو ،،،، چونکه دایی پاشا رو اون قصدا کشته بود ،،، به خانوم ننه که اینو گفته بودن از درد دوری ایل و درد پسرش دق

          کرد و مرد ،،، من که داشتم می اومدم قادرخان با تو بود ، نتونستم انتقام خانوم ننه و پاشاخان رو ازش بگیرم ، تو که دم از

          بزچلو بودن و غیرت می زنی ، جونتو نده دست علی ، میدونی حریفش نمیشی ، اگه چیزی از غیرت تو وجودته برو سراغ

          قادرخان ،،، نذار تا آخر عمرت انگ بی غیرتی بخوره رو پیشونیت ...                                                             56

آیتک ناخواسته  ده را می گوید و بزانو درمی آید ، آشیق رضا را می اندازند توی آب 0 علی تا زانو وارد آب آراز می شود و  پشت سر هم فریاد می زند ، المیرا رویش را بر می گرداند جسد آشیق را آب با خود می برد 0 صدای آشیق روی تصاویر گریان علی و المیرا که ترانه " آراز آراز خان آراز "  را می خواند 0آیتک با چشمانی گریان رفتن علی و المیرا را نگاه می کند 0

داخلی  0 شب  0  خانه یوسف  0

لالا زن یوسف بالای سر او نشسته است 0 یوسف یهو بهوش آمده و شروع می کند به هزیان گفتن 0

لالا : چیه یوسف جان ، چیه قربونت برم ، ببین منم ببین ، چی شده آخه ...

یوسف : من به آیتک خان گفتم اونا رفتن به طرف آراز ، دروغ گفتم ، آخه اونا رفتن طرف خاک عثمانی ، رضا نگفت خودم فهمیدم ...

لالا : نترس فدات بشم ، آیتک خان که برگشت خودم بپاش می افتم که از سر تقصیراتت بگذره ...

یوسف : من که نگران خودم نیستم ، من نگران اونام ...

لالا : اونا طوریشون نمی شه ، آیتک خان که بره بطرف آراز اونا میرن و می رسن به عثمانی ...

یوسف : پس چرا من خواب دیدم آیتک خان داره میره طرف خاک عثمانی ؟ هان ؟

لالا : خواب که مهم نیست قربونت برم ، خودت که داری میگی خواب ...

یوسف : یعنی اونا به دست آیتک خان نمی افتن ...

لالا : اگه خدا بخواد نه ...

یوسف : یعنی خیالم راحت باشه ...

لالا : خیالت راحت ،،، خدا ما رو هم از دست این روسا نجات بده ...

خارجی  0  روز  0 مرز  0

ایل از خاک عثمانی خارج می شود وبطرف اورمو حرکت می کند0 نقی خان با یوز باشی خداحافظی کرده و از او جدا می شود  ، نماینده عباس میرزا به استقبال آمده است 0

نماینده عباس میرزا : اوز   تورپاقی یان     خوش   گه لدین   نقی خان ...

نقی خان : یاشاسین ،،، خوش   گوردوک ....

نماینده عباس میرزا : ساغ اول ، ساغ یاشا ،،، ائل  نه   حالدا ...

نقی خان : آزالیب    آمما   آیاغی   اوسته دی .....

نماینده عباس میرزا : بو   ائلین    بئلی     بورکولمه ز ....

نقی خان : بیزیم    ائلین   یئری   هارا   اولدو ؟

نماینده عباس میرزا : ائل    اوزون   تاپاناجاق     بیزده   ائله    بیر   یئر   تاپاریق  خان ....

خارجی  0  روز  0  جاده  0

المیرا سوار بر اسب و علی پیاده کنار اسب  در امتداد آراز حرکت می کنند ، هر دو در فکرند و غمگین 0

ادامه  0 داخلی  0 کاروانسرا  0

آیتک مثل دیوانه ها این طرف و آنطرف می رود ، مست کرده است 0

داخلی  0 شب  0  منزل خان ماکو  0

نقی خان با نماینده عباس میرزا صحبت می کند 0

ادامه  0 داخلی  0 آسیابی بر سر راه 0

علی و المیرا میهمان آسیابان و همسرش هستند 0

آسیابان : از آراز گذشته بودن ، گفتن همه ایل نتونست بگذره ، قرار شده بود اونا برن طرف خاک عثمانی ...  

روز  0 خارجی  0  جاده  0

ایل براه افتاده است 0 بطرف اورمو در حرکت است 0

ادامه  0 داخلی  0 آسیاب 0

علی و المیرا خداحافظی کرده و در امتداد آراز حرکت می کنند 0

ادامه  0 خارجی  0  بیرون کاروانسرا  0

آیتک با چشمان اشک آلود به طرف شمال در حرکت است ، تنهاست ،  گاهگاهی بر گشته و مدتها پشت سرش را نگاه می کند 0

ادامه  0 خارجی  0 چمنی در مسیر 0

ایل برای ناهار اطراق کرده است 0

شب  0 خارجی  0 کوهستان  0

علی کنار چوپان نشسته است ، المیرا با زن چوپان وارد چادر می شوند 0 چوپان نی می زند و علی غمگین میخواند 0

چوپان : صدای خوبی داری جوون ، اونام خوب می خوندن ، رفتن که از ماکو برن برسن به ایلتون تو خاک عثمانی ...

روز  0 خارجی  0 حومه خوی  0

ایل از خوی در حال فاصله گرفتن می باشد 0

ادامه  0 خارجی  0 حومه  ماکو  0                                                                                   57

علی و المیرا به باقیمانده ایل رسیده اند 0

بابک : تا اونا از عثمانی برگردن به دستور مهدی خان موندیم اینجا ، گفتیم اونام بالاخره برمی گردن ، برگشتن و راه افتادن طرف

         اورمو ، ما هم که تا اونا برسن اینجا سر و سامان گرفته بودیم و یه تعداد از طایفه مون هم تو عثمانی مونده بودن موندیم همینجا

          ،،، علی هنوز خان از مرگ خانوم ننه چیزی نمی دونه ،،، المیرا خانوم خودش بهش بگه  ......

ادامه  0 خارجی  0 جاده  0

آیتک ژولیده و درهم ، همچنان تنها ،  در جاده جلو می رود 0

ادامه  0 خارجی  0 باقیمانده ایل در حومه ماکو 0

علی و المیرا با چند سوار دور می شوند 0

ادامه  0 داخلی  0 مقر حکومتی اورمو 0

نقی خان و آقاضیا و بیگلربیگی با فرستاده عباس میرزا در حال گفتگو هستند 0

نقی خان : تا حالا اگه از افشارهای ارومو کسی اونجا نوکرا و احشامشو می فرستاده به ما مربوط نبود اما الان که کل منطقه رو به اسم

             ایل قاراپاپاق کرده ان فقط خودمون تصمیم گیرنده اونجا خواهیم بود ....

فرستاده عباس میرزا : البته که همینطوری هم میشه ،، گفتم به مقدم های مراغه هم بگن دیگه نیان اونجا ...

ادامه  0  خارجی  0 جاده  0

ایل در حال دور شدن از اورمو می باشد 0 با مشاهده دریا تعدادی از جوانها خودشان را به آب می زنند که شوری آب دریا باعث سوزش چشمهای آنها و بلند شدن فریادشان می شود 0 همانطور که ایل به ادامه دادن راه میپردازد در مسیر تعدادی در جاهای مختلف مثل جلبر و حیدر آباد سکنی گزیده و ایل از طرف حیدر آباد بطرف دشت سولدوز حرکت می کند 0

ادامه  0  خارجی  0 علی و المیرا و سواران همراهشان از طرف بالای برکه حسنلوی فعلی بسوی انتهای دشت سولدوز رفته و دوباره باز می گردند 0

روز  0  خارجی  0 دشت سولدوز  0

ایل وارد دشت سولدوز می شود 0 نقی خان و آقاضیا بالای تپه ای ایستاده و نگاه می کنند 0 چند سوار در حال نزدیک شدن هستند 0

نقی خان : ضیا اینایی که دارن می آن اولین کسایی هستن که داریم تو این سرزمین تازه دیدارشون می کنیم خدا کنه دیدنشون باعث

             خوشی و خوشحالی ایل بشه ...

آقاضیا : اینشالا ....

نقی خان : دشت پر آییه ،،، سولو دوز ،،، اسمشو بذار سولو دوز ،، به بوستاچی بگو دو برابر بوستانمون  گل بکاره  ...

سوارها نزدیک شده اند 0 علی و المیرا هستند 0 نقی خان و تقریبا تمامی ایل به طرفشان هجوم می برند 0 لبخندها و خنده هاو گریه ها و آغوشها و ............

نقی خان و المیرا تنها و قدم زنان دور می شوند 0

چادرهای ایل برپا می شود 0

نقی خان و المیرا کنار چادری که برای خان در حال برپاشدن است رسیده اند ، نقی خان آقاضیا را که در همان نزدیکی در حال نظارت بر کار برپاشدن چادرهای طایفه اش می باشد صدا می کند 0

نقی خان : ضیا دوست دارم یکی از بهترین چادرها را برای المیرا و شوهرش هدیه بدم ، تو چی می خوای براشون بدی ؟

آقاضیا : خب اگه داماد اونی باشه که من دوست دارم هر چی بخوان ؟

نقی خان : داماد اونی نیست که تو دوست داشته باشی ضیا ، داماد اونیه که المیرا دوست داره ...

المیرا سرش را پایین انداخته و دور می شود 0

آقاضیا : اینجوریم باشه همونی میشه که من گفتم خان ...

نقی خان : پس تو از اولشم میدونستی دل المیرا گرو علی بوده  نه ...

آقاضیا : خان اگه اجازه بدین بگم  چادری رو که گفتین  براشون برپا کنن ....

نقی خان : ایل عروسی می خواد ضیا ، بهترین عروسی رو براشون می گیریم ...

روز  0 داخلی  0 چادر نقی خان  0

میرزاابراهیم خطبه عقد علی و المیرا را می خواند 0

شب  0 خارجی  0 لب رودخانه گادار  0

علی و یاشار و وورغون قدم می زنند 0

وورغون : اگه گادار میره و میریزه به دریا بهتره منم خودم رو بندازم توش تا از این وضعیت راحت بشم ...

یاشار : باز چته ماتم گرفتی ؟

علی : من میدونم ، غصه این رو می خوره که من و تو رو حرفمون نموندیم و داریم زودتر از این که این کسی رو برا همسری پیدا کنه

        ازدواج می کنیم ، نه وورغون ؟

وورغون : خیلی نامردیه ...                                                                                                                            58

یاشار : که داریم آدم میشیم و زن می گیریم ؟

وورغون : ما قرار گذاشته بودیم با هم ازدواج کنیم نه ؟

یاشار : گرفتیم تو صد سال دیگه هم زن نگرفتی ما دو تا گناهمون چیه ؟

علی : میدونی وورغون ایراد تو چیه ؟

وورغون : بگو بدونم ...

علی : تو عاشق نیستی ...

وورغون : خوبه تا حالا عاشق صد نفر شدم ها ...

یاشار : اینو راست میگه ، اونا زنش نشدن ...

علی : نه ، نه به این نمی شه گفت عشق ،،، فقط تو ازشون خوشت اومده بوده ،،،، اگه عاشقشون بودی که ولشون نمی کردی ، یا

        بهشون  می رسیدی یا که ....

یاشار : یا هم که بی خیال زن گرفتن میشدی .......

وورغون : آدم زن نگیره انگار دنیا هم نیومده ...

علی : ازدواج آدمو کامل می کنه ...

یاشار : نظر سولماز هم همین بود ....

وورغون : همه کسی رو دارن که راجع به اون حرف بزنن غیر از من بدبخت ، آی خدا ...

وورغون خودش را می اندازد داخل رودخانه ، آب تا بالای زانوهایش می رسد 0 علی و یاشار می خندند 0

یاشار : وورغون عزرائیل هم ازت فرار میکنه ...

وورغون : انگار سیدقیزی راست میگه که قسمت نباشه آدم  خودش جونشو هم نمی تونه  بگیره ، چه برسه به زن گرفتن ...

روز  0  خارجی  0  کوه سولطان یاغیب  0

وورغون با اسبش به دره سولطان یاغیب رسیده است 0 سامال کوزه اش را دارد از چشمه آبی که از کوه سرازیر می شود پر می کند 0 وورغون به طرف سامال می رود و با دیدنش مات و مبهوت نگاهش می کند 0 زیبایی سامال حیرانش کرده است 0 سامال هم چشم در چشم وورغون می دوزد و چند لحظه ای از جایش تکان

 نمی خورد ، کوزه از دستش می افتد داخل چشمه اما نمی شکند ، سامال به خودش می آید و از  اینکه کوزه افتاده ولی نشکسته خنده اش می گیرد 0 وورغون آرام آرام به طرفش می رود 0 سامال خنجری را از کمرش درآورده  و بطرف وورغون می گیرد 0

سامال : اگر   بی ی     پیش  ه      لد   ده ده م  ......

وورغون : نه   اولدو .....

سامال : چه  دالای ....

وورغون : آی    قیز   بو   نه    دیلیدی     دانی شیرسان  ؟

خالد برادر سامال به سرعت از اسبش که تازه به آنجا رسیده است بر زمین پریده و بطرف وورغون حمله می کند و با او درگیر می شود 0 همدیگر را خوب می زنند 0 وورغون داد می زند و دوستانش را صدا می کند ، خالد هم همین کار را می کند 0 در عرض چند ثانیه دوستان وورغون و دوستان خالد روبروی هم صف می کشند ، لحظات زیادی به تماشا کردن هم می گذرد ، از هر طرف دو سه نفری به محل تجمع افراد ایل می روند و لحظاتی بعد بیگلری بیگی و آقاقادر که با زبان ایماء و اشاره  با هم صحبت می کنند جوانهای هر دو طرف را به سوی ایل برگردانده و هر دو در کنار هم و سوار بر اسبهایشان به تاخت دور می شوند 0

شب  0  داخلی  0  چادر نقی خان  0

نقی خان ، آقاضیا و تعدادی از ریش سفیدهای قاراپاپاق با نماینده اورمو و قادرآقا و چند ریش سفید کرد نشسته اند و با کمک نماینده اورمو که زبان هر دو طرف را می داند با هم صحبت می کنند 0

روز  0  خارجی   0 روستای بالیقچی  0

افراد ایل کرد در حال برپا نمودن چادرهایشان می باشد 0

ادامه  0 خارجی  0 بالای تپه  0

وورغون و علی و یاشار روی تپه نشسته اند 0

وورغون : اگه با این ازدواج نکنم میمیرم ...

یاشار : بازم که این مرد ...

وورغون : نه بخدا این دفعه دیگه واقعیه واقعیه ...

یاشار : مثل همیشه ...

علی : نه یاشار از ریخت و قیافش معلومه که این سری فرق میکنه ...

یاشار : تو دیگه چرا گول ظاهر اینو داری میخوری ...

وورغون : نه که حال خوبی دارم تو هم با این چرندیاتت بیشتر حالمو خراب کن ها ...

یاشار : اوه اوه اوه  ،،،،، علی این رو داره گریه می کنه ...

علی : سربه سرش نگذار یاشار ،،، وورغون پاشو یه سر بریم طرفای سولطان یاغیب ...

وورغون : مرگ من راست میگی ؟                                                                                                               59

علی  : پاشو دیگه ...

یاشار : علی جدی ؟

علی : نمی آی ؟

وورغون : نیاد هم خودمون می ریم ...

یاشار : چرا می آم ، نیام میره همه جا جار میزنه یاشار از کردا ترسید نیومد ...

وورغون : برو بابا ، چرا بگم ، مگه اونا ترس دارن ...

یاشار : می بینم نمی ترسی و روزی صد دفعه بهشون سر میزنی ...

وورغون : خالد بهم حساس شده ، نمی خوام دست روش بلند کنم ، فردا که برادر زنم شد روش نمی تونم نگاه کنم ...

یاشار : اون تو رو نزنه نمی خواد تو اونو بزنی ...

وورغون : علی بریم بابا ، حرف زدن با این دیوونگیه ...

علی : بریم ، اما حرف آخر مال ...

وورغون : حرف آخر مثل همیشه مال توئه ....

وورغون راه افتاده است ، به سرعت از تپه سرازیر شده پایین 0

یاشار : چقدر هم طفلی معصوم شده ...

علی : ایناست که وادارم می کنه بگم این سری فرق میکنه ...

یاشار : خدا میدونه ...

ادامه  0 خارجی  0 دامنه سولطان یاغیب  0

علی و یاشار و وورغون به چادرهای ایل مامش نزدیک می شوند 0 قادرآقا به پیشوازشان آمده و از آنها پذیرایی می کند 0 وورغون با نگاهش دنبال سامال می گردد ، شیرین سامال را خبر کرده است اما خالد برادرش وادارش می کند برود داخل چادر ، وورغون مغبون و افسرده رفتن سامال را نگاه می کند ، یاشار خنده اش گرفته است 0

شب  0  داخلی  0  چادر وورغون  0

وورغون با مادرش صحبت می کند 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر نقی خان  0

نقی خان با مادر وورغون صحبت می کند 0

روز  0 خارجی  0 صحرا  0

وورغون تنهاست ، روی سنگی نشسته است و برای خودش ترانه می خواند 0

نقی خان و قادرآقا شکار می کنند 0 نقی خان صدای وورغون را می شنود و با قادرآقا بطرف او می روند که در راه برایش  مساله وورغون را مطرح می کند 0

شب  0  داخلی  0 چادر خالد برادر سامال  0

ایلچی های وورغون در کنار ریش سفیدهای مامش نشسته اند 0

روز  0 خارجی  0 تپه  0

عروسی وورغون و سامال و یاشار و سولماز و علی و المیراست  0

روز  0 خارجی  0 دشت سولدوز  0

صبح اول وقت است ، زندگی شروع شده است 0 هر کس در حال انجام کاریست 0 گرگهای علی پایین کوه در حال دویدن هستند 0

دوعقاب در آسمان در حال پرواز کردن می باشد0

                                                                                                پایان 0

                                         علی قبچاق 0          

                               سولدوز 0 آذربایجان 0ایران 0

                                                                                                      02/12/85

                                                                                                    60

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد