شب و دیر و سر از تن جداشده و دشنه ی خون رنگ
" براساس ایده ای از حسن رجبی "
آدمها : پطروس ، راهب ، محفر و زحر
صحنه : دیری است قدیمی بر سر راه نینوا به شام .
1.
راهب : بار و بندیل بسته ای پطروس جان ؟
پطروس : خوابی دیده ام .
راهب : چنین راهگشای ؟
پطروس : حالم خوش نیست .
راهب : دوست داشتم چون قبل به خلوتی با من پیش از دیگران از حال و خیالت سخن بگویی ...
پطروس : حال و خیالم ؟ خیال نبود .
راهب : هر چه . تا بوده محرم راز تو من بوده ام ، چه دیده ای اینگونه گریزانت کرده از رازدار همیشگی ات ؟
پطروس : مسیح بر صلیب شد اما بی سرخی خون ...
راهب : سرورمان را در خواب دیده ای ؟
پطروس : آری و نه .
راهب : اینگونه ندیده بودمت .
پطروس : همه جا سرخ بود ...
راهب : و خون ؟
پطروس : بیابان سرخ بود . آسمان هم . شمشیرهای آخته ی خون چکان از دسته و نیام و قبضه و تیغه همگی سرخ رنگ بودند و ...
راهب : و سرورم مسیح کجای این قصه بود ؟
پطروس : اترجوا امه " قتلت حسینا " شفاعت جده یوم الحساب .
راهب : سالیان بسیاری است می خوانمش و با آنکه در همان سنین طفولیت حفظ کردمش باز اما هزاران بار نگاهش کرده ام بر دیوار به هر روز و
شبم . هر روز دوباره همچون روز پیش و روزهای پیش تر .
پطروس : من نیز شاگرد رازشناسی بوده ام این همه سال ، نبوده ام ؟
راهب : راز سر به مهری که استاد از رمز و سر درونش هیچ ندانسته باشد چگونه با شاگرد دم زند از آن ؟
پطروس : هرگز گستاخ نبوده ام بدانم آنچه مرادم ندانسته یا نخواسته با من بازگوید ...
راهب : ندانسته ام پطروس جان ، ندانسته ام این راز چیست .
پطروس : دیشب شب عجیبی بود .
راهب : و تو مهر بر لب نهاده ای ؟!
پطروس : شما راهب دانای دیر هزار ساله کهن سنگ راز نوشته شده بر دیوار همیشه حاضر در برابر دیدگانتان را سالهای سال جسته اید و
جسته اید و هزار بار جسته اید و نیافته اید ، من چگونه راز خواب آشفته یک شب تب گرفته را بدانم و بازگویم ؟
راهب : راز را نگو ، حادثه را بگو .
پطروس : سر از تن جدا شد ، هفتاد و دو بار . خون و خون و خون بود زمین و آسمان . آسمان و زمین خون بود . بیابانی از خون سرخ . آه از
ناله ها . هزار صدای گرفته به ناله ی حزین نوشته ی آویزان بر دیوار دیر می خواند . همه جانم را غم گرفته بود و غم نبود ، آخر کلمه
غم برای توصیفش بی نهایت کم است راهب دیر .
راهب : مکان ؟
پطروس : گویی همه جا ...
راهب : زمان ؟
پطروس : گویی همه وقت . ازلیت و ابدیتی حیران شده از اوصاف یک نفر ...
راهب : سرورم آسای آس اوری ؟
پطروس : اولین بار است می شنوم ، همیشه سرورمان را عیسی ناصری گفته بودید ! 1
راهب : مگر چه گفتم ؟
پطروس : آسای آس اوری .
راهب : نفهمیدم چه گفته ام . اینجا چه می شود ؟
پطروس : گفتم که تب گرفته دیر .
راهب : از باقی خوابت بگوی .
پطروس : همین بود ، به تکرار هزار باره .
راهب : عجیب است .
پطروس : باید راهی شوم .
راهب : به کجا ؟
پطروس : در میان صداهای نالان خوابم یکی با درد نام سرزمینی را تکرار کرد ، نینوا .
راهب : نینوا !!! به یاد دارم راهب پیش از من ، آنکه هر چه دارم از او آموختم ، گفت به کتابمان ، حتی به کتاب عهد عتیق موسی نیز نام نینوا و
شبر و شبیر باز آمده است .
پطروس : که بوده اند ؟
راهب : فرزندزادگان پیام آور آخرین .
پطروس : حسن و حسین ؟ باید به نینوا روم و ببینم راز خوابم چیست .
راهب : شاید خوابت از غذای دیشبی باشد ؟
پطروس : صدا با من گفت دو قوم از اول حضور آدمی بر زمین در برابر هم قرار گرفته اند و تا آخر وجود انسانها نیز چنین خواهد بود ، آنانکه
جویای حقیقتند و نور و آنهایی که در پی نابودی روشنائی اند و بر باطل ، گفت ای توئی که صدایم را می شنوی بجوی و ببین از
کدامین دسته ای ؟
راهب : از که خواهی پرسید ؟ از اعراب جاهلی ؟
پطروس : آنها پیروان دین آن کسی هستند که با همه گفته آخرین پیام آور خداست .
راهب : درس با من پس مده .
پطروس : آری از شما آموخته ام .
راهب : اعراب هرگز او را آنگونه که بود نفهمیدند .
پطروس : زمانی نیز یهودیانی چند عیسی را به صلیب کشیدند !
راهب : راست گفتی .
پطروس : اما چون شمایی به میان پیروان مسیح پیدا شد .
راهب : گمان داری در میان مسلمین نیز چون مایی باشد ، جویای حقیقت ؟
پطروس : دست کم یکی . باید کسی باشد راز خوابم از او بپرسم . شاید نیز بازگوینده حقیقتی یافتم در میان آن قوم .
راهب : نباشد ؟
پطروس : تمامی نوشته های دینمان را از حفظ می دانم اما اگر پاسخی نیافتم بازخواهم آمد و دوباره خواهمشان خواند ...
راهب : تو دیگر نیازی به من نداری ...
پطروس : قصدم توهین نبود استاد .
راهب : می دانم .
پطروس : اگر راضی به رفتنم نیستید بگویید چه کنم ؟
راهب : باید راهی شوی .
پطروس : مجبور شدید ؟
راهب : به اختیار تمام گفتم . 2
پطروس : با پاسخ بازخواهم آمد .
راهب : عطش من کم از تو نیست . خدا به همراهت فرزندم .
پطروس : به امید دیداری دوباره .
2.
راهب : آمدم ، آمدم . در را از جا کندید . چه خبرتان است ، سر که نیاورده اید . آمدم .
محفر ، زحر وارد می شوند ، صندوقی به همراه دارند .
محفر : سلام بر نصرانی بزرگوار .
زحر : چه دیر در را باز کردی ، گمان کردیم دیر خالی است .
راهب : کیستید ؟
محفر : به سوی شام رهسپاریم .
زحر : این محفر پسر ثعلبه است و من زحر پسر قیس .
راهب : خوش آمده اید . از کجا می آیید ؟
محفر : کوفه .
زحر : عبید ابن زیاد ما را راهی کاخ یزید ابن معاویه کرده است .
راهب : تنهایید ؟
محفر : آری .
زحر : البته گمان کنم تا فردا یا پس فردا میهمانان دیگری هم خواهی داشت .
راهب : کوفیان را از سرزمینشان بیرون کرده اند ؟
محفر : شوخی جالبی بود . نه . فقط یک کاروان راهی دمشق است .
زحر : گمان نکنم آنها اندازه ما بتوانند با تو خوش و بش کنند ، از کودکانشان آنقدر ناله و افغان خواهی شنید ...
محفر : شرابی اگر میهمانمان کنی ...
زحر : و قدری از آن نانهای گندم ...
محفر : فردا آفتاب نزده راهی خواهیم شد .
راهب : گمان دارم حامل خبر یا محموله مهمی باشید که قبل از کاروان راهی شده اید .
زحر : آری ، ما ...
محفر : خسته ایم راهب گرانقدر . شرابی نخواهی آورد ؟
زحر : آری اول شراب را بیاور که سخت تشنه بیابانم .
راهب خارج می شود .
محفر : زبانت را خواهی بست یا خودم ببندمش زحر ؟
زحر : اینها نصرانی اند و خوشحالی شان از مرگ حسین کمتر از ما نباید باشد .
محفر : کاری با شادی و غم آنها ندارم . این سر باید به دست یزید برسد .
زحر : پیرمردی زوار در رفته ترس بر جانت زده ؟
محفر : بزرگی محموله ام .
زحر : سر حسین اگر بزرگی داشت بر بدنش باقی مانده بود ...
محفر : هر دو نیک باور داریم حسین بزرگ بود ، نبود ؟
زحر : اما نتوانست سرش را نگاه دارد ...
محفر : شاید نیز نخواست .
زحر : هر چه باشد سر او در دست من است ، بی هیچ توانی برای گفتن حرفی یا انجام کاری . 3
محفر : حتی اگر حرف تو را قبول کنم نمی توانم ماموریتم را فراموش کنم .
زحر : حق داری ، خصوصا آنکه سکه های زر یزید چشم براه نوازش این دستها هستند و باید زود به خواسته ی دلشان برسند .
محفر : آری . پس ساکت خواهی ماند .
زحر : مترس . کسی توان گرفتن سر را از ما ندارد .
محفر : به بازویت ایمان داری یا ...
زحر : اگر قرار بود سر جای دیگری باشد تن حسین صاحب آن بود . این سر باید برود کاخ یزید و دارد می رود . هیچ کس توان مانع شدن از این
کار را نخواهد داشت .
محفر : دارد می آید ، دوست ندارم او از محموله مان خبردار شود .
زحر : برعکس تو ، فخر دارد گفتن این . بقول خودت حسین کم کسی نبود . حمل سرش نیز افتخاری دارد .
محفر : گفتم سکوت کن و تو ساکت خواهی ماند .
راهب وارد می شود .
زحر : حتم دارم با بهترین طعام میهمانمان کرده ای .
راهب : نوش جانتان باد .
محفر : باز چون همیشه شیشه شراب را قاپید . زحر عاشق مستی است .
زحر : می و معشوق . حیف دومی را کم داریم .
محفر : بنوش زحر . سر بکش و شیشه را به من ده .
زحر : این خط عربی است بر دیوار ؟
راهب : شنیده ام پس از محمد همه ی مسلمانان خواندن و نوشتن بلد شده اند .
محفر : اترجوا امه " قتلت حسینا " شفاعت جده یوم الحساب !!!
زحر : کی این را نوشته ؟
راهب : نمی دانم .
زحر : اینجا چه می کند ؟
محفر : راهب نصرانی سوال را شنیدی ؟
راهب : شنیدم .
محفر : اما ساکت ماندی ؟!
راهب : چرا نظرتان را جلب کرد ؟
محفر : سوال را جواب بده ، شاید ما نیز سوالت را بی پاسخ نگذاشتیم .
راهب : اول شما ...
زحر : لب از لب بگشا تا ...
محفر : زحر . با او مهربان باش . خواهدمان گفت .
راهب : نگویم میزبان را به ضربت شمشیر خواهید نواخت ؟
زحر : نگویی زبان از حلقومت ...
محفر : ( به زحر ) گفتم مهربان باش مرد . ( به راهب ) تو میزبانی و الحق خوب هم پذیرایمان شدی اما ...
