درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

انسان اینک ...

چشمانم خیره

به دوردست ترین کهکشانهای خیره بر زمین

نوری را به جستجو می جویند

آنچه اما با امروزمان پیداست

میلیاردها سال پیش تر از اینک و اکنون ماهاست

که هویداییش چنین مبهم است و محو

اعترافی بایدمان

تلخ

تلخ تر از تاریخ زمین و زمان

آنچه هست

یا به تصورمان

ظلمات بی پایانیست

خورشیدها مرده اند

سالهاست که مرده اند

و

آدمیان و زمینشان سالها دیرتر از مرگ روشناییشان نظاره گر فروغ دیروز آنهایند

چنین مبهوت

و

هنوز نمی دانند خورشیدی به آسمانها ندارند

مطلق سیاهی و سکوت

انتهای دلهره سرد و خاموش

ته خاموشی

نه ماه و ماهکی بر بر تارک آسمان پوسیده ی بد رنگ شبهای سیاه

نه ستاره ای آویزان و چشمکزن

حتی از خیالی

نه خرسکی گنده یا کوچک هویدا

نه رقص گاو سرمست بر سنبله های گرفتار در دست بادی به کشتزار این گسترده آسمان تاریک

در فراسوی هستی نیز خموشیست حاکم

که رخت عزای روشنی بر تن هاست هنوز پس این همه سال

دیوک سیاهی سرمست و مغرور

نشسته بالای تمناهای بی پایان دل سرد و مشکینش

لنگر انداخته همچون بی بادبان کشتی پای در گل و نفسهایش سمفونی سازی بد زخمه و ناکوک را کوک می کند

در هم و بی منطق

تا بخاطر آورد انسان

روزی پس زده بود

قصه ی مهر و ایمان و آب و روشنی را

قصه ی آنهایی که شنیده های آسمان را ترانه ای بر لب کردند و خواندند و تولد نور آدمی را سرودند

سروده هایی همه پاک

همه نور

همه عشق

اینک اما

انسان ایستاده بر برجک فروریخته فرجامین دژ این کج آیین تاریخ بی فرهنگ

زاده نادرست تمدنی ربوده از دیروز کشته های بسیار

نظاره گر خاموش خلایی بی پایان خواهد بود

در سکوتی پر سکوت

با خیالی بی امید

تنها

بی کس

بی همدم و هم سفر

بی راه تر از هر زمان پیشین

بی یاری دستی و یاوری

بی خویشتن خویش نیز

بی هویتی باخته هویت انسانی

نه دریچه ای هویدا به افقی دور یا که نزدیک

نه پایی در سفر حتی

انسان آخرین زمین

آخرین زمان

ایستاده بر انتهای گذرگاهی زشت و خارآلود

تاریخ بدنوشت نیاکانش را با خود مرور می کند

شاید نیز

تاریخ بد سرشت آدمیتی بر باد رفته را

با ظلمات رخنه کرده در تار و پود وجودش

بی احساس و سرد

خاموش و رها از هر جنون و نادیوانگی

وحشت مرگ نیز دهشتی بر دلش نخواهد افکند

که

او هزاران سال است می میرد و زنده می شود

اینک او فقط نظاره گریست

تنها و بی کس

بی خدا نیز

که

خدایش را سالها پیش ابلیس به پستوی فراموشخانه ها فرستاده

تکه تکه

آری انسان تنهاتر از تنهایی خود

ایستاده و نظاره گر پوچی روزگاریست

که

او خود ببارش آورده

به رهنمون دیوک سیاهی دوست

و می داند

شاید

آنجا که اوست

ویران سرای آخرین انفجار هستیست

نوری شاید بزاید

آخرین آرزویی مانده به یادگار از نیاکان ناکام

درخشش نوری

زایش روشنایی

انفجار فجر به طلوع افقی

که

آتشی شود به دست پرومته ی آخرین هستی

تا

همچون ققنوسی از خاکسترش بال و پر پروازی ظهور یابد

که شاید او بتواند حتی قلب سرد زئوس را میهمان اخگری کند به گرمی

و این خیال انسان آخرین خواهد بود

و

چه کابوسیست چنین بودن

با خیالی بی امکان چنان زیستن ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد