زخمهایم را هرگز بخیه نزدم
ترسم از تیغ تیز جراح بود
فقرم خشت خشت برجکی شد از آن تو
و من همچنان زیستن را می زیم
بی هیچ
بی چیزتر از نوزادگان بی چیز سرزمینم
پر درد
و تو همچنان
هزاران مرحمت را دریغ نوشداروی دردم می کنی
اما
رگ به رگ فریاد خواهد زد به فرداها
جان خسته ام
با ابلیسیان بگوید این کسی
که من امروز بریده زبانم و مجروح ...