راهب : در این نوشته چه دیدید اینگونه آشفته تان کرد ؟
زحر : تو این را اینجا نوشته ای مردک ؟
راهب : مرد عرب آرام باش ...
زحر : نباشم ؟
محفر : زحر این مرد با ما مهربان بوده ، و ، باز هم خواهد بود . آرام باش . 4
راهب : آشفتگی شما دلیلی دارد . حتم دارم ...
زحر : ما آشفته نشده ایم مردک نصرانی ، زبان نگشایی خودم با همین شمشیر ...
زحر با شمشیر به سوی راهب یورش می برد اما محفر بازش می دارد .
محفر : بگو این را که نوشته است و اینجا چه می کند ؟ او عصبانی شود کار دستت خواهد داد ...
راهب : او که عصبانی شده است ...
محفر : نه کامل . دعا کن عصبانیت کاملش را نبینی .
راهب : از عصبانیت او نترسیده ام ، ترسم از این است حقیقت را بشنود و از عصبانیت خود را هلاک نماید .
محفر : کدام حقیقت را ؟
زحر : با او دهان به دهان نشو محفر ، بگذار خونش را بریزم مرد .
راهب : چه حریصی تو به ریختن خون .
زحر : خفه شو تا ...
محفر : از حقیقت گفتی .
راهب : این نوشته بیش از پانصد سال است بر دیوار دیر جا خوش کرده است ، و بیش از آن در دل و جان من .
زحر : دروغ می بافی ؟ خیال کرده ای ما خر خواهیم شد ؟
راهب : راست تر از این نگفته ام .
محفر : ممکن نیست .
زحر : باید به زور وادارش کنیم راستش را بگوید ...
محفر : آرام باش .
زحر : او دروغ گفت ، آرام باشم ؟
محفر : کسی جز تو اینجا زندگی نمی کند ؟
راهب : شاگردی داشتم ...
زحر : کجاست ؟
راهب : نیست . راهی سفر شد .
محفر : کی ؟
راهب : چند وقت پیش ...
زحر : به مقصد ؟
راهب : نینوا .
محفر : نینوا ؟!!! چرا ؟
راهب : خوابی دید . راهی شد حقیقت خواب دریابد .
محفر : چه خوابی ؟
راهب : خواب مرگ . سرهای بریده شده ای در بیابان نینوا .
محفر : اینجا چه می گذرد ؟!
زحر : دروغ می گوید . قبل از ما حادثه را برای او گفته اند و او دارد بازش ...
محفر : ساکت باش زحر . خب ...
راهب : همین . شما چیزی از خواب فهمیده اید ؟ آشفته تر شدید .
زحر : پیرمرد نصرانی برو آن گوشه .
محفر : چکارش داری ؟
زحر : فعلا با او هیچ ، با تو حرفی دارم . 5
محفر : چه شده است ؟
زحر : گمان دارم کسی از کربلا گریخته ، از یاران حسین ...
محفر : و اینجا آمده است ؟
زحر : گمان دیگری داری ؟ این نصرانی اینجا به او پناه داده ، نداده ؟
محفر : تو در شک همیشه از من پیش بوده ای .
زحر : باید بگوید کجاست ...
محفر : شمشیرت را غلاف کن ، بگذار ببینم چه در آستین دارد .
زحر : تو با او زیادی مهربان هستی ...
محفر : آرام باش .
زحر : دارد نگاهمان می کند . برویم سراغش .
محفر : راهب نصرانی اینجا را بگردیم و جز ما عرب دیگری باشد چه خواهی داشت با ما بگویی ؟
راهب : این دیر من و این شما . بگردید اما جز خستگی حاصلی برای شما نخواهد داشت .
زحر : خواهیم دید .
محفر : پیرمرد تو چاره ای جز روراستی نداری ، این نوشته و آنچه از سرهای بریده گفتی ، اینها را کسی پیش از ما با تو بازگفته است ؟
راهب : پیش از شما کس دیگری را پذیرا نشده ام تا سخنی با من گفته باشد .
زحر : تو از جانت سیر شده ای مردک .
محفر : زحر جان راست نگوید دست تو برای کشتنش باز است .
راهب : من سخن ناراستی نگفته ام .
محفر : ما را احمق تصور کرده ای ؟
راهب : هرگز چنین گمانی با میهمان نداشته ام . چرا سخنم را باور ندارید ؟
زحر : باید دیر را بگردم .
راهب : بر آنچه شک داری دست نیابی شرمندگی و خستگی ...
زحر خارج می شود .
محفر : او جز آنچه خود باور دارد به حرف احدی تن نخواهد داد .
راهب : شما دو تن آشفته ترین میهمانان من بوده اید ، از چه اینگونه اید ؟ هیچ نمی فهمم .
محفر : حرفت در مورد نوشته و خواب شاگردت راست باشد رازی با تو خواهم گفت .
راهب : پس عظمت راز پریشانتان کرده ؟
محفر : شاید این دیر دیگر میهمانی چون ما نداشته باشد .
راهب : شاید . چه دارید که خود را برترین میهمان دیر فرض کرده اید ؟
محفر : تعجیل مکن . بگذار زحر بازگردد .
راهب : این دیر جز شما پذیرای میهمان دیگری نیست .
محفر : باید مطمئن شویم .
راهب : دوستت که بازگردد بر راستی حرفم مطمئن خواهید شد .
محفر : تنهایی حوصله ات سر نمی رود ؟
راهب : تنها که نیستم حوصله ام سر می رود .
محفر : از میهمان خوشت نمی آید ؟
راهب : چرا . همیشه دوست داشتم میهمان داشته باشم .
محفر : تو آدم عجیبی هستی مرد . هم خواهان میهمانی هم دوست داری تنها باشی . عجیب نیست ؟ 6
راهب : در تنهایی با خدایم خلوت می کنم و در پذیرایی از میهمان خادم بندگان خدایم هستم .
محفر : جالب است . همه ی کارهایت را با خدا قسمت کرده ای ...
راهب : برای خدا .
محفر : کاش قبول کند .
راهب : من درست انجامش دهم کافیست .
محفر : یعنی خواهان رفتن به بهشت خدایت نیستی ؟
راهب : بهشت را خودمان باید بسازیم . در این دنیا . برای خودمان و دیگر بندگان خدا .
محفر : ما بیشتر خواهان بهشت دنیای جاودانه ایم .
راهب : دنیای جاودانه فردا انعکاس زندگی امروز ما انسانهاست .
محفر : زحر بازگشت .
زحر وارد می شود .
زحر : این دیر خالیست .
راهب : گفته بودم .
زحر : تو ساکت بمان .
محفر : مطمئن شدی کسی جز ما اینجا نیست ؟
زحر : آری . هیچکس .
محفر : به اجبار باید بر حرفهای این راهب خلوت نشین نصرانی باور کنیم .
راهب : رازی قرار بود با من بگویی .
زحر : راز ؟!!!
محفر : ( به زحر ) تو خوشت خواهد آمد . ( به راهب ) من ، و ، زحر حامل همانی هستیم که تو از آنها سخن گفتی ، جا گرفته در جان و دلت ...
راهب : آشکار سخن بگوی .
محفر : سر بریده شده ای با ماست .
راهب : سر بریده شده ؟؟؟
محفر : که ما را ارزشمندترین میهمانت می کند . گفتم که .
راهب : به تمام بگویید درون صندوق چه دارید ؟
زحر : سر حسین درون صندوق ماست .
راهب : سر حسین ابن علی ؟! نواده پیغمبرتان ؟
محفر : او و خاندانش از دین خارج شده بودند .
راهب : از دین نیایش ؟
زحر : در دین ما تقوا بر جایگاه آدمها ارجحیت دارد .
راهب : و حسین بی تقواتر از شما بوده ؟
محفر : او بر خلیفه ی خدا امیرالمومنین یزید شوریده بود .
راهب : قصه را به کمال خواهید گفت ؟
زحر : اجباری به گفتن نداریم .
راهب : من به بهترین شرابم میهمانتان خواهم کرد .
زحر : ابن زیاد حاکم کوفه راه را بر حسین بست و او را کشت و ...
راهب : به کمال بگو مرد .
محفر : بعد از خلافت خلیفه چهارم مسلمین علی ابن ابی طالب پسر او حسن و معاویه پسر ابوسفیان خواستند خلیفه شوند ، هر دو ، با هم 7
جنگیدند ، در نهایت بعد از صلح حسن ابن علی با معایه پسر ابوسفیان خلیفه شد . با مرگ خلیفه ، معاویه را می گویم ، یزید بر تخت او
نشست و گفت من خلیفه ی مسلمانان خواهم بود ، اما حسین برادر حسن نپذیرفت و بر او خروج کرد ...
راهب : چرا ؟
زحر : زیاده می پرسی راهب ، زیاده می پرسی . پیاله را پر شراب کن .
راهب : این شراب . بگوی .
محفر : حسین نخواست با یزید بیعت کند ، مراسم حجش را نیمه تمام گذاشت تا خود را به کوفه برساند ...
راهب : چرا کوفه ؟
محفر : مردم کوفه از او خواسته بودند بیاید و همچون پدرش علی کوفه را مرکز حکومت اسلام کند ، برایش هجده هزار نامه نوشتند .
راهب : بعد چه شد ؟
محفر : ابن زیاد قدرتمند بود ، همه آنهایی را که به حسین نامه نوشته بودند با سکه های زرش بسوی خود بازگرداند .
راهب : کوفیان از دعوتشان روی برگرداندند ؟!
زحر : سکه های بسیاری خرج شد . من که راضی ام .
محفر : کوفیان با گرفتن سکه های زری که حسین هرگز نمی توانست تقدیمشان کند شدند آدم ابن زیاد ، حسین که داشت به کوفه می آمد راه بر
او بستند ...
راهب : در نینوا ؟
محفر : در کربلا ...
راهب : کربلا که بعد از کوفه است ؟! حسین اگر کوفه می رفت نمی توانست از کربلا عبور کند ، او داشته از کوفه دور می شده ...
زحر : نمی فهمم این نصرانی چه می گوید !
محفر : این قسمت را حق با اوست زحر جان . حسین چه به کوفه می آمد و چه از آن دور می شد راه بر او بسته شد .
راهب : تنها بود ؟
زحر : هفتاد و دو نفر را سر بریدیم ...
محفر : و الان کاروان خاندانش در راه شام هستند . خواهی شان دید .
راهب : زن و بچه هایشان را اسیر گرفته اید ؟
محفر : وقتی خود حسین به فکرشان نبود و نخواست در آرامش باشند و علیه خلیفه شورید از ما انتظار داری اسیرشان نمی گرفتیم ؟
راهب : کی به اینجا می رسند ؟
زحر : بزودی . ما جلوتر حرکت کردیم .
محفر : یزید نباید چشم انتظار می ماند . صندوق باید هر چه سریعتر به کاخش برسد .
راهب : این صندوق را تا فردا که راهی شام خواهید شد در اختیار من بگذارید .
محفر : چه ؟
زحر : او چه می گوید ؟
راهب : هر چه دارم تقدیمتان خواهم کرد ...
زحر : چه داری مگر ؟
محفر : سکه زر ؟!
زحر : مهراس مرد . ما دزد نیستیم .
محفر : دست دزد را در دین ما قطع ...
راهب : هزار سکه زر دارم همه از آن شما .
زحر : بیشتر نداری ؟
راهب : تو به زر همان اندازه حریصی که بر خون . 8
محفر : هزار سکه برای نگاه داشتن صندوق سر حسین به مدت یک شب ! اوهوم ، زحر معامله خوبی است . قبول ؟
زحر : کاش سکه های بیشتری داشت . من راضی ام .
محفر : بیاور . این سر و صندوق هم تا برآمدن خورشید فردا در کنار تو باشند . من دوست تر دارم با صدای زر به خواب روم .
زحر : چه حوریانی در خواب ببینم امشب .
راهب : چه در انتظار من خواهد بود به این شب سیاهی گرفته ی مغموم ؟!
3.
راهب : خسته ی راهی پطروس یا ...
پطروس : خسته ؟ نمی دانم .
راهب : وحشتزده ای انگار ؟!
پطروس : هان ؟!
راهب : تو را چه می شود ؟
پطروس : کاش بودی و آنچه را من دیدم تو نیز می دیدی .
راهب : تعریف خواهی کرد ؟
پطروس : گفت فقط زیبایی دیدم .
راهب : کی گفت ؟
پطروس : شیرزنی دیدم با اسیرانی راهی شام .
راهب : گریان و نالان ؟!
پطروس : کودکان آری . تمام هستی او نگاهی بود دوگانه . مهربان و مادرانه با اسیران همراهش و خشمناک و درنده با لشکریان نیزه بدست .
راهب : دیگر چه گفت ؟
پطروس : ساکت بود . حیف ...
راهب : از چه ؟
پطروس : دیر رسیده بودم . حسین را ندیدم .
راهب : من دیدم .
پطروس : تو ؟!!!
راهب : آری .
پطروس : کجا ؟ چه وقت ؟
راهب : پس از رفتن تو دو میهمان ناخانده داشتم با صندوقی .
پطروس : که بودند ؟
راهب : حاملان سر حسین .
پطروس : شنیدم در کربلا همه را سر بریده اند .
راهب : دو عرب سر حسین را به دربار یزید می بردند .
پطروس : اینجا اقامت کردند ؟
راهب : شبی دردآلود .
پطروس : بعد چه شد ؟
راهب : حسین میهمان من بود . تمامی شب . زر دادم سر را برای یک شب امانت گرفتم .
پطروس : شب را با سر حسین سر کردی ؟
راهب : حیرانی اینک تو همانی است که من با خود داشتم . حسین تا سرزدن آفتاب با من سخن گفت .
پطروس : سر جداشده از بدن سخن گفت ؟ 9
راهب : خود حسین سخن گفت . آمد . نشست کنار سر . من حیرت زده او را دیدم . گفتم تو مسیحی ؟ گفت حسینم .
پطروس : شبیه سرورمان بود ؟
راهب : گفتم تو مسیحی ؟ گفت روزی باز خواهد آمد .
پطروس : آنچه خود وعده کرده !
راهب : گفت چه روزگار خوبی خواهد بود آن روزگاری که مسیح با فرزندم برای نجات زمین بازگردند .
پطروس : فرزند حسین و مسیح ما ؟!
راهب : برای من نیز باورش سخت بود اگر آن شب با چشمان خود حسین را نمی دیدم ؟
پطروس : باور دارم . سخت بود اگر آن زن را ندیده بودم .
راهب : باید بروم .
پطروس : برای همین بار و بندیل بسته ای ؟
راهب : آری .
پطروس : کجا ؟
راهب : هر آنجا که بتوان از حسین گفت و از مسیح و از آنکه فردا برای نجات انسان خواهد آمد .
پطروس : این پارچه ...
راهب : سر حسین و این پارچه سبز درون صندوق کنار هم بودند . با سکه های زر باقی مانده ام راضی شان کردم به من بدهندش .
پطروس : به خدای مسیح قسم تمامی دشت نینوا با این رایحه خوشبو شده بود .
راهب : بوی خوش حسین است .
پطروس : من نیز با تو و بوی خوش حسین همراه خواهم بود . برویم ؟
راهب : برویم .
پایان .
97.01.28
آس اولدوز . آس اربایجان . ایری آنا .
10